اسمش را در چند ماه اخیر زیاد شنیده بودم. شنیده بودم زندگی تلخی داشته که با ماجراهای انقلاب گره خورده است اما هر بار از شدت تلخی داستان سعی می کردم خیلی کنجکاوی نکنم. گذشت و گذشت تا سفری به کردستان رفتیم. این سفر ادامه همان سفر جهادی مان به سیستان و بلوچستان بود. رفتیم تا از مناطق محروم کردستان بازدید کنیم. اگرچه جنس محرومیت این دو استان کاملا متفاوت بود. در روستاهای سیستان و بلوچستان فقر مالی بیداد می کند اما در کردستان فقر، رنگ و بوی فرهنگی دارد.
اما من می خواهم این سفر سه روزه را از روز آخر به اول برای شما روایت کنم. از آنجایی که قدم در هشمیز، روستای محل اسارت ناهیدد گذاشتم. ناهید فاتحی کرجو یا همان سمیه کردستان که تا پیش از سفر مثل دیگر شهدا فقط روایتی از شهادتش شنیده بودم اما شنیدن کی بود مانند دیدن.
وارد روستا که شدیم قرار جاده اصلی روستا را طی کنیم تا به محل زنده به گور کردن ناهید برسیم. درست اولین قدم هایمان از همان جایی شروع شد که او را در اسارت نگه داشته بودند، یک سرویس بهداشتی در گوشه ای بود که گفتند ناهید را در اینجا نگهداری می کردند. بعد راه افتادیم، روستا بزرگ بود، هر چه می رفتیم این راه تمام نمی شد و در میان راه وقتی برایمان تعریف می کردند که شبانه چندین مرد ناهید را در این مسیر برده اند تا او را زنده به گور کنند، قالب تهی کردم از این همه مردانگی در وجود یک دختر.
مگر ناهید چند ساله بود، او یک دختر 16 ساله بود اما رشادتش بی نهایت... قدم هایم را که می شمردم فقط احساس شرمندگی می کردم که ناهیدها چگونه فدای این انقلاب شده اند و ما الان در چه نقطه ای هستیم یعنی شهدا از کوتاهی های ما می گذرند؟ ناهید آن همه شکنجه را تحمل کرده بود، فقط برای اینکه حاضر نشده بود، لحظه ای به امام توهین کند، همین. چنین ایمان و اعتقادی اکنون در ما هم وجود دارد؟!
چرا ناهید دستگیر شد؟
ناهيد در چهارمين روز از تير سال 1344 در شهر سنندج به دنيا آمد. اوكه ازمادري سيده به دنيا آمده بود،حجاب خود را به خوبي حفظ مي كردو بيشتر وقتش را به خواندن كتاب هاي مذهبي و قرائت قرآن و انجام فعاليت هاي اجتماعي مي گذراند.
او درسال 61 به جرم اينكه طرفدار امام خميني(ره) وانقلاب و قرآن است، توسط نيروهاي ضدانقلاب اسير شد اما آنان كه نتوانسته بودند مقاومت اين دختر را بشكنند و اورا وادار به توهين به انقلاب و امام كنندو درمقابل اعتقاد اين دختر خشمگين بودند، موهاي سرش را تراشيدند و ناخن دست و پايش را كشيدندودرنهايت او را زنده به گوركردند و سرانجام با شليك گلوله اي به سرش او را به شهادت رساندند. روستاي هشميز در اوايل انقلاب اسلامي پايگاه گروهك هاي ضدانقلاب بود واين شهيده نيز توسط آنان از شهر سنندج ربوده و به اين روستا منتقل شده بود. به گفته احمدي مسئول بسيج گروه جهادي منتظران خورشيد كه خبرنگاران رسانه ها را دراين سفر همراهي مي كرد، اوايل انقلاب دراين روستاي كوهستاني كه خانوارهاي كمتري زندگي مي كردند يك سرويس بهداشتي مردانه و زنانه وجود داشت كه خانواده ها آب خود را نيز ازهمان محل تهيه مي كردند.
