نسخه چاپی

مصاحبه با زهرا گل گل همسر شهيد سيد اسدالله لاجوردي

رییس زندانی كه طاقت زندانی پرنده ها را نداشت

عکس خبري -رييس زنداني که طاقت زنداني پرنده ها را نداشت

یك روز به آقای لاجوردی گفتم: دوست دارم دو تا مرغ عشق در خانه داشته باشم. ایشان گفت: من طاقت ندارم كه آنها در قفس باشند. اگر راضی می شوید كه آنها در خانه آزاد باشند موافقم.

به گزارش نما شهید اسلام «سید اسدالله لاجوردی» از جمله كسانی بود كه در نهضت انقلابی ایران نقش داشت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی‌ نیز وظایف مهمی ‌را در جهت استحكام نظام جمهوری اسلامی ‌بر عهده گرفت. وی در سال 1314 ش در خانواده‌ای مذهبی در جنوب تهران دیده به جهان گشود و در كانون گرم خانواده با تعلیمات اسلامی ‌پرورش یافت. دوران كودكی وی مصادف با حكومت استبدادی رضاخان و اشغال ایران در1320 ش و دوران جوانی شهید لاجوردی نیز مصادف با حوادث مهمی ‌در عرصه‌ی سیاست ایران است. نهضت ملی شدن صنعت نفت و كودتای 28 مرداد، از جمله حوادث مهم این دوره‌اند كه تأثیر فراوانی بر روحیات و عواطف وی داشتند. سید اسدالله به علت فقر مالی ناچار شد دبیرستان را ترك كند و به كار در بازار مشغول شود. در همین زمان از طریق آشنایی با حاج صادق امانی زمینه‌ی حضور لاجوردی در گروه شیعیان فراهم می‌شود.

با توجه به مناسبت سالروز شهادت شهید مظلوم سید اسدالله لاجوردی مصاحبه همسر این شهید بزرگوار با روزنامه رسالت در سال87 انجام شده است را مرور میکنیم.

