نسخه چاپی

جواب یك مادر شهید به آیت‌الله جوادی

آقای جوادی گفتند حاج خانم شما كه یك شهید داده بودید نمی‌گذاشتید پسر دوم‌تان برود مادر گفت من اگر ده پسر دیگر هم داشتم همه را می‌دادم فقط تحمل آن را از خدا می‌خواهم چون می‌دانم این راهی كه می‌روند راه درستی است ناراحت نیستم اما بالاخره درد دوری و فراق سخت است.


به گزارش نما به نقل از خبرگزاري دانشجو، 13 مرداد ماه مصادف با شهادت شهيد عليرضا موحد دانش است، همه كساني كه حتي براي يك ساعت با او و در كنارش بودند خاطره اي دارند از كنار عليرضا بودن و خوبي هاي او.

به همين بهانه به سراغ خانواده اش رفتيم تا از آنها بشنويم در مورد شهيد.

با زهرا موحددانش، خواهر شهيد گفت و گويي داشته ايم كه در ذيل آمده است:

به فرماندهان سپاه سهميه مكه مي دادند. مكه علي سهميه شهيد غلامعلي پيچك بود اما به دليل عملياتي كه در پيش بود گفت نمي‌روم و به علي پيشنهاد داد علي هم نپذيرفت و گفت اين سهميه شما است و شما بايد برويد شهيد پيچك به او گفت من به عنوان فرمانده‌ات به شما تكليف مي‌كنم كه بايد بروي اگر مي‌خواهي از تكليفت خارج بشوي خودت مي‌داني علي هم قبول كرد و قسمتش شد.

ماجراي قطع شدن دست علي

يادم مي آيد آن زمان صبح ها راديو برنامه‌اي داشت كه با رزمنده‌ها به صورت زنده صحبت مي‌كرد و من هميشه قبل از مدرسه رفتن اين برنامه را گوش مي‌دادم آن روز پدرم به سركار رفته بود و محمدرضا به مدرسه. يكي از رزمنده‌ها صحبت كرد و گفت ديروز در عمليات دست فرمانده ما قطع شد نام فرمانده‌اش را علي موحد يا عليرضا موحد اعلام كرد يعني خلاصه نگفت عليرضا موحد دانش.

آنجا مادرم گفت اين علي ماست كه دستش قطع شده من گفتم شما هر كي را مي‌شنويد علي موحد فكر مي‌كنيد علي ماست. مادر گفت نه اين علي است چون آقايي كه خودش را معرفي كرده بود اسمش به نظر مادرم آشنا آمده بود.

بعدازظهر پدرم به خانه آمد و مادر جريان را گفت آن موقع محله‌اي كه ما بوديم تلفن نداشتيم به منزل عمه‌ام رفتيم در پادگان ابوذر پايين ارتفاعات بازي‌دراز يك تلفني داشتند كه به آن FX‌ مي‌گفتند شماره آن را علي به ما داده بود چندين بار شماره را گرفتيم تا گوشي را برداشتند پدرم صحبت كردند و آنها فكر مي‌كردند ما در جريان نيستيم.

پدرم گفتند مي‌دانم كه مجروح شده فقط مي‌خواهم بدانم حالش خوب است يا نه آنها هم گفتند ما مي‌گوييم خودش تماس بگيرد عليرضا زنگ زد و به مادر گفت من طوري نشده‌ام فقط يك انگشت دستم قطع شده مادر گفت يك انگشت كه چيزي نيست تنت سالم باشد و خودت هم در راه انقلاب و امام بدهي من غصه‌اي ندارم فقط مي‌خواهم كارت را درست انجام بدهي .

علي گفت: واقعا يك انگشت مهم نيست؟ مادر گفت نه. گفت اگر دو تا باشد چه طور اگر سه تا باشد چه؟ مادر گفت اگر تو يك دستت را هم بدهي يك دست و دو پاي ديگر هم داري كه بايد در راه خدا بدهي من ناراحت نمي‌شوم فقط دلم مي‌خواهد تو روحيه‌ات طوري باشد كه خدمت بكني.

