گرمای کلافهکننده هوا، ایضا این معضل لامروت ریزش مو، برآنم داشت تا ماه رمضان را برای سر مبارک، با «نمره ۱۲» شروع کنم! یعنی که کچل! تا کی این سر پرسودا، نمره ۲۰ از خدا بگیرد، حضرت حق، خودش میداند و بس!
آخرینبار که خواستم موهای خود را تا همین حدود، بلکه شدیدتر بزنم، فریضه حج بود. روز عیدقربان، جناب سلطانی عزیز که امسال هم برنامه سحرش انشاءالله معرکه باشد، ساده و بیتکلف، تیغ به دست، افتاده بود به جان خلقالله. نوبت به تراشیدن سر ما که رسید، پزشک کاروان هم از راه رسید؛ «موی این را نمیزنیها… سرش درب و داغان است… تیغزدن اصلا صلاح نیست… برای این، واجب که نیست، اشکال هم دارد» و...
این شد که با موهای بلندتر از موقع رفت، برگشتیم وطن! همه حاجیها سر تراشیده بودند، الا من بینوا. همه هنگام تیغزدن سر، انگشتنما میشوند، ما آنجا پیش جماعت حاجی، با موهای مجعد و به نسبت بلند خود، انگشتنمای خلایق شده بودیم! و از آنجا که نمیتوانستم امتناع پزشک کاروان را روی پیشانی خود نصب کنم، راه به راه تحمل میکردم نیش و کنایه این و آن را؛ «این چه حجیه؟»، «رفته تمتع، دلش نیومده از موهاش بگذره!» و…
حج آن سال، حدود یک سال و نیم، از بحبوحه فتنه ۸۸ میگذشت و هنوز ماجرا داغ بود، آنقدر که مقابل خانه خدا، متن وبلاگی مینوشتی، صدای رئیس قوه
درمیآمد! همین داغیها بود که پزشک کاروان را برآن داشت مرا از تراشیدن موهایم بازدارد. سر و صورت من، سر جمع، حدود ۳۵ شاید هم ۴۵ - دقیقش خاطرم نیست!- بخیه خورده بود و از همه بدتر اینکه وسط کلهام، اندازه ۲ بند انگشت، گود بود و بشدت نرم، گویی که اصلا استخوان ندارد! آن ایام گاهی که دچار سردرد مزمن میشدم، میرفتم دکتر تا برایم نسخه عمل دوباره بپیچد، بلکه این گودی پر شود و محکم! لیکن سوداهای این سر، رنگیتر از آن بود که بخواهم تن به چنین عملی بدهم! همان کمای ۹ ساعته، عمل چند ساعته، عمل بیلبیلک پلک چشم، عمل چی چی سر، کار کردن روی فلان جای جمجمه، بیرون آوردن خرده سنگها از بهمان جای کنار مغز... و ایام نقاهت دور و دراز که سببساز شایعات سخیفی دربارهام شده بود، واقعا کافی بود! کافی بود لعنتی!
الغرض! همه چیز از شب مهیب ۲۵ خرداد ۸۸ شروع شد؛ بلوار شهید کاوه، که البته فتنهگران «شهید»ش را جا میانداختند؛ «بلوار کاوه!» اصلش را بخواهی، سران فتنه و الباقی عواملشان، مشکل با همین لفظ «شهید» دارند. مشکل با همین لفظ شهید دارند که میبینی «معنی» را هم عوضی میروند! و الا چیست مگر «جمهوری اسلامی»؟! جز نظامی الهی که تکیه بر خون ۳۰۰ هزار شهید زده؟! این شهدا نبودند، همین شهید محمود کاوه مشهدی نبود، چه بسا اتفاقات دیروز سوریه و امروز عراق، گریبان کشور ما را گرفته بود. اگر در همین سال ۸۸، بسیجی شهید حسین غلامکبیری، مثل مرد، سینه سپر نمیکرد و اگر جانباز شیمیایی؛ حاج احمد پاریاب –که هماینک روزه با شهدا میگیرد در همسایگی خدا- با همان کپسول و بند و بساطش، با یک سینه پر از خس خس، وسط صحنه نمیآمد،
ای بسا رئیسجمهور آمریکا، بیهیچ اذن و اجازهای، خاک پاک وطن را، آلوده به قدم نجسش میکرد، حکایت همسایه شرقی! آه! از آنجا که روزی نه خیلی دور و دیر، جای جای این همسایه مظلوم، بخشی از خاک پهناور ایران خودمان بود، هر وقت یاد حضور بیادبانه و گستاخانه رئیس کاخسفید در خاک افغانستان میافتم، سراپا فغان و افسوس میشوم! تو وقتی زیادی اجازه بگیری از کدخدایی که دیگر نیست، او در عوض، اینچنین بیاجازه وارد کشورت میشود! اینچنین بیاجازه، آنچنان گاوچران! معالاسف، توافقات سست، به عدد چند که برسد، این استعداد را دارد! و دقیقا از ورای همین زاویه است که بزرگان، این همه تاکید مضاعف دارند روی «استقلال ملی». هر چقدر توافقات غیرملی، دهان دوست، بلکه دهان منتقد را مورد نوازش(!) قرار میدهد، این «استقلال ملی» و حفظ و بسط آن است که به قول امام راحل، توی دهان دشمن میزند، و به قول این یکی امام، خواب او را پریشان و رویایش را تعبیرناشدنی میکند.