در چه سني با شهيد لاجوردي ازدواج كرديد و مراحل آشنايي چگونه بود؟
در سال 1340 ازدواج كردم. آن موقع 13 سال داشتم. يكي از اقوام ايشان در همسايگي عمويم زندگي مي كرد و گفته بود ما دنبال دختري متدين هستيم. ايشان هم من را معرفي كردند. روز خواستگاري مادرم گفت: آماده شو، مهمان داريم. از آنجا كه خيلي علاقه به درس داشتم گفتم: اگر با همين لباس هايم مي توانم بيايم، مي آيم. در غير اين صورت نه! گفت: مسئله اي نيست. با همان لباس ها رفتم ولي از آنجا خيلي خوشم آمد! گفتم: چقدر خانواده خوبي بودند. مادرم سكوت كرد. چند روز بعد مادرم عكسي را به من نشان داد و گفت: كساني كه آمدند خواستگاري، تو را براي آقاي لاجوردي انتخاب كردند. او از سادات است و عكس را به من نشان دادند. وقتي فهميدم متدين و از سادات است خيلي خوشم آمد. يكسال عقد بوديم و بعد ازدواج كرديم.
آقاي لاجوردي در آن موقع چه شغلي داشتند؟
آن موقع دركار چوب فروشي بود. پدرم تحقيق كرد و به ايشان گفته بودند، آقا اسدالله از همه لحاظ خوب است و از نظر ايمان و تقوا بسيار برجسته است.
پس ديگر مخالفتي با اين ازدواج صورت نگرفت!
البته پدرم خيلي دل نگران بود كه آيا من از عهده زندگي مشترك برمي آيم يا نه. حتي كار به آنجا رسيد كه گفتند: منصرف شديم! تا اينكه اتفاقي افتاد. پدرم خوابي ديد. او در خواب ديد كه در حسينيه ارشاد يك عالم نوراني با عمامه سياه به پدرم اشاره كرد و گفته: بيا جلو. پدرم جلو رفته و آن عالم به ايشان گفته بود: از امروز نسل من با تو يكي مي شود. صبح به مادرم گفته بود: من پشيمان شدم كه جواب رد دادم. آن روز عيد غدير بود لذا به خانه آقاي لاجوردي رفت و گفت: من خوابي ديدم و پشيمان شدم و حرفم را پس مي گيرم. به اين ترتيب برنامه ازدواج ما شروع شد. ايشان هم خودش خنچه عقد خيلي قشنگي درست كرد.
داماد خنچه عقد را درست كرد؟
بله، همه كار بلد بود. خنچه زيبايي درست كرد.
اولين بار كي همديگر را ديديد؟
جلسه بعد پدرم گفت: حتما بايد دخترم داماد را ببيند و ايشان هم دخترم را ببيند و نظر بدهد. جلسه بعدي آقاي لاجوردي به همراه خواهرش به منزل ما آمدند.
آيا با هم صحبت هم كرديد؟
بله. ولي بعد از سلام و عليك سكوت برقرار شد. ايشان براي اينكه من را به حرف بياورند، شكيات نماز را از من پرسيدند و من هم تند تند جواب دادم. حرف ديگري بلد نبودم و خجالت مي كشيدم.
آيا شرطي براي آقاي لاجوردي گذاشتيد و يا ايشان شرطي براي شما گذاشتند؟
به هيچ وجه . نه ايشان حرفي زد و نه من چيزي گفتم.
مهريه شما چقدر بود؟
هشت هزار تومان
آن موقع شهيد لاجوردي چند سال داشتند؟
26 سال.
در چوب فروشي كار مي كردند؟
آن موقع بله، ولي بعد از چند سال در بازار جعفري مغازه اي گرفت و همراه برادرش صادرات روسري به كشورها داشتند.
ادامه زندگي مشترك چگونه بود و ايشان در منزل چطور رفتار مي كرد؟
در مدتي كه افتخار همسري شهيد لاجوردي را داشتم چيزي جز خلوص و پاكدامني و صميميت و صبر از ايشان نديدم. شهيد لاجوردي كانون گرمي را در خانواده ايجاد كرده بود. او واقعا همسر و پدر نمونه اي بود ضمن اينكه انسان بزرگي هم بود. ايشان خيلي گذشت داشت. بسيار فروتن بود. تاكيد بر نماز اول وقت داشت. در ارتباط با مردم آن قدر صميمي بود كه كسي احساس بيگانگي نمي كرد. گاهي وقتي در امور خانه از ايشان نظر مي پرسيدم، مي خنديد و مي گفت: من در محل كارم رئيسم ولي در خانه معاون شما هستم و بهتر است كارها با سليقه شما باشد. البته نظرش را هم بيان مي كرد.
چند فرزند داريد؟
شش فرزند دارم. پنج پسر و يك دختر.
از مبارزات شهيد لاجوردي قبل از پيروزي انقلاب و فعاليت هاي ايشان برايمان بگوييد.
در سال 43 وقتي فرزند دومم را باردار بودم يك روز، وقتي به منزل برمي گشتم، ديدم كه دور تا دور خانه مان را محاصره كردند. آمدم داخل خانه و ديدم شهيد لاجوردي را گرفته اند و مي خواهند ببرند. ايشان اصرار داشت كه اجازه بدهيد لباسم را عوض كنم ولي آنها اجازه ندادند و ايشان را به زندان بردند.
شما از فعاليت هاي مبارزاتي ايشان قبل از دستگيري اطلاع داشتيد؟
