محسن كچويي - سال ۶۰ اوج مخالفتها و مقاومتهای گروههای برانداز بود همه چیز هم آماده بود، از یک طرف عراق حمله کرده بود از سویی انقلاب نوپا بود و هنوز امکان اداره کشور را به خوبی نداشت و خلاصه همه شرایط برای از ریشه درآوردن این نهال نوپا فراهم بود و خوب طبیعی هم بود که همه آنهایی که بدنبال چیزی بجز راه امام و انقلاب و صد البته دین از نگاه امام بودند دور هم جمع بودند و همگی بر یک موضوع متفق بودند. همه چیز بجز انقلاب اسلامی به رهبری خمینی!
تندرویها به جایی رسید که عاقبت در روزهای آغازین تیر ماه و برای انتقام گرفتن از مقابله جانانه نیروهای انقلاب در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ ترورهایی یکی پس از دیگری بوقوع پیوست و اغلب نیروهای اصلی و مدیران کشور یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند. اما درست در اوج شادمانی خیلیها که حتی به شکل مضحک رقص خیابانی هم مشاهده شد و البته حکایت از آن داشت که کار انقلاب از دیدگاه بعضیها دیگر یکسره شده بود به ناگاه انقلاب جان تازهای گرفت و موجی از مردم کوچه و بازار پدیدار شدند که همچون سیل همه بدیها را شستند.
کسی نمیداند تعداد کدام گروه بیشتر بود ولی همه دیدند که گروهی که باورمند بود گروهی که معتقد بود چگونه طومار همه مدعیان را درهم پیچید. همه دیدند که چه کسانی مجبور شدند شبانه و با لباس زنانه فرار را بر قرار ترجیح دهند. همه دیدند و به یاد دارند که نظام از یکسو با عراق جنگید و از سوی دیگر امنیت را به داخل کشور بر گرداند و از سویی هم غیر خودی را از خود دور کرد.
خودی و غیر خودی موضوع ثابتی نیست هر کسی ظرفیت دارد تا خودی یا غیر خودی شود ولی بگفته پدرم در وصیت نامهاش: با توجه به اینکه خیلی هاا دعای حق بودن دارند ولی به نظر من اختلاف بر سر معیار هاست و برای من که معیارم قرآن و پیغمبر و ائمه و ولایت فقیه است تعیین حق و باطل با محک همین معیارها معلوم میشود.
غیر خودی کسی است که معیارهایی بجز اینها داشته باشد، هر کس که میخواهد باشد... از پدر و برادر و فرزند و فامیل گرفته تا کسانی که ممکن است روزگاری خودی بودند و امروز بدلیل تغییر معیار غیر خودی شدهاند. فرقی هم نمیکند چه کسی باشد با چه سابقهای باشد یار و یاور رهبری انقلاب بوده باشد یا نباشد مهم حال و روز او در شرایط فعلی است. در تاریخ اسلام خودیهای بسیاری ناخودی شدند همه به یاد دارند خدمات ابوبکر و عمر و ابن عباس را، همه عبد الرحمن بن عوف را میشناختند... همه سعد ابن ابی وقاص را میشناختند هر کدام از اینها هزاران خدمت به اسلام کرده بودند اما بهگاه امتحان و ابتلا که رسید دنیای خود را بر همه چیزتر جیح دادند و سر انجام این فرزند سعد این ابی وقاص سپهدار سپاه اسلام در جنگ احد و یکی از صحابهای که پیامبر در هنگام مرگ از آنها اعلام رضایت فرمود، بود که فرمان داد تا سر پسر پیامبرخدا (ص) از تنش جدا شود... آری سعد ابن ابی وقاصها، عمر سعدها به دنیا عرضه میکنند...
درست است که در پس هر افراطیگری و خروج از مسیر حق و درستی عقوبتهای تلخی درانتظار همه، حتی کسانیکه بیغرض همراه سپاه باطل شدند یا سکوت کردند و اجازه دادند تا انحراف واقع شود، بود و هست و به همین دلیل درآنزمان نهضت توابین براه افتاد و در زمان ما هم اکثریت غافلان و گمراهان با نام تواب نامهها نوشتند و اظهار ندامت کردند ولی افسوس که خسارت گمراهی و عقوبت راه کج هیچگاه آنان و خاندانشان را رها نکرده و نخواهد کرد.
پس از شهادت شهید کچویی نیز نامههای بسیاری از سوی توابین یا همان کسانیکه از راه باطل منافقین بازگشته بودند بدست خانواده ایشان رسید و البته جملگی حکایت از عمق عذاب و جدان و ناراحتی جوانانی بود که ناخواسته راه باطل را رفته بودند ولی هیچگاه مسببین و عاملان و آمران دنیا طلب آنروز و امروز از یادها نرفته و نخواهند رفت... و عقوبتی سخت آنها را فرا خواهد گرفت.
شهید کچویی از جمله کسانی بود که باورمندی به عقاید و اعتقاداتش زبانزد دوست و دشمن بود... در ایام قبل از انقلاب آنروزها که در زیر شکنجه زندانبانان رژیم گذشته بود و چه آنروزها که خود زندانبان بود و البته شکنجه و زخم زبان کسانی را باید تحمل میکرد که باور داشت راهشان از راه انقلاب جداست.
