به بهانه سالروز فتح خرمشهر

دست نوشته محمد علی رامین در زندان آلمان غربی

محمدعلی رامین چهره ناشناخته ای برای مطبوعات نیست؛ اما برخی از جنبه های شخصیتی او كمتر شناخته شده است. این متن در روز 14 اردیبهشت 1361 نوشته شده است.

محمدعلی رامین چهره ناشناخته ای برای مطبوعات نیست. اما برخی از جنبه های شخصیتی او کمتر شناخته شده است. وی که متولد ۱۳۳۲ در دزفول است و تحصیلات اولیه را پس از دزفول در خرمشهر و آبادان طی کرده‌است. از این رو پیوندی عاطفی با خرمشهر دارد. وی فارغ التحصیل دوره تخصصی کالج، آموزش فنی ـ حرفه‌ای از دانشگاه فنی کارلسروهه آلمان است و سپس تحصیلات خود را در دانشگاه کلاوستال آلمان در رشته مهندسی روش‌های صنعتی و فوق مهندسی مکانیک عمومی تا مقطع دکترای مهندسی ادامه داده ولی به علت اخراج از آلمان آنرا نیمه کاره رها کرده‌است.
ماجرای اخراج او به تنشهای منافقین در اروپا به ویژه آلمان بازمی گردد. ا آغاز شورش مسلحانه منافقین و سایر گروه های ضد انقلاب در سال 1360 علیه نظام اسلامی و مردم مظلوم ایران، بسیاری از آن جنایتکاران به کشورهای غربی – به ویژه آلمان – فرار کردند و با حمایت دولت های شرور غرب به جان حامیان جمهوری اسلامی در آن کشورها افتادند. در درگیری های منافقین و اشرار با دانشجویان ایرانی، جمعی از دانشجویان حامی انقلاب اسلامی به دست پلیس آلمان دستگیر شدند و در آن میان محمد علی رامین به یک سال زندان محکوم شد.
رامین اما برای مطبوعات بیشتر به دوره مسئولیتش در معاونت مطبوعاتی و اطلاع‌رسانی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شناخته شده است.
آنچه در پی می اید دست نوشته ای از محمد علی رامین است که چند روز پیش از آزاد سازی خرمشهر در زندان آلمان غربی نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحیم
از ما به خوزستان سلام

از راه دور، غرب شرور
از پشت کوه قاف و تور
آن قاره ی کبر و غرور
از لابلای سرزمین سوت وکور
در حسرت ذرات نور...
ای پر تپش قلب زمبن
ای بهر دشمن در کمین
ای دشت نور، ای خاک خوزستان سلام
از ما، غریبان وطن
در کشور فسق و لجن
در آلمان، در دام مشتی بیوطن
برتو، زمین کربلا
ای دشت از خون پر جلا
ای پر تلائلو از بلا
بادا درود و هم سلام...
ماییم ،یاران قدیم