مي دانستم كه هر شب جلسه دارند ولي مواظبت مي كرد كه ما چيزي نفهميم چون معتقد بود داشتن هرگونه اطلاعاتي براي ما خطرناك است. ولي من مجلات و يادداشت هاي شهيد لاجوردي را مي ديدم و مي دانستم كه فعاليت هاي ضد رژيم پهلوي دارد. من زماني كه براي اولين بار ايشان را دستگير كردند تمام يادداشت هايش را از بين بردم. البته با مادر شوهرم هم مشورت كردم و او هم تائيد كرد. آن زمان منزل پدر شوهرم زندگي مي كرديم. ما نمي توانستيم اين كار را نكنيم. چون دفعات ديگري هم به خانه ما ريختند و بالاخره ممكن بود اينها را پيدا كنند.
چه مدت زندان بودند؟
ايشان رادر سال 43 به عنوان معاونت در قتل حسنعلي منصور دستگير كردند و حكمش خيلي سنگين بود. زماني كه فرزند دومم مي خواست به دنيا بيايد، خيلي دلم مي خواست كه ايشان در كنارم باشد لذا دست به دامن حضرت ابوالفضل شدم. روز پنج شنبه اي بود كه داشتم دعاي كميل مي خواندم، ديدم در مي زنند و آقاي لاجوردي آمد. خيلي خوشحال شدم، بيست روز بعد دوباره ايشان را بردند ولي من زايمان كرده بودم.
به ايشان مرخصي داده بودند؟
بله، خيلي هم تعجب برانگيز بود كه مرخصي داده بودند. بعد از آن حكم را سبك كردند و يكسال و نيم زندان شد.
قبلاحكم چه بود؟
حكم نداده بودند ولي به ما گفته بودند، حكم خيلي سنگين است و بعد يكسال و نيم شد. البته بعد از آن بارها و بارها ايشان را سه سال و چهار سال زنداني كردند. حدودا چهار بار ديگر زنداني شد. آخرين بار شهيد لاجوردي به 18 سال زندان محكوم شد.
چه سالي بود؟
سال 53
در تمام اين مدت منزل پدر شوهرتان زندگي مي كرديد؟
هشت سالي بود كه جدا شده بودم. آن موقع با خانواده برادر شوهر و مادر مادر شوهر در يك خانه زندگي مي كرديم. شب ها تا صبح چراغ را روشن مي گذاشتم همه اش نگران بودم كه مامورها به خانه بريزند!
شهيد لاجوردي بايد فقط چهار سال ازآخرين حكمشان را در زندان گذرانده باشند، درست است؟
بله، همين طور است. قبل از آن خواب ديدم كه در حرم امام رضا (ع) هستم. امام (ع) چادري را به من دادند. گفتم اين خيلي زيباست. گفتند: مال شماست گفتم : آقا شوهرم خيلي زندان مي رود. گفتند: بزودي مي آيد و ديگر هم نمي رود. نگران نباش! بعد از آن خانم آقاي رفيق دوست را ديدم. به ايشان گفتم: شوهرانمان بزودي مي آيند. ايشان تعجب كرد و گفت: چطور؟ گفتم: من يقين دارم چون اين خواب را ديدم. بعد از مدت كوتاهي در زندان ها باز شد و زنداني هاي سياسي آزاد شدند.
چه سالي بود؟
پيش از پيروزي انقلاب اسلامي، اواخر سال 57 بود.
از روزي كه شهيد لاجوردي براي هميشه آزاد شد برايمان بگوييد.
چون پدرش سرطان داشت اول به خدمت و عيادت پدر رفت و بعد به منزل آمد. خيلي از من تشكر كرد كه زندگي را در اين مدت حفظ كردم و بچه ها را بزرگ كردم.
درمدتي كه شهيد لاجوردي زندان بودند امورات منزل چگونه مي گذشت؟
مدتي خياطي مي كردم. در منزل روسري هايي را كه صادر مي كردند مي دوختم. البته اخوي ايشان كه در بازار كارها را انجام مي داد هم خيلي به ما كمك مي كرد. هر چه براي زن و بچه خود مي خريد، براي ما هم مي خريد. در اين مدت بچه هايم به مدرسه علوي رفتند. امورات زندگي گذشت و اخوي ايشان هميشه از ما حمايت مي كرد.
پس از انقلاب شهيد لاجوردي رئيس سازمان زندان هاي كشور شدند، از اين دوران برايمان بگوييد، چه طور شد كه اين پست را به ايشان پيشنهاد كردند و ايشان هم قبول كرد؟
شهيد لاجوردي مي گفتند: بيشترين زمان عمر من در زندان سپري شده است يا به عنوان زنداني و يا به عنوان زندانبان. آن زمان شهيد بهشتي ايشان را به اين سمت منصوب كردند. اين كار، براي شهيد لاجوردي خيلي مشكل بود و به من گفت: انگار استخواني در گلو دارم. چون او روحيه اي بسيار عاطفي داشت. از آن به بعد هر 15 روز يكبار به منزل مي آمد. به او مي گفتم: من دلم براي شما تنگ مي شود لااقل تلفن بزنيد! مي گفت: اين تلفن مال بيت المال است و نمي توانم اين كار را بكنم. در تمام اين مدت كه رئيس سازمان زندان ها بود يك ريال حقوق نگرفت و اخوي ايشان مثل قبل مغازه را مي گرداند و هر چه براي خانواده خودش مي خريد براي ما هم تهيه مي كرد.
