ادامه داستان:
خرامان بغرید چون پیل مست
عبای به دوش وکلیدی به دست
بگفتا من آنم که چون آن کنم
دراین ملک کار دلیران کنم
ببینید کلیدم چها می کند
بسی بسته هارا که وا می کند
بکار اندر آریم بیکارها
چو آسان بسازیم دشوار ها
به پایان رسد فقر جانکاهتان
زر وسیم ریزم سر راهتان
بسی حرف ها گفت مانند راست
سر مردمان را بمالید ماست
به چرخش درآمد کلیدش بسی
فرو برد سر پیش هرناکسی
که شاید تواند فرج آورد
گشایش ازاین راه کج آورد
بر کدخدایان دور از خدا
خم آورد سر را چو شاه وگدا
ولی آن لعینان نامرد پست
ربودند ناگه کلیدش زدست
نه تنها نیاورد بر سفره نان
بگشتند جمعی دگر نا توان
اما شیخ ایستاده بر موضع اش
ادامه دهد همچنان روضه اش
که تحریم هارا فرو ریخته ام
الک را به دیوارش آویخته ام
نبیند بد اندیش پیکارمن
چرا می کند قصد آزار من
اگر آب سنگین بسته شده
همه تار وپودش گسسته شده
تلاش هانمودم تنم خسته شد
که تا دانش هسته ای بسته شد
بتون ریختم من به سوراخ ها
به جایش گشودم در کاخ ها
حقوق نجومی بدادم بسی
زاشراف باقی نمانده کسی
که فیضی نبرده است از کارمن
به جان به دل گشته اند یارمن
تورم بکاهید در دور من
فقیران بمردند از جور من
چرا چون فقیران نداشتند پول
به شرم به آزرم گشتند ملول
مزاحم شوند همچو خار خسی
همان به که ازآنان نماند کسی
زفقر و فلاکت نماند نشان
ترقی نماییم تا کهکشان