سلام جناب محمدکاظم انبارلویی یا «حاجکاظم روزنامهها» که وقتی این تعبیر را به شماری از دوستان مطبوعاتی گفتم، جملگی صحه گذاشتند که الحق تعبیر درستی است، گفتند؛ قشنگه! قبل از شروع، برای اینکه بدانی اهل مرامم، میخواهم اول نفری باشم که نخستین سالگرد درگذشت پدرتان ابوالشهیدین محمدصادق و محمدمسعود را تسلیت عرض میکند البته خیلی هم تسلیت ندارد. هم الان مرحوم حاجصفر، کنار ۲ شهید بهشتی، آبروها دارد پیش سیدالشهدا(ع). نمیارزد آدم بمیرد، اما ارباب را روسپید ببیند؟! پدر شما، پدر
۲ شهید است؛ شوخی نیست. شما برادر ۲ شهیدی. عنوانی که حتی با سردبیری روزنامهای در قامت رسالت نیز قابل قیاس نیست. کاش از اخویها بخواهی، هنگام «سلام بر حسین» ما زمینیها را فراموش نکنند.
استاد! از عرش بگذار به فرش بیایم با اتوبوسی از خاطرات. روزگار فتنه، چند سالی میشد که از «رسالت» جدا شده بودم كه متن «چهارشنبه اتوبوسی که ما را آورد راهپیمایی...» در «وطنامروز» منتشر شد. متنی که خیلی گرفت! چه بسیار سایت و خبرگزاری و روزنامه و هفتهنامه که با هم همهجور اختلافسلیقه داشتند اما جملگی «من مستاجر نیستم؛ خانهام بیت رهبری است» را کار کردند. یادش بخیر! در تحریریه «وطنامروز»، نشسته بودم به تورق روزنامهها که دیدم در صفحه ۲ روزنامه رسالت، شما هم کارش کردهاید. بال درآوردم از خوشحالی. اسمم را هم زده بودی پای مطلب اما اسمی از «وطنامروز» نبرده بودی. بیم داشتم به بچههای وطن گران بیاید که سردبیر گفت: اصلا تو مال رسالتی. ما با حاجکاظم، این حرفها را نداریم. دست بر شانهام گذاشت سردبیر و گفت: برو پز بده حاجکاظم مطلبت رو کار کرده. همچین افتخاری رو به هر کسی نمیده ایشون!گفتم: به «لویی» هم اگر باشد، فرانسه 18 لویی دارد، جمهوری اسلامی یک انبار لویی!
روزی در آسانسور روزنامه، که آن زمان در خیابان ویلا بود، که مثل همیشه پشت گوشتان خودکار بیک آبی بود، که باز هم پشت کفشتان خوابیده بود، گوشم را گرفتی و با همان لهجه ناز قزوینی(گزوینی!) گفتی: میخواهی نویسنده شوی، باید ۲۰۰ صفحه بخوانی و ۲ کلمه بنویسی! بعد گفتی: عکست را بده، میخواهم بزنم صفحه یک روزنامه! گفتم: زود نیست؟ گفتی: جنبهاش را داشته باش!
استاد! سال ۸۰ بود که از این روزنامه به آن روزنامه آواره بودم برای کار. از نوشتههایم در «کیهان» تعریف کردی و گفتی: اینجا نیز میتوانی بنویسی. اسم ستونم شد «شبیه طنز». یاد جمعههایی که بعد از نماز، تا دفتر رسالت پیاده گز میکردیم بخیر! یکبار متنی نوشته بودم علیه چریک پیر اصلاحات. خندیدی و گفتی: خندهدار است اما کمی غیراخلاقی است! کارش نکردی و آیه بالای لوگوی رسالت را خواندی و گفتی: رسالت، دغدغه اخلاق دارد، نه دغدغه سر و صدا. باری بچههای تفحص، شهید آورده بودند؛ گمانم ۳۰۰ تا. بردی مرا اتاقت و گفتی: قلمت را به طرف قبله بگیر، از خدا بخواه درش نمک بریزد، بعد بنشین و برای شهدا بنویس. گفتی: به خدا بگو؛ خدایا! این قلم داره خرج انقلاب اسلامی میشه، نمکش با خودت!
