به گزارش نما به نقل از فارس، امروز 14 تیرماه، 32 سال از زمان ربایش حاج احمد متوسلیان و یارانش به دست فالانژها می گذرد و این بهانه خوبی است برای اینکه پای صحبت برادرِ احمد بنشینیم و یادی کنیم از «برادر احمد»...
*پدر از چه سالی به تهران آمدند؟
پدر زمانی که ازدواج می کنند، در یزد با عموهایم کسب و کاری داشتند که بعد از مدتی جدا می شوند و سال 1327 به تهران می آیند. یک مغازه نبش بازار سید اسماعیل اجاره می کنند و منزلی را هم نزدیکی حمام گلشن مولوی اجازه می کنند که رو به رویش کوچهای بود که الان شهید لولاگر نام گرفته است. این منزل به مساحت 400 متر و دارای 14-12 اتاق بود. چند کارگر مغازه را هم به همراه زن و فرزندشان به خانه راه داده بودیم و هر یک در یکی از اتاقها زندگی میکردند. کارشان را با اجناس خوب شروع کردند که کم کم رونق گرفت. به طوری که در طی سالها تلاش توانستند چند مغازه را در همین بازار سید اسماعیل خریداری کنند و به حاج یزدی معروف شدند.
خاندان ما از قدیم الایام شیرینی پز بودند. مادر بزرگ من برای قاجار شیرینی میپخت. الان هم در یزد چند مغازه متوسلیان وجود دارد که عموها و پسرعموهایم هستند. به همین دلیل حاج آقا هم در تهران شیرینی فروشی را پیشه خودشان قرار دادند.
*تفاوت سنی شما با حاج احمد چقدر بود؟
من متولد 1329 هستم و ایشان 1332 است، سه سال با هم تفاوت داشتیم.
*رفاقت شما باحاج احمد چگونه بود؟
ما دراعضای یک خانواده بودیم و همه با هم خوب و صمیمی بودیم. اما خوب به دلیل اینکه من با حاج احمد اختلاف سنی کمی داشتیم بیشتر با هم بودیم. یادم هست ابتدا به یک مدرسه دولتی میرفتیم که نزدیک منزلمان بود که شرافت نام داشت، بالاتر از کوچه گلشن بود. من به کلاس سوّم میرفتم که حاج احمد به کلاس اول رفت. به خاطر اینکه ما از خیابان رد میشدیم تا به مدرسه برسیم و یا حتی برای رفتن به مغازه پدر باید از خیابان رد می شدیم، مادرم همیشه نگران بود. لذا به همین دلیل منزل را عوض کردیم و در محله چهل تن، کوچه علوی نزدیک مسجد امینالدوله که حاج آقا حقشناس در آن دستاندرکار بودند، خانه خریدیم. بابا تصمیم گرفت به دلیل ضعف مدارس دولتی ما را در مدرسه مصطفوی که مدیرش آقای آقا سید جوادی بود که بعداً مدرسه علوی را بنیان گذاشت ثبت نام کنند. اینجا دیگه حاج احمد باید به کلاس دوم میرفت و من به کلاس چهارم.
مدیر مدرسه مصطفوی با پدرم خیلی صمیمی بود. شهریور ماه بود که برای ثبتنام به ایشان مراجعه کردیم. مدیر مدرسه قبل از ثبت نام می خواست ما را تست کند. به من گفت: بنویس «روباه». من هم «و» روباه را نگذاشتم. مدیر مدرسه رو به پدر کرد و گفت: ببین حاج آقا، مدرسه دولتی اینطوری است. به بچه ها زیاد سواد یاد نمی دهند. شما میخواهید بچه هاتون فقط مدرک بگیرند یا میخواهید علمشان هم خوب باشد؟ پدرم گفت: دوست دارم اینها با معلومات جلو بروند. گفت: خب من ایشان را که میخواهد به کلاس سوم برود یک سال برمیگردانم عقب و به کلاس دوم میبرم. احمد را هم به کلاس اول میفرستم. شب به خانه آمدیم، مادرم وقتی جریان را شنید ناراحت شد که چرا این شرایط را قبول کردیم. آن سال با سال بعدش من درس خواندم و از بین 60 دانشآموز کلاس، شاگرد اول شدم. چون مسئولین مدرسه عکس مرا نداشتند عکس احمد را روی دیوار زدند و زیرش نوشتند: «محمد متوسلیان شاگرد اول».