از روز شهادتشان برايمان بگوييد.
يك هفته از قبل از شهادتشان خواب ديدم كه شهيد لاجوردي در لباس احرام در كنار شهيد مطهري كه ايشان هم لباس احرام پوشيده بود در حال استراحتند. وقتي اين خواب را براي شهيد لاجوردي تعريف كردم گونه هايشان از اشك خيس شد. صبح روز شهادت، شهيد لاجوردي مي خواست با دوچرخه به مغازه در بازار جعفري برود. مدت كوتاهي بود كه از كار رياست زندان هاي كشور مرخص شده بود. به من گفت: شما از پنجره نگاه كن ببين در كوچه كسي هست؟ گفتم: سه موتورسوار در كوچه هستند. شهيد لاجوردي مكثي كرد ولي رفت. آن روز گفتم: مي شود امروز نرويد؟ به من نگاهي كرد و گفت: نه خانم، من بايد بروم. بعد موضوعي پيش آمد كه به ايشان تلفن كردم و توضيحي در مورد آن دادم. گوشي كه قطع شده بود، ايشان را شهيد كرده بودند.
منافقين اين ترور را ترتيب داده بودند. آيا از جزئيات آن خبر داريد؟
بله، منافقين فردي را اجير كرده بودند. مدتي او را در پادگان اشرف تعليم مي دهند و عكس لاجوردي را به او نشان مي دهند و مي گويند اين فرد را ترور كن، وعده هايي هم به او مي دهند. اين فرد با سه چمدان اسلحه وارد كشور شده بود. آن روز شهيد لاجوردي به همراه دوستشان آقاي اسماعيلي در مغازه نشسته بودند و صحبت مي كردند كه دو نفر مي آيند و تيراندازي مي كنند و هر دو را شهيد مي كنند. يكي از تروريست ها فورا سيانور مي خورد و خودكشي مي كند اما آن فردي كه در موردش صحبت كردم فرار مي كند و با يك چمدان پر از اسلحه در آبادان وقتي مي خواسته خودش را به آن طرف مرز برساند دستگير مي شود.
از ويژگي هاي اخلاقي شهيد لاجوردي بگوييد.
واقعا زبانم قاصر است. ايشان همه خصوصيات عاليه را داشت. يك روز به آقاي لاجوردي گفتم: دوست دارم دو تا مرغ عشق در خانه داشته باشم. ايشان گفت: من طاقت ندارم كه آنها در قفس باشند. اگر راضي مي شويد كه آنها در خانه آزاد باشند موافقم. مرغ عشق ها را آزاد گذاشته بوديم هر وقت مي خواستند به قفس مي رفتند و هر وقت مي خواستند آزادانه در خانه پرواز مي كردند.
اگر خاطره ديگري در ذهن داريد تعريف كنيد.
يكسال عيد در حالي كه تدارك ديده بودم كه با آقاي لاجوردي و بچه ها در منزل باشيم ايشان گفت: خانم بياييد موقع تحويل سال را با هم به كانون اصلاح و تربيت برويم و در كنار بچه هاي زنداني بگذرانيم. در دلم كمي ناراضي بودم ولي هيچي نگفتم و با ايشان همراه شدم. وقتي رسيديم متوجه شدم. ايشان از قبل هدايا و شيريني براي بچه ها تهيه كرده وقتي بچه ها ايشان را ديدند، دورش را گرفتند و او هم يكي يكي آنها را بغل مي كرد و به آنها عيدي و شيريني و شكلات مي داد. آن لحظه فكر كردم چقدر خوب شد موقع تحويل سال در كنار اين بچه ها بوديم تا اينكه كنار بچه هاي خودمان باشيم. واقعا برايم لذت بخش بود.
يكي از خلقيات شهيد لاجوردي اين بود كه سريع از هر اشتباهي و خطايي مي گذشت و هيچ وقت يك مسئله اي را دنبال نمي گرفت. هيچ وقت در زندگي حساب كشي نمي كرد. اين مسئله در زندگي خيلي مهم است و باعث مي شود زندگي شيرين بشود. هيچ سختگيري در كار نبود، هيچ وقت سختگيري نمي كرد و اگر هم مي خواست نكته اي را متذكر بشود با خنده و با رويي گشاده مطرح مي كرد. اگر جوان هاي امروز هم اين گونه باشند و اين طور با همسرانشان رفتار كنند مسلما هيچ وقت مشكلي پيش نمي آيد.
آخرين حرف؛
يك خاطره ديگر برايتان بگويم. وقتي شهيد لاجوردي در زندان بود زماني كه مي توانستيم به ملاقات برويم به بچه ها نمي گفتم كه به زندان مي رويم، چون كوچك بودند و ناراحت مي شدند، به آنها مي گفتم: مي رويم باغ پدرجان و مي رفتيم حياط زندان، وقتي با ايشان ملاقات مي كردم سعي مي كردم روحيه خود را خيلي بالانشان بدهم و سعي مي كردم بخندم و لبخند بزنم. يك روز ايشان به من گفت: خانم مي دانيد! اين خنده هاي شما تا ملاقات بعدي با من است و از نظرم محو نمي شود. ايشان خيلي عاطفي بود. من هر چقدر از ايشان و خوبي هايش بگويم. كم گفته ام.
از شما متشكرم .



روزنامه رسالت، شماره 6627 به تاريخ 3/11/87،

۱۳۹۱/۶/۱

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...