استاد! خوب یادم هست روزی بهاری، همراه محمدرضا کائینی منتظر بودیم جلسه شورای سردبیری روزنامه تمام شود و بیاییم اتاقت. بیرون نشسته بودیم که ناگهان سروکله محمود احمدینژاد پیدا شد. هنوز شهردار تهران نشده بود. آمده بود تو را ببیند، البته نوبتش بعد از من و کائینی بود! ما جلوتر بودیم! خوشم میآید از آدمهایی که صندلیشان عوض میشود اما خودشان نه! تو که حتی صندلیات هم عوض نشده این همه سال! روزنامه و روزنامهنگاری خودش موضوعیت دارد، نردبان نیست! طرفه حکایت را ببین استاد! اینک محمود احمدینژاد خودش را اصولگرا نمیداند! خوب یا بد، اگر کسی پیدا شود و بگوید؛ محمود احمدینژاد، صندلیهایش را مدیون اصولگرایان، بلکه جناح راست است، گزاره قابل اثباتی است! حیف نکنم قلم را.
استاد! به این توپی نشده بود ریشم؛ پر از جای خالی بود، تنک بود که دستم را گرفتی و پا به پا بردی. خدا میداند چقدر از شما چیز یاد گرفتهام. روزنامهنگاری محل «اسم» است و مخل «گمنامی» اما شما نشان دادی که میشود حتی در این عرصه، گمنام بود و مخلصانه و بیسروصدا کار کرد و اخلاق را مراعات کرد. من نمیدانم روزنامه رسالت، دقیقا ارگان کجاست و برایم مهم نیست اما حاجکاظم روزنامهها، ارگان اخلاقمداری در راه پرخطر روزنامهنگاری است. ارگان تقوا، تواضع، محبت و بصیرت، البته منهای آفاتش! شما نشان دادی میشود حرفهای مهم زد اما کلاس نگذاشت و بیریا بود.
استاد! در عرصه مطبوعات کشور، «فقدان قلم» بیداد میکند. اینترنت، کار خبررسانی و روزنامهنگاری را آسان کرده اما قلم را بیرحمانه از اهالی مطبوعات، گرفته. بیم دارم کار در روزنامه، از یک «هنر» به یک «شغل» فرو بکاهد و روزنامه بشود «اداره» بی«اراده». بیم دارم صرفنظر از خطمشی، «کارت زدن» غلبه پیدا کند در روزنامههای ما بر «قلم زدن». روزنامهنگاری شعبهای از کار نویسندگی است. روزنامهنگار، دقیقا مثل یک رماننویس باید اهل هنر بداند خودش را. ابزار روزنامه، بیم دارم قلم نباشد و محدود در اینترنت بماند. باز هم صرفنظر از خطمشی، میترسم بوی همهچیز، از جمله سیاست بدهند روزنامههای ما اما خالی از عطر هنر باشند.
استاد! در چنین زمانهای که «فقدان قلم» در روزنامه و روزنامهنگاری کاملا مشهود است، کم پیش میآید قلمی را «صاحب سبک» ببینم. سرخوشم که شما برای خودت در قلمزنی، سبکی اختیار کردهای. در عصری که فلان روزنامه، فقط میخواهد حال بهمان خط سیاسی را بگیرد و بهمان روزنامه، تنها کارش گرفتن حال فلان خط سیاسی است، آنچه بیش از همه احوالش پریشان میشود، نه خط و خطوط سیاسی، بلکه «خط قلم» است. الحمدلله محمدکاظم انبارلویی، قلم خود را از این دعوا بیرون کشیده و اگر چه در این دعوا، حتما و قطعا بیداعیه نیست اما اجازه نداده سیاسینویسی، آفت نوشتههایش و رهزن سبک ساده و بیپیرایه قلمش شود. من از آن رو شما را «صاحب سبک» در قلم روزنامهنگارانه میدانم که این روزها بسیار کم پیش میآید سطور آغازین نوشتهای را بخوانم و بدون نگاه به نام نویسنده، فقط از نوع قلم، پی به نام قلمزن ببرم. در این باب، شما در ردیف استثناهایی. شرط است که صاحب سبک بودن را گمان نکنی به پیپ کشیدن و پاپیون بستن و حلقه ادبی داشتن است. از این اداها که بگذریم، قلم شما در روزنامه رسالت، سبک دارد. فیالمثل، یادداشتهای حوزه نفت شما که بشدت اقتصادی است یا نقدهای قدیمیتان به سروش که بشدت سیاسی- فلسفی است، عینا با همان قلم نوشته شده که در حوزه مسائل روز، آشکار و ملموس برمیدارید و سرمقاله مینویسید. قلم شما واضح است و دارد داد میزند که قلم شماست؛ سوژه میخواهد هر چیزی باشد. خیلی روان، کمی تا قسمتی شفاهی، خیلی ساده، حتی کمی عامیانه، جملاتی راحت و کلماتی آسان، مشخصههای خاص قلم شماست. ناظر بر این تعریف، یکبار به بچههای وطن گفتم: اگر امام خمینی(ره) میخواست روزنامهنگار شود، از حیث «سبک قلم» شبیه حاجکاظم روزنامهها مینوشت. سادگی، از جمله صفات امام است که کم بیان میشود!
