نسخه چاپی

لحظاتی كوتاه در خرمشهر با عنایت صحتی

این جا، كسی از مارها و عقرب‌ها می‌گوید

عکس خبري -اين جا، کسي از مارها و عقرب‌ها مي‌گويد

«آمریكا» اگر بخواهید شیطنت بكند، قدرت شهید، «این جا» می‌آید بالا و جلوی شیطنت آنها ار می‌گیرد. منظورش از این جا «ایران» بود. عنایت داشت قدرت شهدا را به یك سپر تشبیه می‌كرد كه در مواقع خطر بالا می‌آید

به گزارش نما ،عنایت صحتی را همه می‌شناسند. رزمنده سیاه چهره خرمشهری و دوست قدیمی شهید آوینی که دلی پردرد دارد و زبانی گزنده که نشانه میراث‌داری ابوذر غفاری در دوران گذار از بحران‌های عصر پیامبر است. رزم عنایت، از سالهای آغازین انقلاب شروع شده، در جنگ به اوج رسیده با پایان جنگ ادامه یافته و امروز گاهی در کلام او متبلور می‌شود. هر سال در سفر جنوب به خرمشهر که می‌رسیم، عنایت صحتی همراهمان می‌شود. با ما تا شلمچه می‌آید و گاهی تا اروند و بعضی وقت‌ها تا آخر سفر همراه ماست. عنایت را در 22 بهمن امسال، بعد از خروج از مسجد جامع خرمشهر، در حسینیه کوچک «شباب اهل هاشمی» دیدیم. مثل همیشه مورد توجه جوان‌های کاروان بود. هنوز اورکت جنگی‌اش را می‌پوشد و چفیه، انگار جزئی از لباس‌هایش است. هر چند او را در هیبت سال‌های گذشته دیدیم ولی عنایت امسال، با عنایت سال‌های پیش فرق داشت. عنایت، امسال از خرمشهر بیرون نیامد.

