به گزارش نما به نقل از فرهنگ نیوز، ماه رمضان با تمام خیر و برکتش فرا رسیده است، اما شاید گرمی هوا و روزهای طولانی آن، کمی ماه رمضان امسال را سختتر از سالهای قبل کرده باشد. اما سالها پیش در این سرزمین جوانانی بودند که بسیار سخت تر از ما برای اجرای امر خدا قیام کردند و نه تنها بی هیچ شکایتی بلکه در اوج لذت در نمایش مباهات معشوق درخشیدند. مردانی که گرمی هوا و آتش گلوله دشمن و کمی غذا و روزهای سخت اسارت و... آنها را از اجرای فرمان الهی باز نمی داشت. با خاطراتشان همراه می شویم بدان امید که در لذت و خلوصشان شریکمان کنند:
در روزهای سخت نبرد، زنان مسلمان ایرانی با الهام از تعالیم اسلامی با شجاعت و شهامت غیرقابل وصف در صحنههای مختلف حتی در میدانهای رزم حضور یافتند و به خلق حماسههای ماندگار پرداختند.
من در آن روزهایی که کومله به کردستان حمله کرده بود، امدادگر بودم . برعکس خیلی از بانوانی که داوطلبانه و با شجاعت راهی جبهه می شدند اصلا شجاع نبودم. با آغاز تحركات ضدانقلاب در كردستان دكتر فياض بخش از من خواست كه به سنندج بروم اما من قبول نميكردم و دكتر تصميم گرفت كه اين مساله را با مرحوم مادرم در ميان بگذارد.
مادرم به من اصرار كرد كه به استان كردستان بروم اما من باز هم سازناسازگاري زدم چرا كه اصلا دوست نداشتم به آنجا بروم و حتي به او گفتم: تو ميخواهي من را به كشتن بدهي. با تمام اين ناخرسنديها من به كردستان رفتم. وقتی در سنندج وارد پادگان سپاه شدیم، شهید بروجردی به ما خوشآمد گفت و پرسید: خواهران، پاوه میروید یا مریوان؟ من از قبل ميدانستم اوضاع شهر پاوه بسيار خطرناك است و حتی از اسم پاوه هم میترسیدم، چه رسد به این که به آنجا بروم. بلافاصله گفتم: مریوان.
اما ديدن صحنههايي از شجاعت، ايثار و مظلوميت رزمندگان باعث شد تا آخرين روز جنگ در جبهه بمانم و در آخر هم بعد از عمليات «مرصاد» با اشك جبهه را ترك كردم. پس از ختم قائله كردستان و با آغاز جنگ تحميلي به عنوان «ماما» به جبهه جنوب رفتم و در بيمارستان شهيد «كلانتري» انديمشك حضور يافتم.
در ماه رمضان سال 1362 به دنبال عمليات «والفجر» دشمن چند پاتك به ما زد كه در آن تعداد بسياري از رزمندگان مجروح شدند از جمله رزمندگاني كه در اين پاتكها به شدت مجروح شده بودند ميتوان به رزمندگان گردان تخريب استان فارس اشاره كرد چرا كه آنها بر اثر انفجار «مين»، از ناحيه دست و پا دچار آسيب ديدگي شده بودند.
در آن سال من مسئول بخش «ريكاوري» بودم و با پايان يافتن كارم در اين بخش به اتاقهاي ديگر سر ميزدم. با ورود به بخش «ارتوپدي» به همراه دوستانم مجروحان را پانسمان ميكرديم. بعد از پايان كارهاي اين بخش نيز بايد غذاي مجروحان را آماده ميكرديم و به آنها ميداديم.
وقتي به آشپزخانه بيمارستان رفتم تا براي مجروحان غذا بياورم متوجه شدم كه ناهار آنها قورمه سبزي است و از آنجايي كه روزه بودم و بسيار قورمه سبزي را دوست داشتم گفتم: «واي خدا چند ساعت ديگر بايد تا افطار صبر كنم؟» پرستاران مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در ميان آنها رزمندهاي بود كه هر دو دست و پاهايش شكسته بود به همين دليل بايد من به او غذا ميخوراندم با هر قاشقي كه به دهان او ميگذاشتم اشك ميريخت تا اينكه به قاشق ششم رسيد. از او پرسيدم: «چرا اشك ميريزي؟» چيزي نگفت دوباره پرسيدم تا اينكه گفت: خدا من را بكشد، شما بايد در حالي كه روزه هستيد به من غذا بدهيد از قورت دادن آب دهانتان معلوم است كه با هر قاشق كه من ميخورم شما نيز دلتان ميخواهد از اين قورمه سبزي بخوريد.
در ماه رمضان سال 1360 برق انديمشك بر اثر موشكباران عراق قطع شد. در آن زمان آب بيمارستانها از طريق پمپهايي كه با برق كار ميكردند تامين ميشد. هوا به شدت گرم بود و هيچ وسيله خنك كنندهاي نداشتيم. براي آنكه بتوانيم گرما را تحمل كنيم بر روي كاشيهاي بيمارستان ميخوابيديم تا كمي از حرارت بدنمان كاسته شود و چون احساس ميكرديم كه شايد كاشيها براثر ريختن خون مجروحان نجس شده باشد خدا خدا ميكرديم كه برق تا زمان افطار وصل شود.
ماه رمضان سالهاي 59،60،62 به دليل شرايط سخت از جمله ماههايي بود كه به سختي روزه گرفتيم اما اين روزهداري عاملي بود تا دامنه صبر و استقامتمان را در برابر مشكلات افزايش دهيم.
براساس خاطرات «مريم كاتبي» از امدادگران دفاعمقدس