بعد علي گفت مامان الهي قربونت برم من اصلا فكر مي‌كردم چطور به شماها بگويم و چطور شماها را آماده كنم الان چيزي نشده‌ام فقط يك دست از مچ قطع شده دستم را دراز كردم و آنها هم كوتاه كردند، بعد از 3 و 4 روز كه آمد آنقدر با دستش شوخي مي‌كرد كه اصلا فراموش شد علي مجروح شده است.

در هر كاري بدون ترس اما با فكر وارد مي شد

در مورد خصوصيات اخلاقي عليرضا چيزي را كه هميشه به بچه‌هاي خودم هم مي‌گويم اين است كه علي خيلي شجاع و نترس بود و در هر جمعي حاضر مي‌شد آن جمع با نشاط خاصي روبه‌رو مي‌شد ورزشكار بود و از لحاظ اجتماعي خيلي مردم‌دار بود بسته به آن فضايي كه در آن قرار مي‌گرفت حتما در آن جمع يك نقشي پيدا مي‌كرد اگر در هيئت‌ها بود حتما نوحه‌خوان آن هيئت مي‌شد يا در جمع شادي بود كه بچه‌ها را براي تفريح به جايي برده بود خودش يكي از آن افرادي بود كه اكثر شلوغ‌كاري را انجام مي‌داد يعني براي بچه‌ها راه را باز مي‌كرد كه هر كاري مي‌خواهند بكنند.

در هر كاري ريسك آن را مي‌پذيرفت و بدون ترس وارد مي‌شد اما نه بدون فكر بدون ترس و اينكه قبل از آن همه جوانب را بررسي كرده بود.

رابطه دو برادر شهيد با هم

من سال 60 ديپلم گرفتم و محمدرضا سال 59 از سال 56 به بعد ما سه نفر خيلي به هم نزديك و صميمي شديم فقط فرصت‌هاي كنار هم بودن‌مان كم بود هم عقيده‌مان به هم نزديك بود و هم اينكه خود انقلاب بچه‌هاي كم سن را هم به يك بلوغ فكري رسانده بود.

از 56 به بعد هر جا علي مي‌رفت محمد هم به دنبال او مي‌رفت مثل نوچه‌اش بود علي هم خيلي استقبال مي‌كرد و محمدرضا را با خودش مي برد.

تشييع جنازه شهدا و يا يكي دو بار به مناطق جنگي برد اما مي‌گفت تا درست را تمام نكرده‌اي به مناطق نيا محمدرضا تا ديپلم را گرفت وارد سپاه شد و تقريبا از زمان ورودش به سپاه تا زمان شهادتش يك سال هم نشد كه خيلي زود راه خودش را پيدا كرد و رفت علي هميشه مي‌گفت محمد زودتر از من فهميد كه كجا بايد برود و چه كار بايد بكند.

خوابي كه مادرم قبل از شهادت عليرضا ديد

آن زمان من و مادرم ايران نبوديم و تقريبا طي چند روز تلفن‌هايي به ما مي‌شد و چند نفر از فاميل‌ها زنگ مي‌زدند و خبرهاي مختلف مي‌دادند.

زماني كه به ما خبر دادند فكر مي‌كنم 10 روز از شهادت علي گذشته بود منتها در مناطقي بود كه ديگر نمي‌توانستند بياورند و تلفني به ما اطلاع دادند.

مادرم يك شب قبل از اينكه خبر شهادت را به ما بدهند خواب ديده بود جلوي خانه را خيلي چراغاني كرده‌اند محمدرضا كه قبل از علي شهيد شده بود آمده و يكسري مثل روسري‌هاي سبز به مردم مي‌دهد و همه را تعارف مي‌كند كه به داخل بيايند.

مادرم صبح گفت فكر مي‌كنم كه براي علي اتفاقي افتاده ما به صحبت‌هاي مادرم اهميت زيادي نداديم بعد از ظهر آن روز پدرم زنگ زد و گفت علي زخمي شده خيلي نگران نشويد چيزي نيست ولي سعي كن مادر را زود به ايران بفرستي.

ما با توجه به تلفن‌هايي كه چند روز قبلش شده بود و با خوابي هم كه مادر ديده بود ديگر حدس زده بوديم به پدرم گفتم هر اتفاقي افتاده بگو گفت به مادرت نگو نمي‌خواهد ناراحتش كني علي شهيد شده و شما زودتر خودتان را برسانيد من هم سعي مي‌كردم خودم را كنترل كنم از آن طرف گوشي را به مادرم دادم.