روایت ثانیه از ناهید
در يكي از روزهاي پاييز سال 61، يكي از زنان روستايي به نام ثانيه كه در آن زمان زني جوان بود، دركنار اين سرويس بهداشتي متوجه دختري نوجوان غريبه اي مي شود كه به همراه مردي براي استفاده از اين سرويس به كنار آن آمده بودند. او از اين دختر مي پرسد كه چرا به اين روستا آمده اي و اين دختركه همان ناهيد بود به او مي گويد كه توسط همراهانش زنداني شده است. اين زن طي يك ماه چندين بار ناهيد را ديده و حتي براي او ميوه نيز مي برد و با توجه به اسارت اين دختر به او پيشنهاد مي كند كه با دادن لباس زمينه فرار او را فراهم كند اما ناهيد با اظهار نگراني از اين كه اين اقدام او سبب دردسر براي ثانيه شود، از فرار خودداري مي كند. وقتي به سراغ ثانيه رفتيم تا ازاو دراين باره سوال كنيم، درحال آبياري مزرعه اش بود. در روستاي هشميز مزارع توت فرنگي و باغ هاي گردو و زردآلودي فراواني وجود داشت كه زيبايي و سرسبزي خاصي به اين روستاي كوهستاني با هوايي سرد داده است. ثانيه درباره ناهيد گفت: وقتي براي آوردن آب براي وضو به چشمه رفته بودم، ناهيد را ديدم، دختري نوجوان و غريبه بود از اوسوال كردم در اين محل چه كار مي كند، با جملات كوتاه به من فهماندكه از سنندج ربوده و به اين محل آورده شده است و درخانه اي نگهداري مي شود. اين زن گفت: من آثاري از ضرب و شتم برروي او نديدم و لباس او نيز يك شلوار كردي و بلوز بود.
من لاي لباسم براي او ميوه مي بردم و او چنددانه ازآنها را كه در زيرلباس خود مي توانست پنهان كند بر مي داشت. به او گفتم بيا لباس هايمان را عوض كنيم و تو از اين جا فرار كن اما اين دختر كه خود را ناهيد معرفي كرده بود، گفت: اگر فرار كنم تو را اذيت مي كنند. ثانيه افزود: حتي سعي كردم ضامن او شوم و او را به خانه خودم بياورم اما همراهان ناهيد راضي نشدند و بعد از يك ماه ديگر او رانديدم و وقتي سوال كردم به من گفتند كه او را آزاد كرده اند درحالي كه بعدها فهميدم ناهيد را درمحل قبرستان روستا زنده به گوركرده و بعد كشته بودند.
به گفته شهلا خواهر ناهيد، مادر او به دنبال اطلاع از ربوده شدن دخترش توسط سرنشينان خودرويي در شهر سنندج، با يافتن راننده خودرو، در مي يابد كه ناهيد را به روستايي برده اند اما با رفتن به اين روستا آدرسي از ناهيد بدسـت نمي آورد. شهلا این را هم گفت که وقتي پدرم كه درآن زمان در جبهه جنوب بود، از موضوع ربوده شدن ناهيد مطلع شد، موضوع را به پاسداران اطلاع داد و در نهايت جستجوي مادر ناهيد و پاسداران ، آنها را به روستاي هشميز و بر سر قبر ناهيد رساند.
نامزد ناهید ضدانقلاب بود
مسئول گروه منتظران خورشيد نيز افزود: وقتي ضدانقلاب ها رسوايي خود را در ربودن و كشتن اين دختر نوجوان مسلمان برملا مي بينند شروع به تهديد مادر ناهيد كرده و به اواعلام مي كنند كه اين بلا را سر ديگر فرزندان اونيز خواهند آورد و به همين دليل نيز مادر ناهيد پس از نبش قبر و تشييع باشكوه پيكر فرزند شهيدش درسنندج و سخنراني عليه گروه هاي ضدانقلاب، پيكر ناهيد را به تهران منتقل كرده و دربهشت زهرا ( س ) به خاك مي سپارد. احمدي افزود: صداي ناهيد در بدو انقلاب دراين روستاي دور افتاده برسر ضد انقلاب ها همان صداي سميه صدراسلام بود كه بر سر جاهلان حجاز مي كشيد.
وي گفت: ناهيد،نامزدي داشت كه به دليل وابستگي به ضدانقلاب ها دستگير و پس از مدتي اعدام شد. ضدانقلاب ها كه تصور مي كردند ناهيد در لو دادن اين فرد نقش داشته است او، را به اين بهانه ربوده و سپس به دليل پايبندي اين دختر به نظام اسلامي و انقلاب و امام او را كشتند.
شهيده ناهيد فاتحي كرجو، شكنجه هاي سخت ضدانقلاب را در زمستان بي سابقه سال 60 در كردستان تحمل كرد تا امروز پس از سی و اندی سال نامش دل ها را زنده کند.