جز آن ۲ دلیل که خط اول، اقامه کردم، از مدتها پیش قصد کرده بودم در هیبت یک سرباز، وارد میهمانی خدا شوم که بهترین عبادت برای خدا، مجاهدت در راه خداست. آخر آخر آخر بندگی، یعنی سرباز خدا شدن. مصاف را نمیبینی؟! جنگ خدا با کدخدا، از این واضحتر؟! رمضانی است این رمضان! یک سو سپاه خداست، یک سو لشکر شیطان بزرگ، اما دست و پای ابلیس بسته است، چرا که «رمضان» است.
قصهام را بگویم؛ حتی اصلاح با «نمره ۱۲» هم کافی بود که پیرمرد سلمانی با تعجب بپرسد؛ «سرت جای چیست؟ دعوا کردی؟» گفتم؛ «من دعوا نکردم، آنها دعوا کردند، آنها ادعا کردند، آنها شلوغ کردند، آنها آشوب کردند، آنها…»! گفتم؛ «این دور و ور، پزشکی نیست، راحت باش! دوست دارم سرم را کامل بتراشم!» گفتم؛ «من یک سر تراشیده، لااقل به خدا بدهکارم!» گفتم؛ «این کمترین حق من است که بدانم بعد از ۵ سال، تازه! چند روز هم بیشتر، آیا یادگاری فتنه از سرم پاک شده؟! و آیا دستپخت سران فتنه روی سرم تمام شده؟!» گفتم؛ «بتراش!» گفت: «همه سرت را میتراشم، اما جای باقیمانده آن دعوا را قول نمیدهم، شاید دستم لرزید!» گفتم؛ «بتراش!» و شروع کرد! اول از الباقی سرم، بعد رسید به قسمت بخیهخورده! پرسید؛ «درد داری؟» گفتم؛ «تحمل میکنم!» گفت: «اُه اُه اُه! اینجا را دیگر نمیتوانم، اندازه ۲ بند انگشت، سوراخ است انگار! اصلا نرم است! چاله دارد! استخوان ندارد مثل اینکه!» گفتم؛ «آرام بتراش! اینقدری وصله پینه دارد که خون نزند!» هر چند در نهایت، از همان قسمت گود افتاده، یکی، دو، سه قطرهای، خون آمد بیرون! که با شست و شوی آخر سلمانی، تمام شد رفت پی کارش…
القصه! در دفتر روزنامه، بچهها که مرا با این سر و وضع جدید دیدند، طبق پیشبینی، گرفتند به شوخی و مزاح. اما خیلی زود، عیششان منقص شد! سر تراشیده شده، شد فرع بر ۲ رد بخیه طولانی روی سر، یک گودی، حتی یک زخم روی پلک چشم چپ! از همکاران، چند تایی این شوخی را سر دست گرفتند که «اگر یک عکس از سرت بگیریم، رسما فلان درصد حق جانبازی داری!» به بچهها گفتم؛ «در اوج فتنه، آن روز که فهمیدم میخواهند کی و کی و کی را در اوج بیانصافی و صدالبته حماقت، «شهید» جا بزنند، در وبلاگم نوشتم؛ «این کار، همانا و درآوردن پرونده پدرم از بنیاد شهید همانا!» حالا بروم برای خودم دنبال پرونده؟! همان زمان هم اگر ارادتم به حاج آقای رحیمیان و دیگر خادمان بنیاد معزز شهید نبود، واقعا حرفم را عملی میکردم. ما نه دنبال پرونده هستیم، نه دنبال درصد، بلکه دنبال ادای دین خود و بدهی خود به نظامی هستیم که ۳۰۰ هزار شهید برایش داده شده».