من تنها فرزند پسر او والبته فرزند اول او هستم، همه میدانند که تا چه اندازه من در دل او بودم (و البته هنوز هم به من میگوید که هستم) ولی بخاطر دارم در زمانی که او مسئول زندان بود و به همین دلیل امکانات بیحد وحصری در اختیارش بود به من که آنزمان ۸ سال بیشتر نداشتم بر سر مسائل کوچکی سخت میگرفت، در آنروزها؛ کره خوراکی؛ به وفور در دسترس همگان نبود، خاطرم هست که من خیلی به خوردن؛ کره؛ علاقمند بودم و عادت داشتم... اما از روزی که عرضه آن در سطح جامعه کم شد او دیگر برای من؛ کره؛ نخرید. به یاد دارم که در جواب درخواست من و مادرم میگفت: هر وقت همه داشتند و خوردند محسن هم میتواند بخورد والا هیچ فرقی بین او و بقیه وجود ندارد. باورم نمیشد ولی وقتی یک بار به همراه او به زندان اوین رفتم دیدم که او برای زندانیان به مقدار زیاد کره فراهم کرده... من هم در فرصتی که پیدا شد رفتم و به مسئول تعاونی زندان گفتم که من؛ کره؛ دوست دارم او هم بنا بر محبت چند عدد؛ کره؛ به من داد. من خوشحال از این موضوع خودم را به پدر رساندم و؛ کرهها؛ را به اونشان دادم... به من گفت چه کسی اینها را به تو داده... گفتم آقای فلانی... با من و؛ کرهها؛ آمد تا به تعاونی زندان رسیدیم. با صدای بلند گفت: این کرهها حق زندانیان است و احدی از زندانبانان حق استفاده از آنرا ندارد... حتی پسر من!؛ کرهها؛ را از من گرفت و دوباره به تعاونی زندان پس داد.
او همیشه میگفت: «قل ان کان اباوکم و ابناوکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموالکم اقتر فتموها و تجارة تخشون کسادها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله و جهاد فی سبیل فتر بصواحتی یاتی الله بامره و الله لا یهدی القوم الفاسقین» (ای پیغمبر بگو افراد امت را: اگر پدرانتان و پسرانتان و برادرانتان و همسرانتان و خویشاوندانتان و دارایی که گرد آوردهاید و بازرگانی که که از کساد بازار آن میترسید منازل خوبی که دوست میدارید و نزد شما عزیزتر است از خدا و رسول او و جهاد در راه او پس منتظر اجرای امر خدا باشید و بیگمان خدا فاسقان و بدکاران را هدایت نمیکند) (سوره توبه - ۲۴)
او در عین حال به مرد عطوفت و مهربانی شهره بود بسیاری از جمله منافقان آنروزها شیفته همین مهربانی و عطوفت او بودند... عاقبت هم یکی از همین کسان او را به شهادت رساند... کاظم افجهای قاتل پدر ما به خانه ما آمده بود با من و خواهر کوچکم بازی کرده بود، مورد محبت پدر و مادر من قرار گرفته بود ولی عاقبت در زمانیکه بدلیل اظهار خودش از جمله توابین پاسدار شده بود و البته با تحریک؛ محمد رضا سعادتی؛ و تسلیح او و همدستانش تصمیم به ترور مدیران ومسئولین وقت زندان اوین گرفت و در میانه روز گرم ۸ تیرماه و در حالیکه شهید محمد کچویی، شهید اسداله لاجوردی و حجه الاسلام ناظمزاده خسته از تلاشهای چند روزه و کار مداوم و طاقت فرسا قصد اقامه نماز ظهر و صرف غذا را داشتند به یکباره به سمت ایشان شلیک میکند... آقایان ناظمزاده و لاجوردی در موقیت مناسب خود را پنهان میکنند ولی شهید کچویی که هنوز میخواست تلاش کند تا کاظم را ازا دامه راه خطای رفته باز بگرداند به سمت او میرود و از او میخواهد تا اسلحه را زمین بگذارد که تیر بعدی شقیقه شهید محمد کچویی را نشانه میرود و او را برای همیشه از این دنیای نامردی و پر خیانت آسوده میسازد.
پدر بزرگم میگفت: میدانی «فزت و رب الکعبه» یعنی چه؟ گفتم نه گفت: یعنی، آخیش راحت شدم!
و به خدا قسم که رستگار شد. چه سعادتی برای یک مسلمان مبارزاز این بالاتر که درروزهای پیروزی راه را گم نکند بیراه را ببیند ودست گمراه را بگیرد مهربانانه.... ودر گستره تاریخ زمین هیچگاه تاب نیاورد این بزرگی را!
و شهادت تنها نهایت شیرین بود برای او وبرای ما.
هنوز به یاددارم کتابهای ایدیولوژی پدرم را که صفحات کهنهاش حکایت از بارها وبارها ورق خوردن داشت. انگار انروزها اگاهانه زیستن را تنها در دانشگاهها نمیاموختند. مردان ان روزگار انها بودند که دنبال دانستن چرایی خوبها وبدهای حرفها میگشتند تا اعتقادات را بنیادین بنا کنند. مادرم همیشه از عشق پدر به خواندن ودانستن وهم بندانش در زندان که در سیاهی ظلمت شاهانه گرد استادی مینشستندوبیداری اسلامی را میاموختند از اصرار او به فهمیدن درستی انچه بزرگان درست معرفی میکردند گفتهاند.
انروزهاهمیشه میدان عمل مرد میطلبید. پدرم مرد میدان بود وگوی سبقت را با مردانگیاش وبا مهربانیاش از دیگران ربود. امروز نیز میدان همیشه خونین انقلاب مرد میطلبد...