آسیب شناسی جهاد
*145 کیلومتری شهر سنندج روستای «شریف آباد» است. به همراه خبرنگاران و عکاسان دیگر جلوی مسجد روستا در جمع مردم ایستاده ایم. عکاسی از بچه ها عکس می گرفت و آنها با ذوق و شوق فراوان می دویدند تا تصویرشان را مشاهده کنند. می خواستیم در روستای شریف آباد چرخی بزنیم و با هموطنان کردمان بیشتر آشنا شویم اما بچه های کانون گفتند نمی شود، فضا امنیتی است! ما را بردند محل اسکان خودشان. کمی استراحت کردیم و منتظر شدیم تا مسئول بچه های جهادی بیاید و توضیحی از فضای روستا بدهد.
آنچه می دیدم با شنیدههایم کاملا متفاوت بود. فکر می کردم بچه هایی که مدتی از زندگی مادی و مرفه خود کنده و به این سرزمین ها می آیند باید فروتن و خودساخته تر از این حرف ها باشند. اما برخوردی که با ما شد حکایت از چیز دیگری داشت. گرچه در بدو ورودمان بچه های جهادی با لیوان های خودشان برای ما شربت آوردند اما سر سفره غذا خیلی احساس غریبی می کردیم. واقعا مهمان نوازی این نبود که ما دیدیم. دوستان نوشابه می خوردند در حالی که ما این طرف سفره آب هم نداشتیم.
چند دقیقه ای گذشت تا خانم ایزدپناه اتاق ما آمد. خانمی با حجاب و متین و لیسانسه از دانشگاه تهران که توضیحی در مورد گروه جهادی شان داد. گفت ما دو سال است که به این روستا رفت و آمد می کنیم و در حال پژوهش هستیم. با لحنی آمرانه افزود: لازم می دانم یک سری نکات را برایتان بگویم که خانم فتحی (مسئول گروه خانم های جهادی) گفتهاند گوشزد کنم. ما انتظار نداشتیم این تعداد خبرنگار با هم وارد کردستان شوند. با توجه به اینکه دو سال است کار پژوهشی(!!) می کنیم من باب آسیب هایی که ممکن است در این استان وجود داشته باشد حضور این تعداد رسانه جو را بهم می ریزد. اینجا یک منطقه خاص سیاسی است و اعتقادات مردم متفاوت است. لذا باید کارهایمان را خیلی محتاطانه انجام دهیم برای همین جلوگیری می کردیم از ورود گروه های خبری. بنا به همان دلایل خاصی که خودمان در طول دو سال به آن رسیده بودیم.
اینها اینقدر در جملات شان از واژه "امنیت" استفاده کردند که ما داشتیم متصور می شدیم نکند قدم در کردستان عراق یا سوریه گذاشته ایم!
دوربین و خبر به ذات یک آسیب است
این مسئول جوان حساس ادامه داد که برای کار جهادی دوربین و خبر به ذات یک آسیب است. با توجه به این دو سال کار پژوهشی(!!) امیدواریم به ما اعتماد کنید. اینجا بود که خبرنگار روزنامه اطلاعات که سالهاست در این عرصه فعالیت می کند و از خیلی مسائل آگاه است با حالت اعتراض گفت: اینجا هم جزوی از ایران است یعنی چه که ما باید احتیاط کنیم؟ چرا سعی دارید قومیت ها را جدا نشان دهید؟
خانم ایزدپناه جواب داد: دیروز یک گروه مستند ساز رفتند داخل یکی از کلاس های بچه ها و به یک دختر خانم ابتدایی گفتند: «روسری ات را سرت کن می خواهیم فیلم بگیریم.» ما حق نداریم به کسی بگوییم حجابت را درست کن که کادر ما به هم نریزد. دوباره خانم یارمحمد (همان خبرنگار روزنامه اطلاعات) با همان حالت اعتراض گفت: اما وظیفه شما رصد این موارد نیست! یکی دیگر از خبرنگاران هم گفت: شما نیامدید بافت فرهنگی منطقه را تغییر دهید. تعریف کار جهادی مشخص است. اما خانم ایزدپناه تاکید کرد این برای کانون قابل قبول نیست که کسی چنین برخوردی داشته باشد. بچه های کانون مدتها طرح درس نوشتند برای کتب درسی دانش آموزان این منطقه. طبق پژوهش ما (!!) هر یک بار که دوربین وارد کلاس بچه ها می شود از نظر آموزشی محیط تحت تاثیر قرار می گیرد چون بچه ها را منقلب می کند.