*شخصیت کودکی حاج احمد چگونه بود؟
احمد بسیار مؤدب بود و به اندازه خودش هم زرنگ بود. یعنی آزارش به کسی نمیرسید. من و برادرم محمود شیطنت داشتیم اما احمد مظلوم بود، رفیقباز نبود. درسخوان و با سلیقه بود. به کفش و لباس خودش اهمیت میداد. مثلا برای ما فرقی نمی کرد که در حمام شامپو به سرمان بزنیم اما احمد حتما باید شامپو استفاده می کرد. در کل خیلی مرتب و تمیز بود.
*الگویش در دوران کودکی و نوجوانی چه کسی بود؟
فکر میکنم ایشان بیشترین تاثیر را از پدرم گرفته بود. پدرم انسان خیلی متشرعی بود و این مسائلی که در مورد احمد گفتم در مورد پدر هم صدق میکرد. مثل تمیز و مرتب بودن، به مد روز گشتن. خب آن زمان ها ما در خانه حمام نداشتیم، ایشان یک روز در میان به حمام عمومی میرفت. حتی احمد در امور مذهبی هم از پدر تأثیر گرفته بود.
*با کدامیک از اعضای خانواده بیشتر نزدیک بود؟
ما 4 برادر و سه خواهر بودیم. یک رسمی هم داشتیم که در خانه هر برادر یک خواهر را برای خودش جدا کرده بود. احمد هم یکی از خواهرها رو انتخاب کرده بود که در امور مدرسه هم خیلی کمکش میکرد و سبب میشد در مدرسه نمره خوب بگیرد. ولی در کل ما همه با هم صمیمی بودیم.
چند سالی که گذشت پدر در خیابان آریامهر سابق، دکتر فاطمی فعلی یک شعبه قنادی زد و پسرها برای کمک باید به آنجا میرفتند. به همین خاطر مثلا خود من یک دو سالی ترک تحصیل کردم تا قنادی را اداره کنم. اما خب بعد از دو سال به دلیل رفت و آمد به آنجا سخت بود. از طرفی هم صاحب ملک بهایی بود و بیشتر مشتریها ارمنی و کلیمی بودند، پدر آن مغازه را فروختند. این اختلاف دو سال عقب افتادن از تحصیل باعث شد تا به مدرسه شبانه برویم. حاج احمد هم یکی دو سال از تحصیل دور بود. اما به مدرسه شبانه رفت و سپس وارد هنرستان شد. احمد به کارهای فنی علاقه زیادی داشت به همین دلیل از هنرستان، دیپلم برق گرفت و به خدمت سربازی رفت.
*حاج احمد اهل ورزش هم بود؟
ما در منزل با هم کشتی میگرفتیم. وسایل ورزش باستانی مثل میل، چوب و تخته شنا در خانه داشتیم. بیرون از منزل هم فوتبال و دیگر بازیهای بچهگانه را انجام می دادیم. مدام تحرک داشتیم. تابستانها 3-2 ساعت به باشگاه نیرو محله قیام برای ورزش بوکس میرفتیم و ورزش میکردیم اما به صورت حرفهای نبود. ما با هم کوه میرفتیم. دو سه بار در محیط کوه گفت: چشمم سیاهی میرود. به دکتر قلب مراجعه کرد که دکترها تشخیص دادند قلب احمد دچار مشکل است و باید عمل شود. احمد را به بیمارستان قلب رجایی فعلی بردیم که 20 الی 30 روزی آنجا بستری شد تا برای عمل آمادگی پیدا کرد. سپس سینهاش را شکافتند و عمل قلب باز کردند. آن موقع رسم این بود که هر کس میخواست عمل قلب باز کند، 4 نفر از نزدیکانش که هم گروه خونی او بودند خون میدادند. من و اخوی و یکی دو تا از همشیرهها برای او خون دادیم و پزشکان نیز عملش کردند. سرتاسر سینهاش را شکافته و استخوانها را باز کرده بودند که آثار بخیه هایش تا مدتها وجود داشت. بعد از اخذ دیپلم هم به خدمت رفت. یک دوره خدمتش در شیراز بود که دوره های آموزشی کار با تانک چیفتن را گذرانده بود. در کل احمد بچه باجنم و متشرعی بود. به مسجد محل که در آن آیت الله حق شناس هم حضور داشتند، رفت و آمدی داشت.
