به گزارش نما، ۱۴ خرداد ۶۸ برای همه ملت ایران خاطرهای ساخت که برای همیشه بر طاقچه ذهنشان باقی خواهد بود. زینبالسادات محمدی که آن روزها ۹ سال بیشتر نداشته خاطره روزی که روح خدا به خدا پیوست را این چنین روایت کرده است:
آن روز با صدای گریه پدر و مادرم از خواب بیدار شدم. وقتی سرم را از روی بالش بلند کردم و نگاهی به آشپزخانه انداختم، پدر و مادرم را دیدم که کنار سفره صبحانه نشستهاند، اما چیزی نمیخورند. رادیو را کنار خود گذاشتهاند و با دقت به آن گوش میدهند.
پدرم به پیشانی خود میزد و اشک میریخت و مادرم همینطور که سفره صبحانه را تمیز میکرد، زیر لب چیزی میگفت و گریه میکرد. من خیلی ترسیده بودم و نگران ناراحتی پدر و مادرم، بیسر و صدا از جا بلند شدم و دست و صورتم را شستم و آماده رفتن به مدرسه شدم. من آن زمان دانشآموز سوم دبستان بودم و آن روز امتحان علوم داشتیم.
به آشپزخانه رفتم که صبحانه بخورم، میترسیدم چیزی بپرسم، فقط آرام از مادرم پرسیدم "مامان چی شده؟" پدرم با صدای بلند و بغضآلودی گفت "دخترم رهبر انقلاب و مرجعمان را از دست دادیم"؛ و بعد دوباره بغضش ترکید. کمی که آرام شد گفت "بزرگ ما، رهبر و مراد ما پیش خدا رفت".
در همین لحظه صدای مجری از رادیو بلند شد که "انالله و انا الیه راجعون، روح خدا به خدا پیوست". دیگر چیزی نشنیدم و صدای رادیو در صدای گریههایمان گم شد. قرار شد من به مدرسه بروم و پدر و مادرم راهی بهشت زهرا شوند.
هنگامی که وارد مدرسه شدم، در حیاط مدرسه بچهها را دیدم که بالبال میزدند و دنبال مدیر مدرسه میگردند. پرسیدم "اتفاقی افتاده؟" یکی از بچهها در جوابم گفت "حسینی خیلی حالش بد شده، به خانم معلم یا خانم مدیر بگو زودتر بیان". دویدم به سمت کلاسی که صدیقه حسینی در آن بود. او آنقدر گریه کرده بود که حالش بد شده بود و بچهها دورش را گرفته و آب به خوردش میدادند.
کمی که حالش بهتر شد و دورش خلوت، از او پرسیدم "صدیقه چی شده؛ چرا اینقدر گریه کردی؟" او گفت، "قرار بود چند وقت پیش به دیدار امام برویم ولی موفق نشدیم، بعد از آن دو مرتبه دیگر هم قرار شد که به دیدار امام برویم، اما باز عقب افتاد، حالا هم که دیگر این فرصت از دست رفت و ایشان از ما جدا شدند. من برای امام نامهای نوشته بودم تا وقتی به دیدارش میروم به او تقدیم کنم، اما هیچوقت ایشان نامهام را ندید و نخواند، همیشه آرزو میکردم او را از نزدیک زیارت کنم"، در همین هنگام دوباره بغضش ترکید و به گریه افتاد، نمیدانستم چگونه او را آرام کنم.
فضای غمبار مدرسه روی سرمان سنگینی میکرد، مدیر وارد کلاس شد و حسینی را بغل کرد و از کلاس بیرون برد و هنگام خارج شدن از کلاس به بقیه دانشآموزان گفت، بچهها امروز امتحان برگزار نمیشود و همه به منزل بروید.
من بدو بدو خودم را به منزل رساندم، پدر و مادرم هنوز حرکت نکرده بودند و من نیز با آنها همراه شدم، وقتی به چند کیلومتری بهشت زهرا رسیدیم از ماشین پیاده شده و بقیه مسیر را پیاده به سمت بهشت زهرا رفتیم، در راه پدرم به علت شلوغی و جمعیت زیاد مرا روی شانههایش نشاند و تا به بهشت زهرا برسیم برایم از امام گفت، از خاطراتی که هنگام ملاقات با امام داشت و سعی کرد سؤالات کودکانه مرا پاسخ بدهد تا سختی مسیر طولانی را احساس نکنم.
امروز آنچه از مراسم تشییع امام در ذهن من باقی مانده، شلوغی و سراسیمه بودن مردم یادم هست، و افسوس میخورم که چرا بیشتر امام را نمیشناختم. شاید اگر بیشتر او را میشناختم من هم مانند سایر مردم دیگر تاب تحمل را از دست داده و بیتاب شده بودم. آن روز هر کس که برای بدرقه امام به بهشت زهرا آمده بود، دوست داشت برای آخرین بار حرفهای دلش را با رهبر خود بزند و خود را با حرم ایشان متبرک کند.