در حیاط کوچک حسینیه، ایستاده بودم و نگاه می‌کردم به آن همه کفش که جلوی در حسینیه تجمع کرده بودند و حیران بودم که کفش‌هایم را کجا در بیاورم و داخل شوم که کسی صدایم زد. تا برگشتم، عنایت را دیدم. اورکت همیشگی تنش بود و یک شلوار خاکی گشاد پوشیده بود چفیه‌اش را محکم بسته بود دور سرش. همیشه از دیدن این یادگار روزهای جنگ، خوشحال می‌شوم. رفتم جلو و بعد از سلام، حالش را پرسیدم. چشم‌هایش نمی‌خندید، اما لب‌هایش به انحنای لبخند باز شد. گفت: تابستان گذشته، سکته کرده. جا خوردم. سر تا پایش را برانداز کردم. در ظاهرش چیزی مشخص نبود. پرسیدم: قلبی؟! با انگشت وسطی دست چپش، چند ضربه آرام به سرش زد و همان طور خندان گفت: نه، مغزی. می‌گفت دو ماه در بیمارستانی در اهواز بستری بوده و کنترل دست و پای راستش را از دست داده. مدت‌ها حتی نمی‌توانسته حرف بزند. در عین ناراحتی، خوشحال بودم که حالا سالم، جلوی من ایستاده و خدا را شکر می‌کند که حالش بهتر است. می‌گفت که می‌خواهد چیزی به من بگوید. گفتم: بگو، اما نگفت. اصرار داشت که بعد از صبحانه. پافشاری کردم که همان جا، جلوی در حسینیه بگوید، اما فایده نداشت. می‌گفت حرفش طولانی نیست ولی از من انتظار داشت آن را به انداse1.jpgزه اهمیتش بزرگ کنم. با اصرار عنایت، رفتم داخل حسینیه. صبحانه‌ام را سریع تمام کردم و برگشتم. عنایت گوشه حیاط ایستاده بود؛ این بار بغل دست جانباز قلی پور. مثل همیشه، ساکت و متفکر. خیره شده بود به جایی در دورها و با کسی مشغول نبود. مرا که دید، دوباره خندید با هم از حسینیه خارج شدیم. در کوچه باریک حسینیه، به راه رفتنش دقیق شدم. اگر کسی قبلا او را ندیده بود، چیزی از سکته‌اش نمی‌فهمید ولی من احساس می‌کردم ضعیف‌تر از گذشته قدم برمی‌دارد.
دو، سه تا خانه پایین‌تر، یک پله، جای خوبی بود برای نشستن، هر چند که گرد و غباری که با باد شدید این چند روزه در هوای خوزستان معلق بود، مثل یک فرش،روی پله پهن شده بود. وقتی نشستم کنارش ضبط صوتم را روشن کردم و گفتم: آقا عنایت! بگو، دوست نداشت صدایش را ضبط کنم ولی من اصرار کردم. می‌خواستم صدایش را داشته باشم. عنایت، مثل همیشه در سکوت، خیره مانده بود به رو به رو،معلوم بود که جای بخصوصی را نگاه نمی‌کند ولی عمق نگاهش و سکوت طولانی‌اش، ابهت یک رزمنده قدیمی را داشت که این روزها سکته مغزی، او را ساکت‌تر از قبل کرده. عنایت از درگیری‌های ذهنی‌اش شروع کرد و فکرهایی که برایش، ایجاد سئوال می‌کنند از من پرسید: هشت سال جنگ بود. چند سال از جنگ گذشته؟ تا در مغزم جمع و منها کنم و عدد درستی بگویم، جواب دادم: خیلی!... عنایت، انگار دنبال جواب نبود، گفت: من رزمنده بعضی چیزها را می‌بینم و مجبور می‌شوم بگویم.
از همین جا، رنگ و بوی حرف‌هایش معلوم شد گفت: برج سه (منظورش ماه خرداد بود) خوزستان آن قدر گرم می‌شود که نمی‌شود توی خیابانهایش راه بروی. در جنگ، بچه‌ها، شب ها زیر حجم آتش بودند و  روزها زیر گرمای سوزان خوزستان. به آسمان نگاه می‌کردیم، توپ و خمپاره بود و زیر پایمان در آن گرمای شدید، پر بود از مار و عقرب.
عنایت دوباره از من سئوال کرد. در برابر سئوال‌هایش بی جواب بودم. تلاش می‌کردم چیزی بگویم ولی یک کلمه هم در دهانم نمی‌چرخید. عنایت پرسید: تا حالا کسی اسمی از عقرب‌ها برده؟... کسی اسمی از مارها برده؟
فقط نگاهش می‌کردم. کسی می‌داند که رزمندگان از آسمان، زیر آتش بودند و زیر پایشان هم دشمن داشتند؟
به این جا که رسید، سئوال دیگری پرسید که بویش از فرسنگ‌ها راه پیدا بود: دشمن زیر پای بچه‌ها کیست؟ یک دشمن، روبروی آنها بود و یکی هم در متن آنها. با آنها می‌خوابید، بین انها می‌رفت و می‌آمد، اما بچه‌ها را می‌زد. آنها را زخمی می‌کرد، مسموم می‌کرد و از بین می‌برد. بچه‌ها با دو تا دشمن می‌جنگیدند. عنایت پرسید: آن عقرب، دشمن نیست؟ آن مار، دشمن نیست؟
نمی‌دانستم چه بگویم. عنایت صحتی، بعد از سی و چند سال که از جنگ رفته، توی یکی از خیابانهای خرمشهر، روی یک پله، کنار حسینیه شباب اهل هاشمی نشسته و از دشمنی می‌گوید که در متن بچه‌ها بوده و آنها را از پا در می‌آورده. عنایت دو باره خیره ماند به رو به رو. سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زد. من هم ساکت بودم و جواب سئوال‌هایش را نمی‌دادم. عنایت برگشت طرف من، با یک سئوال جدید: شهدا چقدر قدرت دارند؟ و تکرارکرد: کسی می‌تواند بگوید شهدا «چقدر قدرت دارند؟» و این عبارت آخری را محکم ادا کرد و صدایش را موقع گفتن این چند کلمه با فاصله از هم کشید: چقدر... قدرت... دارند؟
نمی‌توانستم دوباره جواب دهم «خیلی» پس چیزی نگفتم. عنایت گفت: امروز در کشورهای خارجی مخصوصاً عربی، اتفاق‌های زیادی می‌افتد. دنیا هجوم آورده و مردم زیر فشارند ولی این اتفاق‌ها چرا سراغ ایران نمی‌آید؟ چرا ما داریم راحت زندگی می‌کنیم؟ این قدرت را کی آورده؟
در برابر مسلسل‌ سئوال‌هایش، خلع سلاح بودم که ما داریم راحت زندگی می‌کنیم. راحت می‌خوریم و می‌خوابیم و کاری هم به کسی نداریم. این قدرت شهدا نیست؟
عنایت گفت: «دنیا» بعد انگار که پشیمان شده باشد، گفت: «دشمن» باز هم پشیمان شد. گفت: یعنی «آمریکا» اگر بخواهید شیطنت بکند، قدرت شهید، «این جا» می‌آید بالا و جلوی شیطنت آنها ار می‌گیرد. منظورش از این جا «ایران» بود. عنایت داشت قدرت شهدا را به یک سپر تشبیه می‌کرد که در مواقع خطر بالا می‌آید و دیواری می‌شود در برابر شیطنت‌های آمریکا. وقتی عنایت گفت: «چرا نمی‌نشینند فکر کنند؟» از او نپرسیدم «کی‌ها؟» حرفهایش رنگ و بوی گلایه می‌گرفت: روی درت شهدا فکر کنند که کی بودند اینها؟ اینها همان‌هایی بودند که با مارها و عقرب‌ها جنگیدند و گاهی با مسمومیت شهید شدند.
در این جمله عنایت، دیگر حرفی از دشمن روبه رو نبود، تاکید عنایت بر دشمنی بود که در متن رزمنده‌ها، آنها را می‌گزیده و از بین می‌برده. عنایت گفت: فقط دوست دارم، داستان مارها و عقرب‌ها را به نسل جوان انتقال بدهید. امروز فقط آر پی جی و تفنگ از جنگ مانده ولی جوانها باید بدانند که رزمندگان فقط با عراقی‌ها نمی‌جنگیدند بلکه در متن خودشان با مارها و عقرب‌ها هم می‌جنگیدند. هر جا می‌رفتند، این دشمن با آنها بود؛ توی راه‌ها، توی خانه‌ها، توی خاکریزها، توی سنگرها، همه جا.
آخرین جمله عنایت در صدای استارت اتوبوس‌هایی که آماده حرکت به سمت منطقه عملیاتی والفجر 8 در کنار اروند می‌شدند، گم شد: یک چیزی در دلم هست که اجازه نمی‌دهد، بقیه‌اش را بگویم... و من نپرسیدم:
«چی؟»

منبع:مجله فکه

۱۳۹۴/۱/۱۱

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...