با صحبت های این خانم واقعا یک آن حس کردم آمدم پشت کوه و مردم اینجا هم پشت کوهی هستند. این خانم بحث دیگری را مطرح کرد که در کردستان تلویزیون ایران اصلا آنتن نمی دهد، مخصوصا در شهرستان دیوان دره. شما هر کاری کنید چون مردم بازخوردش را در رسانه ملی نمی بینند حضور شما برایشان یک حضور سیاسی و خودنمایانه است و این نگرش را نمی توانید در دو روز تغییر دهید هر چه قدر هم که با آنها صحبت کنید، چون ما در این دو سال نتوانستیم. حالا حضور اینها بعد از 2 سال چه نتیجه ای داشت، سئوالی بود که تا پایان سفر برای ما بی پاسخ ماند.
ناخوداگاه به یاد پسری افتادم که می خواست "ساواش" شود. خودم تا به حال نام این شخصیت را نشنیده بودم اما کودکی که در کردستان بود به راحتی از این شخصیت که در یکی از فیلم های ماهواره ای بود، سخن می گفت. بعد ایزدپناه حرفی زد که تعجب همه بچه را بر انگیخت و زیادی غیر قابل باور بود! می گفت: بچه سه ساله (!!!) بعد از اینکه گروه مستند ساز رفتند گفته این ها هم از همان بچه اطلاعاتی هایی بودند که آمدند رزومه کاری شان را کامل کنند. برایم جالب بود بچه هایی که از دیدن دوربین متعجب و منقلب می شوند در این سن از کلمه رزومه استفاده می کنند!
نمی دانم چرا ایزدپناه سعی داشت القا کند فضای سیاسی اینجا اصلا آرام نیست، اینها در دانشگاه تهران چگونه تغذیه فکری می شوند، جای سئوال دارد. می گفت: البته مردم بسیار مهمان نوازی هستند و بسیار خوب برخورد می کنند. همانطور که دیدید که چطور هم از سردار نقدی استقبال کردند اما نسبت به فضای رسانه ای باز خورد منفی نشان می دهند.
باز هم متوجه نشدم کسانی که تلویزیون ایران را نمی بینند چطور به فضای رسانه ای بازخورد منفی نشان می دهند؟ این پژوهشگر(!) ادامه داد: اینها قومیت و فرهنگ بسیار قوی ای دارند و خودشان را جزوی از قومیت یکپارچه کرد می دانند. البته ما کار آماری دقیقی در مورد نگرش این مردم انجام نداده ایم و حتی حدس هم نمی زنیم!
معلوم نبود پس دقیقا آنها در چه زمینه ای دو سال پژوهش کردند؟! (این جملات کاملا با ژست امنیتی بیان می شد) او که بین هر ده جمله (با اغراق) یکبار می گفت ما دو سال اینجا کار پژوهشی کردیم سعی داشت به ما تاکید کند خیلی آگاه به این منطقه هستند. این طور با ما صحبت کرد که ما نسبت به کار کانون با هیچ کس شوخی نداریم و اولویت برای ما کانون است. بعد هم ما را حواله دادند به آقای یاسر ترابی مسئول آقایان و خانم زینب فتحی که گفتم مسئول خانم ها هستند. خانم فتحی به تنهایی یک جانشین و یک مشاور و شش معاون داشتند (احتمالا کمتر از وزیر بهداشت معاون ندارند)
خانم ایزدپناه که معاونت رسانه ای گروه را عهده دار بود گفت: ما برای کار مستند سازی هفت ماه سناریو نوشتیم برای اینکه بتوانیم شش قسمت مستند کوتاه مدت برای شبکه کردستان بسازیم. اما هر چه از آنها می پرسیدیم هدف شما نیست نمی توانستند در یک جمله هدف شان را توضیح دهند بعد می گفتند دو سال است که در این منطقه کار می کنیم اما هنوز نتیجه نگرفته ایم، چرا منتظر نتیجه بودند، جای تامل داشت!
جالب اینکه در امور کردستان، کار جهادی و کار رسانه خود را کاملا حرفه ای می دانست اما بچه های خبرنگار را جمعی می دید که حتی بلد نیستند چطور اخبار را منعکس کنند. چون دائما می گفت چه مطالبی را بزنید و چه مطالبی را نزنید.
برایمان از وحدت شیعه و سنی گفت و اینکه نماز جماعت به همراه برادران اهل تسنن برگزار می شود اما وقتی پرسیدم پس چرا حتی یک جمله از بزرگان اهل تسنن روی دیوارها نوشته نشده حرفی نزد. خانم ایزدپناه گفتند ما نمی خواهیم به هیچ وجه فرهنگ اینجا را عوض کنید. ده روستا به صورت آموزشی زیر نظر کانون جهادی است و ما کار آموزشی و عمرانی و بهداشتی انجام می دهیم.
