مازيار بيژني، كاريكاتوريست مشهور كشورمان در صفحه اجتماعي خود با نقل خاطره اي، تصويري از تفاوت فعاليتهاي فرهنگي امروز با سه دهه پيش را به نمايش گذاشته است:
مسابقه تلویزیونی"ببین و بگو"، حفظ بیت المال و امام جماعتی که خودکشی کرد.
تابستان سال 61 از طرف کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بابل به همراه عده ای از همکلاسی های دبستان شهید باهنر در اولین مسابقه تلویزیونی برنامه کودک که اسمش مسابقه " ببین و بگو" بود شرکت کردم.
-16 نفر بچه دبستانی بودیم.صبح زود ما را به جای سوار کردن در مینی بوس داخل کامیون کتابخانه سیار کانون که کفش موکت بود و قفسه های کتاب هنوز داخلش بود چیدند و راه افتادند. احتمالا برای صرفه جویی در هزینه بیت المال مینی بوس کرایه نکردند.
-ظهر به تهران رسیدیم و نماز جماعت را در پارک ملت به امامت یکی از همکلاسی ها که صدای خوبی داشت و قاری قرآن هم بود خواندیم. آن همکلاسی سالها بعد در دوره دانشجویی ظاهرا بر سر یک ماجرای عشقی خودکشی کرد و از دنیا رفت. خدا از سر تقصیرات همه بگذرد.
-ناهار را به توصیه مربی همه از خانه آورده بودند. سفره رنگینی در پارک پهن شد که مربی هم شکمی از عزا درآورد(از خانه اش ناهاری نیاورده بود).
-برای اجرای مسابقه دو گروه هشت نفره شدیم. هرگروه دونفر سرگروه داشت که به سوال ها جواب می دادند و بقیه گروه تماشاچی و مشاور بودند. من و آن مرحوم همکلاسی سرگروه بودیم.سوالات جنبه علمی داشت و از کتاب علوم چهارم دبستان بود.
-هنوز یادم هست که فیلمبردار صحنه آدمی بسیار بد اخلاق و عصبانی بود. هر چند دقیقه یک بار می آمد و با عصبانیت به من می گفت: اگه یه بار دیگه توی دوربین نگاه کنی خودت می دونی! در نتیجه از ترس فیلمبردار من دیگر به دوربین نگاه نکردم و تا پایان مسابقه نیم رخم ضبط شد.
-در پایان گروه ما با دو امتیاز اختلاف برنده شد. پس از پایان ضبط مسابقه نیم ساعته که سه ساعت طول کشید از استودیو خارج شدیم. ما را سوار همان کامیون کردند و مستقیم سر وته کردند سمت بابل. مربی خوش انصاف یک بستنی چوبی هم برای این همه بچه خسته در گرمای تابستان نگرفت، بازهم ماجرای حفظ بیت المال بود یحتمل.
-در مسیر بازگشت شبانه بچه ها و خودم به دلیل خستگی راه و نشستن کف کامیون یکی یکی دچار تهوع شدند و اوضاعی شد. اولش مربی از کیسه های فریزر که داشت به همه می داد بعد از یکی دو ساعت کیسه فریزر تمام شد ولی استفراغات ادامه پیدا کرد.
-آخر شب همه از خستگی کف کامیون خوابمان برد. در حالت خواب و بیداری حس می کردم هرچند دقیقه یک بار فواره ای از آب از بیخ گوش یا جلوی صورتم رد می شود و روی موکت کف کامیون می ریزد، خدا را شکر هیچ کدام هدف گیری دقیقی نداشتند.
-سرنوشت آن کامیون هم عبرت انگیز شد. سال بعد کانون دوباره اردویی تابستانی به مقصد مشهد ترتیب داد. با همان کامیون و این بار با سی و دو بچه، شانزده پسر و شانزده دختر. وسط کامیون هم پرده زدند. از من دعوت شد ولی عمرم به دنیا بود و نرفتم. کامیون در جاده مشهد حوالی گرگان چپ کرد ، دخترها را قبلش با وسیله دیگری فرستاده بودند. شانزده پسربچه از جمله دو پسر عمه ام که جای من رفته بودند دچار شکستگی سر و گردن و لگن و کمر شدند. فوتی نداشت حادثه، خدا را شکر.