به گزارش نما ،روایت محمد رضا اعتمادیان یکی از افراد حاضر و شاهد اتفاقات جریان فاجعه هشت شهریور به شرح ذیل است:
ساعت 14 و 45 دقیقه روز یکشنبه 8 شهریور ۱۳۶۰ ، وقتی نخست وزیری منفجر شد؛ صدای آن تا محل کار من رسید. آن زمان سازمان اوقاف در خیابان نوفل لوشاتو بود. از کارکنان سازمان پرسیدم: صدای چه بود؟ گفتند میگویند ساختمان نخست وزیری منفجر شده است. با تلفن سياسي كه در سازمان بود با نهاد رياست جمهوري تماس گرفتم، گفتند انفجاري رخ داده ولي هنوز از ميزان تلفات خبر نداريم؛ مجددا تلفن را برداشتم، دیدم خط قطع شده است. فورا بدون پاسدار به سمت ساختمان که منفجرشده بود رفتم. میگفتند آقای رجایی شهید شده است.
وقتی به محل انفنجار رسیدم، هنوز آتش و دود بود و همه متحير و سرگردان بودند. سوال کردم کسی کشته شده است؟ گفتند: نه! به بیمارستان رفتم و از يكي از مجروحين سراغ رئيس جمهور و نخست وزير را گرفتم، اظهار بي اطلاعي كرد. از بيمارستان سوال کردم وگفتم کسی را اینجا آوردند؟ گفتند نه! قبول نکردم به سمت سردخانه رفتم. گفتم در سردخانه را باز کنید. گفتند: در بسته است و نمیشود. داد زدم: «نمی شود یعنی چه؟ من معاون نخستوزیر هستم میگویم در را باز کنید، اگر هم امکانش نیست قفل را بشکنید». در نهایت در را باز کردند و پایین رفتیم.
جنازه شهید رجایی مشخص نبود، سوخته و كوچك شده بود. برای کمک به شناسایی جنازه شهید رجایی بیرون آمدم. آقای هادی غفاری و هادی منافی بیرون ایستاده بودند به آنها گفتم بیایید بروید پایین یک جنازه هست. پایین آمدند و از روی دندانهای آقای رجایی او را شناختند.
شهید باهنر را پیدا نکرده بودم. معلوم شد به پزشک قانونی در خیابان بهشت بردند. با ماشین خودم به آنجا رفتم. آنجا هم نمیگذاشتند داخل بروم. داد زدم و گفتم: «من معاون نخستوزیر هستم میخواهم ببینم چه کسی را اینجا آوردهاند». وقتی رفتیم دیدیم که یک جنازه هم آنجا است. معلوم نبود که جنازه شهید باهنر باشد. یک تکه عبای سوخته شده به بدن ایشان چسبیده بود. زنگ زدم دفتر امام و به حاج احمد آقا گفتم: «اینجا یک جنازه است و مشخصاتش این است». میخواستم ببینیم چه کسی است و نشانی دادند که کدام دندانهای آقای باهنر مصنوعی است. بعد رفتم مطابقت دادم، دیدم همان است. بعد از این ماجرا به خانوادههایشان اطلاع دادند.
حدود ساعت 10 شب، همسر شهيد رجایی به من زنگ زدند كه مسئولين از جنازه خبر ندارند. گفتند: میآیم تا با هم برویم جنازه را شناسایی کنیم. من ایشان را به محل جنازه بردم .دیدند و تایید کردند و گفتند بالاخره به آرزويش رسيد.
فردا صبح قرار شد جنازهها را از جلوي مجلس تشییع کنند؛ وقت تشییع دیدم سه تابوت گذاشتهاند. شهید رجایی، شهید باهنر، آخری هم شهید کشمیری. يكي از دوستان گفت ديدي جنازه آقاي رجايي چطور شده ؟ پودر شده است. گفتم نبايد اين طور باشد، من خودم ديشب جنازه را ديدم. جلو رفتم و جنازه شهید رجایی را نگاه کردم. دیدم یک مقدار خاک است که در کیسه کردهاند. گفتم این رجایی نیست. فهمیدیم که خواستند جنازهها را قاطی کنند که بگویند جنازه رجایی، کشمیری است تا همه فکر کنند کشمیری هم کشته شده و کسی متوجه او نباشد.
آقای قدوسی آنجا ایستاده بودند و رفتم کنار ایشان و گفتم: «حاج آقا من دیروز جنازه آقای رجایی دیدم؛ این جنازه رجایی نیست. قلابی است. روی تابوت رجایی زدهاند کشمیری. ببینید میخواهند چکار کنند؟»
منافقین که فهمیدند ما داریم تلاش می کنیم که ثابت کنیم این جنازه مربوط به شهید رجایی را نیست، فوراً رفتند اسمها را عوض کردند که دست از سر جنازه آقای رجایی بکشیم. بعد معلوم شد کشمیری در حال خروج از مملکت بوده است و تابوت قلابی هم برای این بوده است که بگویند شهید شده است! کشمیری روز انفجار از ایران فرار می کند. همسرش نیز همان ساعت سه روز هشت شهریور منزلش در مهرشهر کرج را ترک کرد و به سمت مرز غربی کشور فرار می کند.
البته بنده ضمن شكايتي به دادستان كل كشور، اين مسائل را مطرح كردم؛ اما بعدها [به واسطه فضاسازي سياسي اي كه بر جنگ تاثير گذاشته بود] فهميدم كه حضرت امام فرموده اند مسئله انفجار نخست وزيري ديگر پيگيري نشود و اين شكايت هم پيگيري نشد.
منبع:شما