استاد! سواد یک دکتر به نسخهاش است و سواد یک مهندس به فنی که فراگرفته. من نمیدانم مدرک شما چیست و در چه حوزهای است اما قلم روزنامهنگار باید «سواد» داشته باشد و این سواد، فیالنفسه دارای موضوعیت است. «سواد قلم» به مدرک و کاغذ نیست؛ علم، هنر، هوش یا تجربهای است که قلمی دارد و قلمی ندارد. بعضیها، بعضی نویسندهها را بیسواد میخوانند اما قلم نویسندههای صاحب سبک، خود مصداق سواد است. سواد یک روزنامهنگار، قبل از هر چیز، «سواد روزنامهنگاری» است. روزنامهنگاری، سطحینویسی نیست، بیعمق نیست، بلکه رمانی است که در قالب یک خبر، یک مقاله یا یک گزارش عرضه میشود البته اگر عالیجناب اینترنت، مترادف با «شعر» نکند این تعابیر را!
استاد! «اصیلگرایی» بسی مهمتر از «اصولگرایی» است. در روزگاری که اصلاحطلب زیاد داریم و اصولگرا مثل نقل و نبات، به من بگو؛ «اصالت» کجاست؟! اگر شما در شمار دوم خردادیها هم بودی، من باز همین چیزها را دربارهات مینوشتم، چرا که دوم خردادی بودن، گناه نیست. گناه این است؛ اصولگرا باشی اما آدم نباشی! یا دوم خردادی باشی اما آدم نباشی! شما آدمی استاد! هنر انقلاب اسلامی به پرورش آدم است.
استاد! اگر شما لطف کنی و به من بگویی اصولگرایان دقیقا
چند جبهه هستند و در بهارستان چند فراکسیون دارند، به شما خواهم گفت: اینها را انقلاب اسلامی بار نیاورده، بزرگ شده هوای نفس خویشند! قلم شما «ارگان اصالت» است؛ چه اهمیتی دارد روزنامه «رسالت» ارگان کجا باشد؟!
استاد! ممکن است خواهش کنم که به من نگویی؛ جریان اصولگرایی، ارگان انقلاب اسلامی است؟! آیا ممکن است یک «فریاد واحد» این همه حلقوم مختلف، بلکه متضاد و قهر و لجوج و بیمهر داشته باشد؟! بیم دارم فرمان «اتوبوسی که چهارشنبه ما را آورد راهپیمایی» بیفتد دست جماعتی که چپ کردهاند در پیچ تاریخ! «چاهپیمایی»... «جاهپیمایی» که نمیخواهیم بکنیم؟!
استاد! ۱۰ سال پیش درون اتوبوس خط طالقانی، ایستاده بودم مثل خیلیها! توی اون همه شلوغی اتوبوس، دست یکی «رسالت» دیدم. خوشحال شدم که یکی هم نوشتههای ما را میخواند. رفتم جلو، ببینم کیست! دیدم شمایی! از آن سالها، سالیانی گذشت. اربابرجوع دفتر شما، رئیسجمهور شد!
استاد! خودمان خواننده نداشته باشیم، آیا شرف ندارد که مردان سیاستمان، اصولگرا باشند اما «اصیل» نباشند؟! کاش میشد عمومی میگفتم که اصولگرای غیراصیل، چگونه آدم انقلاب اسلامی را خر احزاب میخواهد... پشت در دفترتان، ۱۰ سال بعد از احمدینژاد، نوبتی هم که باشد، نوبت من است!
استاد! الذین یبلغون رسالاتالله و یخشونه ولا یخشون احد الاالله و کفی بالله حسیبا.
روزنامه وطن امروز