با آب و با خاکت عجین
طفلان رود سرکش دزفول و هم کارون و هم آن شط شور
همبازی ایام دور ، از شهر و ده
از لین ها ،از کوچه ها، پس کوچه ها
از شهر ِآبادانِ تو
خونینهِ خرمشهر تو
اهواز و سوسنگرد و شوش
بستان و آن اسب چموش
دزفول ، شهری همچو دژ
آن قله ی آتشفشانی که نشد هر گز خموش
ماییم، آن دلدادگان
چون مرغکانی در قفس ، غربت نشین
غیر از خدا، بی همنشین
دور از همه دلبستگان
مانند آن کشتی که مانَد در دل طوفان - بدونِ ناخدا
بی بادبان ، پر سرنشین...
با کوله باری پر ز عشق و خاطره
از کوه و رود و مردم هر شهر و ده
از کودکی ، از نوجوانی ، فصل بازی
موسم بی عبرت و پر حادثه...
و کنون ماییم ، با شوقی به دیدار همه
آنجا که بگذارند، نمازی خواند، در آسودگی، بی دغدغه
مشتاق روز جمعه ها، تکبیر و تسبیح و صلاه و خطبه ها
مشتاق دیدار شما
مادر، برادر، خاله ها
و تو- پدر- با دایی، با خواهر و با عمه ها، همراه عموزاده ها
مشتاق دیدار شما
ای بچه های باصفا، همدرس ما
همبازی خونگرم در پس کوچه ها
یکرنگ و با مهر و وفا ،یادش بخیر
آن قیل و قال و شکوه و فریادها
از مادر و از کاسب و همسایه ها
بربازی ما بچه ها ، در ظهر و عصرِکوچه ها!
مشتاق آن بانگ مؤذن بر سر گلدسته ها
لبیک مردم ، سوی مسجد، صف به صف در دسته ها
مشتاق کار و همهمه، در مزرعه ، در کوچه و میدان و در بازارها
مشتاق ایثار و صفا و مهرتان
مشتاقتان ، مشتاقتان...
افسوس و صد حیف کز شما
فوجی پریشان گشته اند:
جمعی شهید و رفته اند، جمعی دگر، ماتم زده
داده عزیز و خانه و کاشانه را
خود این زمان ،در غربتند
آواره و سرگشته اند
آن خانه ها ،آن کوچه ها
از آتش ابلیسیان، از حمله ی نامردمان
چون لانه ی جغدان کور، بی نور و خاموش از صدا
مخروبه اند، ویرانه اند
...زین غصه ها،(( بیوه زنان)) دل خسته اند
مام و پدر بشکسته قامت، از جفای روزگار و فتنه ی صدامیان
در حسرتند
جمع یتیمان، چشم براه آن پدر،که هیچگاه نامد دگر
در انتظار و خسته اند، افسرده اند
بغض در گلو آن خواهران
پاکیزه خوتر از ملک
اینک ز داغِ هر برادر ،که شده خالی ز نورش، خانه ها
جامه سیه ، ماتم زده، تنها
به غم بنشسته اند،...
خاموش باش، ای یاوه گو!
اینسان، سخن هر گز مگو!
از مؤمنان، از عاشقان جان به کف
هرگز نشایدکرد
اینسان ،بی تأمل ،گفتگو
از حسرت وافسوس گفتن
ضعف ایمان، حرف چون، هزیان بُوَد
درد جدایی از عزیزانِ وطن
از غفلت وحرمان بُوَد
هیهات از این قصه ها
حاشا از این افسانه ها
هرگز مباد این غصه ها در کارتان
پاکیزه وآسوده بادا حالتان
از خستگی،از رخوتِ دلبستگی
پوسیدگی، واماندگی
و زهر چه آرد عاقبت
در یوزگی ، وابستگی، در ماندگی...
ای امت، ای غرنده شیران ژیان
ای تیز چنگان، چون عقابِ آسمان،
ای نهنگانِ شجاعِ آبِ نیلی
از خلیج فارس و بحر عمان- تا آبهای خطه ی مازندران؛
ای امت ، ای دریای موّاج زمان
ای موج موج قهرتان، پرجوش و سرکش ، بی امان
ای امت، ای کوهِ سِتُرگ و استوار،
ای قامتِ سروِ بلندِ برقرار؛
ای امت، ای فریاد مظلومانه از فارس و عرب،
ای خلق های آتشینِ حق طلب؛
ای مشت محکم بر دهان اجنبی،
ای دشمنِ ظلم و فسادِ هر دَنی
هستند فارغ از رکود و خامشی
مرداب می گردد زبون از ناخوشی
