به گزارش نما به نقل از تبیان ،پوششی معمولی داشتم. مانتویی تا روی زانو، به علاوه یک شال، البته بدون آرایش؛ تا اینکه سال سوم راهنمایی با یکی از همکلاسیهایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت. بعد از مدتی همنشینی با او، ظاهر او بر من اثر گذاشت. او اهل مسجد بود. گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم، با چادر از خانه خارج میشدم و به مسجد میرفتم، اما در مهمانیها بدون چادر بودم؛ با اینکه پوششم تغییر کرده بود و محجوبتر شده بودم.
دوستم که روز به روز با او صمیمیتر میشدم، آدمی مذهبی و معتقدی بود. به من گفت: «دوست دارم دوستی که دارم، شبیه خودم باشه». دوستش داشتم و به راهی که میرفت، اطمینان پیدا کردم و با راهنماییهای حاج آقای مدرس، حرفهای دوستم برایم به اثبات رسید. (صحبتهای پیشنماز مدرسهمون بعد از هر نماز) تصمیمم را گرفتم. از پول توجیبیهای خودم یک چادر مناسب خریدم و موقع رفتن به مدرسه، در کوچه جلوی درب خانه، بدون اطلاع خانواده چادرم را سرم کردم.
سال سوم راهنمایی با یکی از همکلاسیهایم آشنا و دوست شدم که ظاهری متین و چادری داشت. بعد از مدتی همنشینی با او، ظاهر او بر من اثر گذاشت. او اهل مسجد بود و گاهی به بهانه اینکه با دوستم در مسجد قرار دارم، با چادر از خانه خارج میشدم.
اولین روزی که با چادر وارد مدرسه شدم، همه همکلاسیها به من لبخند زدند. لبخند شیرین و محبتآمیز برای اینکه تغییر کرده بودم. دوستی که باعث چادری شدنم شده بود، با این جمله به من تبریک گفت: «تو خوب بودی، با چادر بهتر شدی». بعد از مدتی، مادرم اتفاقی مرا از روی تراس خانه دید که در کوچه چادر سر میکنم و از چادر پوشیدنم با اطلاع شد. (پوشش من دقیقاً برخلاف بقیه بود) بعد از کلی صحبت و اعتراض، من استوارتر از قبل، چادر بر سر به مدرسه میرفتم.
سال بعد از طرف آموزش و پرورش به حج مشرف شدم. از آن به بعد، به بهانه اینکه حاجیه خانم باید چادری باشد، همه جا چادر میپوشیدم. بعد از گذشت مدتی، پوششم در خانواده عادی شده بود دیگر حداقل با خانوادهام در رابطه با حجابم مشکلی نداشتم؛ اما اطرافیانم به خاطر این مسئله از صحبت کردن با من اجتناب میکردند و علاوه بر این، پارهای از اوقات مرا مورد تمسخر قرار میدادند.
حجاب, چادر
به تدریج مادرم را هم به چادر علاقهمند کردم. مثلاً وقتی از حج برگشتم، چون چادر میپوشیدم، به مادرم گفتم: «زشته من چادر داشته باشم و شما نه. زشته دختر چادری باشه، مادر مانتویی!»؛ یا به بهانههای مختلف، مادرم را میکشاندم به مدرسه، اوایل هفتهای یک بار و گاهی حتی هر روز! بهشون میگفتم: «جلوی دوستام زشته چادر نپوشید!»؛ یا کتاب فلسفه حجاب شهید مطهری را به مادرم دادم تا بخواند. فکر کنید کسی که هر روز با چادر به مدرسه دخترش بیاید، کم کم این چادر روی سرش ثابت میشود.
چند روزی تا روز مادر مانده بود. برای مادرم پارچه چادری خریدم و با یکی از چادر نمازهایش پیش خیاط بردم تا برایش بدوزد. از آنجایی که یک مادر از هدیهای که فرزندش برایش خریده استفاده میکند، مادر من هم از چادرش استفاده کرد و هنوز هم آن را نگه داشته! از آن روزها، سه یا چهار سال گذشته و در حال حاضر، من و مادرم، هر دو با چادر وارد اجتماع میشویم.
داستان چادری شدن یك دختر
یك داستان زیبا و خواندنی!
ستم كه روز به روز با او صمیمیتر میشدم، آدمی مذهبی و معتقدی بود. به من گفت: «دوست دارم دوستی كه دارم، شبیه خودم باشه»
۱۳۹۳/۱۰/۱۷