*بعد از پایان مدت سربازی مشغول به چه کاری شدند؟
احمد بعد از اتمام خدمت سربازی به تهران برگشت اما چون به کار قنادی علاقه نداشت، در یک شرکت تأسیساتی مشغول به کار شد. مدتی که گذشت آن شرکت پروژه ای در خرمآباد را گرفته بود. حاج احمد درخواست کرد به خرمآباد برود، اما مادرم ناراضی بود. با هر دردسری بود مادر را راضی کرد. سال 56 بود که ایشان به خرم آباد رفت و ما مدت ها از او خبری نداشتیم. حدود 8-7 ماه مانده به انقلاب، خبردار شدیم که احمد دستگیر شده است.
من و پدرم به خرمآباد و زندان فلکالافلاک رفتیم و با خواهش و تمنا توانستیم احمد را پیدا کنیم. مامورین رژیم به خصوص در مورد مسائل سیاسی سختگیری زیادی میکردند، به طوری که ملاقات با افراد معتاد، دزد و... خیلی راحتتر از زندانیان سیاسی بود. با مشکلات فراوان موفق شدیم احمد را از پشت شیشه ببینیم و حدود یک دقیقه با او صحبت کنیم.
*دلیل دستگیریش را نپرسیدید؟
بعدها دوستانش گفتند که احمد به همراه تعدادی از همکارانش در آن شرکت فعالیتهای سیاسی و پخش اطلاعیههایی که از پاریس می آمده دست داشتند. آنها توسط دستگاه پلیکپی اعلامیهها را تکثیر و بین اهالی پخش میکردند. ساواک در این برنامهها خیلی حساس بود. اینها که تعدادشان چهار نفر بوده را شناسایی میکند و برای دستگیرشان اقدام می کند. حاج احمد به بقیه میگوید شماها بروید من جوابگوی ساواک خواهم بود. آنها را از راه پشت بام فراری میدهد و خودش میماند و مسئولیت کل برنامه را به گردن میگیرد.
3 الی 4 ماه در زندان بود وحتی تا پای اعدام هم پیش رفت. در آنجا شکنجههای زیادی شده بود. به طوری که بعد از آزادی برای استحمام به حمام خصوصی میرفت تا کسی جراحت های بدنش را نبیند. ولی الحمدالله محاکمههایش به زمان انقلاب و باز شدن زندانها برخورد کرد و آزاد شد.
در این مدت 5-4 ماه مرتبا به ملاقاتش می رفتیم و پدر یا مادر را با خودمان میبردیم. در آنجا با افراد گردن کلفت و بیرحمی به عنوان مامور برخورد داشتم و با خود میگفتیم احمد چطور اینجا دوام میآورد. در یکی از همین ملاقات ها پدرم با یک نفر آشنا در آمد و از او مورد احمد پرس و جویی کردیم. او میگفت ساواک احمد را از سقف آویزان کرده بودند تا او اقرار کند. اما او هیچیک از همدستانش را لو نداده بود. بعد هم که الحمدلله زندانها باز شد ایشان آزاد شد و به تهران آمد.