هرگز نگیرد موج زنده خامشی
خورشید کی درمانده شد
هر روز اگر بخشد زمین را تابشی؟!...
از راه دور ، از پشتِ کوه قاف و تور
در حسرت ذرات نور،
ای خاک خوزستان سلام!
ای جلگه ی بار و ثمر
هستی به ایران، چون قمر
بر نخل و گندمزار تو
بر آفتابِ گرمِ تو
بر باغهای میوه و بر قندِ تو
بر نیشکر
بر ماهی و بر سیفی و بر نفتِ تو
بر آبِ پاک و خاک زرخیزت، سلام
ای رودهای آشنا ، ای کرخه و کارون و دز
اروند رود همچو دژ
بر ساحل زیبایتان
شبهای پر مهتابتان، بر موج های آبتان
بر نامتان
از ما، درود و هم سلام
ای تپه ها، ای رمل ها، ای بسترِ سیلاب ها
ای قصه گو از سنگر و از یار و از ایثارها
ای لانه های مار و مور و کژدم و سوسمارها
بر پیکر یاران، و بر خونی که ریزد بر زمینِ داغتان
بر ماسه ی سوزانتان
شنهای طوفان زایتان
بادا درود و هم سلام
و بر شما !
ای مردم خوب جنوب
خورشید های بی غروب
جنگاوران جان به کف
پیر و جوان صف به صف
ایمانتان
شعرِ شعور آمیز تاریخِ جهان
اسطوره ای شد ماندنی
هم صبر و هم ایثارتان
در جنگ حیرت زا و شوق انگیزتان
با یاری صاحب زمان (عج)
آن رهبر محبوبتان
دست خدا همراهتان
فرخنده بادا فتحتان
آزاده بادا نامتان
از ما غریبان، بر شما، صد بوسه ها
بر دستهای پاکتان
بر پایتان، بر خاک هایِ راهتان...
و مرحبا، صد آفرین
بر کاروانانِ وطن، از غنچه هایِ هر چمن
که بوده اند در این نبردِ تن به تن ، همراهتان
در سنگر و در حمله ها، بازو به بازو، یارتان
از اصفهانِ قهرمان، هم از خراسانِ نجیب و پهلوان
تهران و آذربایجان، از سیستان، مازندران
هم از قم و شیراز و قزوین
و هر آنجایی که هستند
مردمی پاک و شریف و جانفشان
آفرین، صد مرحبا، بر این همه جانباز گمنامی
که بوده زندگیشان خالی از نانی
و جان دادند، بی منت، برای حفظ قرآن
شوکت ایران و ایرانی...
دو صد نفرین، هزاران لعنتِ چرکین
ز آه سینه سوزِ بیوگان
اشکِ یتیمان، ناله ی غمگین پیران
بر وجود نحسِ مزدورانِ بعثی
این تبهکارانِ وحشی
که چنین کردند ویرانه، همه آبادی و خانه،
برون کردند هزاران کودکان بیگناه و مردمانِ سالخورده
ناجوانمردانه از هر شهر و ده
بیچاره کردند اینهمه مظلوم را بی واهمه
نه رحم کردند زین همه ظلم و جفا
بر بانوان حامله، نه بر صغیر قافله
چون می توان توصیف کرد این فاجعه؟!...
پیوسته بادا ننگِ جاویدان
به مزدورانِ صدامی
سیه رویان و اهریمن صفات و رذلِ بدنامی
که کردند، آنچه شرم آید ز نامیدن
بدانسان که شده – مجبور-
رهبر هم به نالیدن...
زنان پاک سیرت را بُریدند سینه ها و سر
دریدند پرده های عفت و ناموسِ هر همسر
بیالودند دامان نجیبِ دخترانِ پاکِ سوسنگرد و بستان را
کدام آزاده می بخشد- این ابلیس بعثی-
لکه ی چرکینِ دوران را؟!
کدامین آب می خواهد- کند تطهیر- صدام پلید-
این ننگِ انسان را؟!...
ولی تو ، خاکِ خون آلودِ خوزستان
شدی از بهرِ دشمن همچو گورستان،
به یُمن و برکتِ خونِ جوانانِ وطن
این لاله های عطر خیز هرچمن، که
عاشقانه جنگِ با بیداد می کردند
برای حفظ اسلام، خون خود، ایثار می کردند
چه آسان می گذشتند، از تمامِ هستی و دلبستگی ها
آرزوها، عشق ها، وابستگی ها
از زن و فرزند و مال و جان
که تا جاری شود احکامِ قرآن، در زمین