قطعا همین است نگاه ما، اما این، همه نگاه ما نیست. گفت: «یک سینه حرف موج زند در دهان ما»… و فیالحال، بخشی از آن را میگوییم. عکاس روزنامه، خیلی راحت از سر من عکس گرفت اما عکاسی هم آیا هست که بتواند از فرق سر نظام عکس بگیرد؟! بهراستی، مظلومیت مضاعف آن فرق سر چه میشود؟! یک تکه سنگ عوامل فتنه، در بلوار شهید کاوه وقتی چنین میکند، آیا میتوان محاسبه کرد سنگ تهمت بزرگ تقلب امرای فتنه، آنهم در وسط خیابان انقلاب اسلامی، چه فجایعی به بارآورده؟! از این هم آیا میتوان عکس گرفت؟! به سند همین عکس روزنامه، ما میتوانیم با سران ملعون فتنه، مشکل شخصی، اصلا مشکل شخصی چرا؟!… مشکلات اساسی داشته باشیم اما مشکل ما با فتنهگران ۸۸، نه این سر و این سنگ، بلکه آن سنگی است که بر سر و صورت آبروی نظام ما زده شد. از آن است که ما نمیتوانیم بگذریم. از آن است. از آبروی حضرت روحالله، بلکه از شرف یومالعیار عاشوراست که نمیتوانیم بگذریم! از خیمه عزای ارباب است که نمیتوانیم بگذریم! توقعاتی دارند از ما بعضیها، میخواهند بر گذشته – بخوانید بر فتنهگران سنگ به دست وحشی که حرمت سر و صورت انقلاب خمینی را نگه نداشتند- صلوات بفرستیم! ما تا به الان خیال میکردیم بعضیها ناظر بر جمله مشهور رئیسجمهور مودب و با هوش آمریکا، فقط کاسب تحریماند، نگو کاسبی با صلوات هم میتوانند! بر حرامی زبان نفهم بیقانون، لعن و نفرین سزاوارتر است تا صلوات! دروغ به آن بزرگی گفتند، تهمت به آن درشتی زدند، و به همان بزرگی و درشتی با سنگ بر سر و صورت انقلاب اسلامی مادران شهیدداده زدند که فیالحال صلوات نثارشان کنیم؟! ما در امتداد آن عدل و داد وعده داده شده و دقیقا از همان منظر، همچنان خواهان محاکمه سران فتنه و امرای فتنه هستیم و محاکمه مفسد فیالارض، یعنی؛ «اختتام حصر، آغاز اعدام، تمام». من فیالحال، سؤالم از جناب قاضیالقضات محترم و عزیز این است؛ «در جواب این همه ملاحظه البته قابل فهم شما، چه بود و چه بوده واکنش فتنهگران؟ عمل به مر قانون هم نشود، بلکه فقط ۲۵ درصد قانون در حق بعضی از این فتنهگران اجرا شود، کافی است تا فرشته عدالت، کار انقلابی خودش را کرده باشد! شگفتا! کانه قوهقضائیه، یک چیز هم این وسط بدهکار شده، هر روز مینوازند و میتازند به دستگاه قضای ما. به خدا آنچه در این بلبشو، از فهم ما خارج است، حد بیحد وقاحت سرانفتنه و البته کسانی است که توهم زدهاند؛ فتنه ۸۸ انشاءالله گربه است!» سؤال میکنم؛ «وقتی سنگ کوچک عوامل فتنه، از جواب دادن به حقیری چون من عاجز است، چه میخواهند جواب دهند امرای فتنه، آن سنگ بزرگ را که زدند بر سیمای انقلاب و جنگ و جهاد شهید محمود کاوه؟!» شباهنگام ۲۵ خرداد ۸۸ را میگویم؛ «۲۵ خرداد ۸۸». از این روز، سالها گذشته اما نه آنقدر که همین پنجشنبه گذشته، بازهم مادر شهید غلامکبیری بر بالای مزار فرزندش در مجاورت «قطعه ۲۶» خون گریه نکند! گذشته اما نه آنقدر که ما فراموش کنیم شعار «جمهوری ایرانی» را. آن شب… همه شبهای فتنه را میگویم؛ تروریستهای وطنی، افتاده بودند به جان قانون، به جان فهم و شعور، به جان ۴۰ میلیون رای و به جان یک انتخابات باشکوه. بدترین سنگپرانیها، سنگپرانی به قانون است، سنگپرانی به انتخابات است، سنگپرانی به استقلال ملی است. موی آدمی بریزد، طوری نیست؛ شرف آدمی نریزد! در مصاف سنگ و سر، بنگر بعضیها به که صلوات میفرستند؟! و در مصاف خدا و کدخدا… کدخدای موهوم، بنگر سنگ کدام را به سینه میزنند؟! ولیفقیه، ما را «سرباز خدا» بارآورده… خیال بعضیها تخت؛ سنگر ما تغییر نمیکند! غلط نکرده باشم بنزین وارداتی، موتور بصیرت بعضیها را پایین آورده که با زور و شلاق میخواهند ما را «سرباز کدخدا»یی کنند که دیگر نیست! خدایا! تو شاهد باش که ما از موضع ربنای مسجد ارک، یک قدم عقب نگذاشتهایم. آنان که در جستوجوی بازی «برد- برد» در بیراههها نشستهاند، عنقریب سمفونی خالق و مخلوق را در دستگاه ظهور به تماشا خواهند نشست؛ بازی «برد- برد» را. خدایا! میخواهی همه انقلاب اسلامی را با همه شهدایش، همه سرهایش، همه سوداهایش و همه بسیجیانش، همه ملتش یکجا تقدیم بقیه..الله کنیم، زودتر مهدی موعود را بفرست…