پدر همين خبر را به مادر داده بود ولي مادر به خاطر اينكه فكر مي‌كرد من اطلاع ندارم مي‌خواست به روي من نياورد.

شبي كه ما به فرودگاه رفتيم هواپيما خراب شد و ما را به يك هتل در اطراف فرودگاه بردند هتل با شكوهي بود كه همه مسافران را به آنجا بردند مادرم تا زماني كه زنده بود مي‌گفت آن شب بدترين شب زندگي من بود براي اينكه يك لحظه تازه مي‌خواستم غربت و غم حضرت زينب را احساس كنم آنجا فكر مي‌كردم در بارگاه يزيد حضرت زينب را آوردند چه حالي داشت يا مثلا تا بخواهد به برادرش برسد در چه حالي بود لحظه جدايي آنها چطور بود.

آن انتظار سخت‌ترين انتظار بود آن شب تاصبح من و مادر اصلا نخوابيديم و آرامش نداشتيم هم مادر فكر مي‌كرد من خبر ندارم و هم من فكر مي‌كردم او خبر ندارد. تحمل آن لحظه و آن انتظار كه تا صبح بخواهيم چطور با هم برخورد كنيم خيلي سخت بود.

من دائم دلداري‌اش مي‌دادم و مي‌گفتم انشاءالله كه چيزي نيست مي‌گفت محمدرضا شهيد شد و اگر علي هم شهيد شده باشد من افتخار مي‌كنم و با اين گفته‌هايش مي‌خواست بگويد كه اگر به ايران آمديم و علي شهيد شده بود خودت را ناراحت نكن.

جوابي كه مادرم به آيت الله جوادي آملي داد

آنجا خدا خيلي صبر زيادي به مادر داده بود من الان وقتي فكر مي‌كنم مي گويم مادر چه تحملي داشت و به روي خودش نياورد حتي يك قطره اشك هم نمي‌ريخت فقط فردا صبح كه به فرودگاه آمديم آيت الله جوادي آملي با يك گروهي از روحانيون آنجا بودند. وقتي مادر ايشان را ديد ناخودآگاه به طرفشان آمد و گفت: حاج آقا براي من خيلي دعا كنيد پسر اولم شهيد شده و الان به من خبري دادند كه فكر مي‌كنم پسر دوم‌ام هم شهيد شده.

آنجا آقاي جوادي گفتند حاج خانم شما كه يك شهيد داده بوديد نمي‌گذاشتيد پسر دوم‌تان برود مادر گفت من اگر ده پسر ديگر هم داشتم همه را مي‌دادم فقط تحمل آن را از خدا مي‌خواهم چون مي‌دانم اين راهي كه مي‌روند راه درستي است ناراحت نيستم اما بالاخره درد دوري و فراق سخت است و خدآملیا صبر آن را به من بدهد من كه به پاي حضرت زينب هم نمي‌رسم.

ما آمديم ايران و در فرودگاه از هم جدا شديم مادر را به معراج شهدا بردند تا علي را ببيند ولي من را نگذاشتند بروم. فرداي آن روز هم تشييع جنازه علي بود.

خاطره اولين نماز جمعه پس از پيروزي انقلاب

اولين نماز جمعه پس از پيروزي انقلاب كه به امامت آيت الله طالقاني برگزار شد، من به همراه مادر رفته بودم.

در بهشت زهرا يك جايي من از مادر عقب افتادم، مادر تعريف مي كرد «در حالي كه سرم پايين بود از جلوي انتظامات رد مي شدم ديدم جواني آمد و گفت مادر از اين طرف برو، من هم رفتم دوباره آن جوان گفت مادر از آن طرف برو و دوباره اين جريان تكرار شد.

يك دفعه من ناراحت شدم و گفتم اين چه وضع انتظامات هست من را به اين طرف و آن طرف مي بريد. سرم بلند كردم ديدم عليرضاست. خيلي خوشحال شدم و علي را بغل كردم.»

چون به خاطر شرايط انقلاب بعد از چند ماه بود كه همديگر را مي ديدند. بعد علي دست مادر را گرفت برد پيش دوستان خود و گفت بجه ها نگفتم من امروز مامانم را پيدا مي كنم.

۱۳۹۱/۵/۱۴

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...