از بهرِ محرومان و مظلومانِ عالم
وز برایِ خاطرِ باری تعالی، نورِ هستی، جانِ جانان...
کنون ، ای خاکِ عطر آگین
که گشتی از وجود شعله های آرزو
در سینه ات، دشتی منور، سر بسر زرین
شدی از برکتِ اندامِ صدها نونهالِ بی گنه
باغی زگل رنگین
درونت خفته اند، آرام، جمعی مادر و دختر
به از صد ماه و صد اختر
و هم، صدها، هزاران، پیرمرد و پیرزن
با کودکان شیرخوار و مادران شیر زن، که
بوده تنها جرمشان:
فریاد الله اکبر و وارستگی در حیطه ی قرآن
و هم دلدادگی بر آلِ پیغمبر که صلوات و سلام
بر نامشان، جان ها فدایِ راهشان
ولیکن خوب میدانی، و باید هم بدانی، که
درون سینه ات، از هر نگین و هر عقیقِ ناب
سرشاری
تو پر باری، که
در دامان خود داری:
ز یاران رسول الله و انصارِ الهی
پیرو قرآن، ز سرباز و سپاهی
یک هزار و ده هزار از
بندگان مخلص و از عابدان
یا همچو چمران
عارفان و عاشقانی که
فدای ما بکردند هر نفس، تا عاقبت
آنسان، چه زیبا، پرکشیدند از قفس...
اینک، به تابستان سوزان، که شود هر باغِ سرسبزِ پر از گل
همچو خارستان،
هر آن بادِ مهاجر، کز سرای خشک صحرایت گذر دارد
شود حیران، که زیر خاکِ سوزانت
چه مُشکی، عنبری
چه ماده ی معطّری
بهتر ز هر یاسِ بهاری
محرمانه - خانه ایی دارد!!
چه می داند !... که تو - صحرایِ سوزان
مسکنی هستی، برای عاشقان و دلفروزان
ساربانانی، که بودند
رهبر و دلدار صدها کاروانِ نرگس و نسرین و لاله
سنبل و یاس بهاری
و تو خود، بهتر بدانی
کاندرون سینه ات
چه گوهر و الماس های پُر بَها
چه رازها، چه قصه ها داری...
کنون، ای دشتِ گلگون، خاکِ پرخون
سرزمین پاکِ خوزستان، گلستانِ سپاه پاسداران - بوستان
ای لاله زارِ ارتشِ اسلامیِ ایران، سلامت باد
سلامی با دو صد بوسه
به هر تک ذره ی خاکت، که شد آرامگاهِ مردمِ پاکت
دلِ مشتاق ما خواهد، که باز آییم بر خاکت
مثال ِهر پرستو، سوی لانه، آشیانه
باز گردیم و زنیم بس عاشقانه، بوسه ها
بر قطره ی آب و هوا و بیشه و بر دشت و برخاکت...
الغرض،
ای پاره تن از کشورِ روحِ خدا
هرگز مباد روزی شوی زین تن جدا
ای سمبلِ مردانگی،
ای یادگارِ هر شهیدی که بتو بخشید - عمر و زندگی
ای جلوه ی صبر و قیام و وحدت و آزادگی
دروازه ی نشرِ اصول مکتبی
بر پایه ی قرآن، صدورِ انقلابِ مردمی
ای دشتِ خوزستانِ ما
بر گیر این« پیغام ما »
همراه اشک و بوسه ها
با کاروانی از سلام و از درودِ بی ریا
بفرست، با عطر نسیمی که گذر کرداز قبور شهداء
در پیشِ آن عبدِ خدا
نزد خمینی ، پیرِ ما
هم مرشد و هم مرجع و هم منجیِ ایمانِ ما
گو که، سلام و بوسه ای ناچیز بود
از راه دور، از پشت کوه قاف و تور
از لابه لای سرزمینِ سوت و کور
در حسرت ِذراتِ نور
از بچه هایِ مانده در دام و اسیرِ دشمنت
از عاشقانِ مکتبِ اسلام و جدّ ِ اطهرت
تو، ای نسیم نامه بر، پیغام ما
آغشته با عنبر ببر، با بوی صدها رهرو اکبر(ع) ببر
از قول ما، دستش ببوس و بوسهِ بر پایش بزن
آنسان، که هر پروانه ای صد بوسه بر گل میزند
بر رهبر و دلدارِ ما
آنسان بزن
با عشق و با ایمان بزن...

محمد علی رامین
دومِ ماه می 1982 میلادی
(چهاردهم اردیبهشت1361)
زندان سووای بروکن آلمان غربی

۱۳۹۱/۳/۲

اخبار مرتبط