*قبل از بازداشت در خرمآباد، سابقه کار سیاسی نداشت؟
در مدرسه اسلامی یا مساجد فعالیت داشت. شبهای ماه رمضان به نماز و احیا میرفت. اما کار سیاسیاش را رها نمیکرد. او فرد توداری بود. حتی به من که برادرش بودم چیزی نمیگفت. حتی بعد از انقلاب کمیته محل را رهبری میکرد که ما باز هم خبر نداشتیم. بعدها از مسئولیتهایش در کردستان هم بیخبر بودیم. یادم هست یکی از بار برادرانمان به شوخی به او گفت: تو در کردستان چه کار میکنی؟ مستخدم آنجا هستی؟ اما احمد هیچ چیزی نگفت، پوزخندی زد و گفت: آره، همینطور است.(با گریه) یکی دو ماه بعد از آن روز که ایشان به تهران آمده بود، بچههای سپاه آمدند و برایش دسته گل آورده بودند که بر روی روبان آن عنوان فرماندهی تیپ محمد رسولالله(ص) را به او تبریک گفته بودند. او بسیار بیادعا بود.
*حاج احمد بیشتر به چه کاری علاقمند بودند؟
به انجام کارهای فنی علاقمندی زیادی داشت. زنگ در و آیفون درست میکرد. رشته تحصیلیاش هم برق صنعتی بود.
*اهل مطالعه هم بود؟
بله، زمانی که در بیمارستان قلب بستری بود کتابهای مذهبی میخواند. کتابهای دکتر شریعتی و شهید مطهری را مطالعه میکرد. مطالعهاش خیلی بیشتر از ما بود.
*اهل شوخی بود؟
زیاد شوخی نمیکرد، لطیفه نمیگفت. اگر هم کسی برایش لطیفه تعریف می کرد در حد معقول تبسمی میزد.
*در مورد مسائل روز برای خانواده صحبت میکرد؟
بله. حتی قبل از انقلاب هم برای ما حرفهایی میزد که برایمان قابل لمس نبود و زیاد تحویلش نمیگرفتیم. به خاطر مطالعاتی که داشت صاحب ایده و نظرشده بود اما ما به حد او نبودیم.
*نزدیکترین دوست حاج احمد چه کسی بود؟
احمد به آن صورت رفیقباز نبود. با معدود افرادی هم که برخورد داشت از جمله کسانی بودند که هم تیپ خودش بودند.
*حاج احمد بعد از پیروزی انقلاب چگونه بود؟
کمتر می توانستیم احمد را ببینیم. حتی شبها تا دیروقت بیرون بود و در کمیتههایی که تشکیل شد حضور داشت.
*چه زمانی متوجه شدید که جذب سپاه شده اند؟
عرض کردم او خیلی تودار بود و ما بعدها متوجه شدیم.
*با لباس نظامی به خانه نمیآمد؟
گاها زمانی که از کردستان میآمد یا وقتی در کمیته بود در محل لباس نظامی میپوشید. حتی بعضی از اوقات با دوستانش (کُردهای پیشمرگ) از کردستان به خانه میآمد. یادم هست یک بار احمد با 12-10 نفر از پیشمرگها آمد و شب در منزل ما خوابیدند. شب هم نماز خواندند و فردا صبح صبحانه ای خوردند و گفتند به نماز جمعه میرویم. اسلحه هم همراه خود داشتند. گویا در مسیر، جلوی آنها را گرفته بودند و بازداشتشان کرده بودند که با حاج احمد تماس گرفتند و ماجرا را تعریف کردند. حاج احمد هم لباس نظامی پوشید و رفت آزادشان کرد. مامورین فکر کرده بودند اینها عراقی هستند که حاج احمد گفته بود اینها از پیش مرگهای خودمان هستند.
