به گزارش نما به نقل از ایران، محبوبه در آن روز بهاری سال 59 و درحالی که جنگ بر کشور سایه افکنده بود فارغ از همهمه و شلوغی مثل همیشه در پارکینگ خانه پدریاش واقع در خیابان مطهری تهران با دوستانش مشغول بازی بود.
سر و صدای زیادی به پا بود و انگار بچهها در دنیای دیگری بودند. مادر هرازگاهی سری به دخترش میزد و با نگاه به صورت خندان و پرنشاطش شعفی وجودش را فرامی گرفت.
ساعاتی از بازی بچهها گذشته و هوا رو به تاریکی بود و باید همه به خانه هایشان میرفتند اما در این میان خبری از دختر کوچولو نبود. همان موقع مادر، دختر بزرگترش – فخری - را دنبال محبوبه فرستاد.
او پلهها را با بیحوصلگی پایین رفت و محبوبه را صدا زد. کم کم داشت از بیخیالی خواهرش بیطاقت میشد که ناگهان با دیدن سکوت وهم انگیز پارکینگ خالی درجا میخکوب شد. هیچ کس آنجا نبود و همه بچهها به خانه رفته بودند.
در نیمه باز بود اما کسی در کوچه دیده نمیشد. دخترک هراسان پلهها را دو تا یکی بالا رفت و نفس زنان از ناپدید شدن محبوبه کوچولو خبر داد. بلافاصله همه با نگرانی خود را به پارکینگ رساندند. هر کس به سمتی میرفت اما انگار محبوبه قطرهای آب شده و در زمین فرو رفته بود.
در همان موقع مادر با چشمانی اشکبار در هر خانهای را برای یافتن ردی از دختر دلبندش میزد اما همه با ابراز بیاطلاعی تنها سعی در آرام کردن او داشتند.
در همین لحظات ناگهان زن همسایه که تازه به آن ساختمان آمده بود و میگفت تنها چند باری محبوبه کوچولو را دیده است با رنگ و روی پریده و چهرهای نگران خود را به خانواده دخترک رساند و گفت دخترشان را در آغوش پیرمردی در خیابان در حال خوردن بستنی دیده است اما چون دختر کوچولو آرام بود. شکی به پیرمرد نکرده و مانع از رفتن آنها نشده است.
تلاشهای بیثمر
خانواده محبوبه پس از گمشدن دختر کوچولوی عزیزشان هر راهی را رفتند. به پیشنهاد برخی از آشنایان حتی عکس محبوبه در روزنامهها هم چاپ شد و هنوز خانواده نگران و چشم انتظار رسیدن خبری از فرزندشان بودند.
«فخری» خواهر بزرگتر محبوبه گفت: «در طول این سالها هر راهی که به ذهنمان میرسید جست و جوهایمان را ادامه دادیم اما نتیجهای نگرفتیم. من و خانوادهام هنوز ناامید نشدهایم و بیصبرانه در انتظار دیدار با خواهرمان هستیم. ما بیتاب دیدن محبوبه و شنیدن خبری از او هستیم و امیدوارم او هم این اشتیاق را بداند و دنبال ما باشد.»
ربودن دختر بچه توسط پیرمرد ناشناس
سالها از آن غروب شوم میگذرد اما هنوز صدای هیاهوی بچهها در خیابان تداعی كابوس آن روز تلخ را برای مادر و خواهر چشم انتظارش دارد.
۱۳۹۵/۳/۳