*آخرین باری که حاج احمد را دیدید چه زمانی بود؟
زمانی که با حاج همت به مکه رفت و برگشت. من سه سال با جهاد دانشگاهی در ارومیه و سه سال در فرودگاه یزد بودم. احمد 3-2 بار آمده بود اما من تهران نبودم و او را ندیدم. وقتی که میآمد حداکثر 3-2 روز میماند و سریع برمیگشت. حتی یک بار او را در تلویزیون دیدم که در عملیاتی در پاوه زخمی شده بود. ضد انقلاب را شکست داده و تدارکاتشان را گرفته بودند. ما اینها را از تلویزیون می دیدیم. واقعا اطلاعی از فعالیتهای احمد نداشتیم. زمانی که فرمانده پاوه و مریوان بود 40-30 روز یکبار به تهران میآمد و گاهی موقع رفتن چند جعبه شرینی میبرد.
آن زمان هر کارتن ظروف ملامین 280 تومان بود. هر بار چند کارتن ملامین با خودش میبرد. میگفت آنجا مردم از نظر مالی ضعیف هستند. احمد از زمانی که در آن شرکت یا در قنادی پدرم کار میکرد حقوق میگرفت و پسانداز داشت و اینها را از حقوق خود میخرید.
یادم هست ازش علت این کار را می پرسیدیم، میگفت مردم آنجا محروم هستند و از زمان پهلوی فرهنگشان عقب نگه داشته شده است. خود حاجی تعریف میکرد که یک شب یک کُُرد به نیروهای ایرانی تعرض کرد و قصد خرابکاری و تیراندازی داشت اما ما او را گرفتیم. خودم از او سؤال و جواب میکردم. از او پرسیدم: مگه تو ایرانی نیستی، چرا با ما که هموطنت هستیم چنین میکنی؟ چرا دوست داری ما از بین برویم؟ او جواب داد چون شما به اینجا آمدید تا لباس کُردی را از ما بگیرید. اوضاع طوری بود که وقتی یک کُرد با لباس کُردی به تهران میآمد، مورد تمسخر قرار می گرفت.
*چه زمانی خبر اسارت حاج احمد را شنیدید؟
حاجی دو مرتبه به لبنان رفته بود. بار اول خودش تعریف میکرد که فالانژها خواسته اند او را دستگیر کنند که از دستشان فرار کرده و بعد از مدتی به تهران برگشته بودند. اما اخبار مرحله دوم سفر ضد و نقیض بود. به نظرم سپاه مقداری کوتاهی کرده بود چون مجله پاسدار اسلام روی جلد خودش عکس حاج احمد را انداخته و زیرش نوشته بود: فرمانده نیروهای اعزامی به لبنان. آن موقع آقای رفیقدوست وزیر سپاه بود که ما برای این کار به ایشان اعتراض کردیم که در پاسخ گفتند ما مجلهها را جمع کرده ایم در صورتی که مجله به دست ما که افراد عادی بودیم هم رسیده بود.
*در خانواده صحبت ازدواج احمد پیش آمده بود؟
بارها صحبت پیش آمده بود. چون همه ما ازدواج کرده بودیم . من خودم سال 59 ازدواج کردم. 3-2 روز قبل از ازدواج من احمد تهران بود. حتی به او گفتم: احمد عروسی ما بیا، تنها یک بار در زندگی اتفاق می افتد اما او گفت: رسیدگی به کار غرب کشور واجبتر است، مسئولیت من واجبتر از عروسی شماست. هر زمان که صحبت ازدواج می شد، میگفت: من موقعی ازدواج میکنم که جنگ و درگیری وجود نداشته باشد و کشور احساس امنیت کند. به همین دلیل هیچ وقت ازدواج نکرد.
*غیر از حس برادریتان، چه حسی نسبت به اسم «احمد متوسلیان» دارید.
ایشان در وهله اول برادر کوچکتر من بود. اما خب کارهایی که در زندگیاش انجام داده، چه کارهایی که ما میدانستیم و یا کارهایی که بر ما پوشیده بود و بعدها از آن اطلاع پیدا کردیم، همه نشان از شجاعت و ایمان و اراده اوست. ایمان او خیلی قوی بود و این دنیایی نبود.(با گریه)
*دوست دارید یک بار دیگر حاج احمد را ببینید.
این اتفاق را ضعیف میدانم. اگر هم او را ببینم، این احمد دیگر احمد آن موقع نیست.