مثل زبرینگ و جوهانی دپ و بقیه روستاهای بلوچستان، خبرنگاران خیلی دوست داشتند بروند داخل روستای شریف آباد و با مردم خوبش که واقعا مهربان و مهمان نواز بودند ارتباط بر قرار کنند اما بچه های کانون به شدت در جو امنیتی که اصلا به گونه ای که اینها می گفتند وجود نداشت، فرو رفته بودند و از آنجایی که خود را مالک و صاحب این روستاها می دانستند، می گفتند حق ندارید با مردم اینجا صحبت کنید چون ما در اینجا آمده ایم و کار کرده ایم!!!
قدم خیر و رنگین و هستی
بدون اهمیت دادن به این رفتار و طبق برنامه همیشگی جهادی مان سعی کردیم با دیگر بچه های آنجا ارتباط برقرار کنیم. اسم های زیبایی داشتند مثل قدم خیر و رنگین و هستی. اغلب آنها تحصیلات مدرسه ای را بعد از چند سال به خاطر مشکلاتی که وجود دارد مثل سختی راه، نبود مدرسه، اختلاط دختر و پسر و ... رها می کنند اما در هنرهای دستی بسیار استادانه کار می کردند. گفتیم لباس های محلی زیبایی دارید که قدم خیر با خوشحالی از این نظر گفت مردم روستا لباسهایشان را خودشان می دوزند. پدر دلشاد کشاورز و دامدار بود. مزرعه گندم هم داشتند. دخترها در این کلاس چله کشی می کردند و فرش می بافتند.
خلاصه کلافگی و خستگی باعث شد ما که قرار بود همه روز را آنجا بمانیم فرار را بر قرار ترجیح داده و به دیواندره کوچ کردیم و البته تا لحظه آخر نه خانم فتحی را دیدیم و نه آقای ترابی را.
وقتی از پیش آنها رفتیم بچه ها آزادی! را تجربه کرده و با مردم دیگر روستاها که در مسیرمان بودند شروع کردند به صحبت و تهیه گزارش و عکس. به سراغ پرستو رفتیم. متولد سال 1365 با سه فرزند بود که بزرگترینشان 9 سال داشت. بچه ها وقتی این موضوع را فهمیدند به شدت تعجب کردند. می گفت: اگر می بینید الان در تمام مدت روز آب داریم، چون شما اینجا حضور دارید وگرنه در روز فقط 2 ساعت از ساعت 6 تا 8 صبح آب داریم و بقیه روز اگر به آب احتیاج پیدا کنیم باید به چشمه برویم. پرستو از بخشدار و بقیه مسئولین روستا گله داشت و می گفت: به فکر مردم نیستند. نماینده شهرمان هم که موقع رأی جمع کردن به حرف ما گوش می کرد از وقتی رأی آورده جواب ما را نمی دهد. شوهرش راننده بود و در کنارش احساس خوشبختی می کرد خودش هم در کشاورزی کمک حال خانواده می شد. این خانم کرد تا کلاس پنجم درس خوانده اما مصمم است بچه هایش حتما درسشان را تا آخر ادامه دهند. می گوید زمستان مدرسه رفتن در اینجا سخت است و گاهی مجبورم بچه هایم را کول کنم و ببرم مدرسه.
ابراهیم آباد چه خبر؟
راه را ادامه دادیم و به ابراهیم آباد رسیدیم. مردمان دلچسبی دارند. جالب بود که تقریبا لباس بعضی از خانم های با آقایان مشابهت داشت. حرف های جالبی از اهالی روستا شنیدیم. اینجا مردم فقر به معنی محرومیت های شدید ندارند. خدا را شکر از نعمت آب لوله کشی و برق امکانات عادی بهره مند هستند اما مثلا گاز هنوز از روستای کناری به اینها نرسیده است. مسئله مهمتر در این روستاها مسئله فرهنگی است. مردم این روستاها اصلا شبکه های تلویزیونی جمهوری اسلامی را نمی بینند، فقط یک شبکه کردستان را می گیرند و ماهواره! به نظر می رسد باید برای بهره مندی آنها از شبکه های داخلی چاره ای اندیشید.
منبع:هفته نامه شما
سميه كردستان كيست؟
من از تو رسیدم به باور تو
او درسال 61 به جرم اینكه طرفدار امام خمینی(ره) وانقلاب و قرآن است، توسط نیروهای ضدانقلاب اسیر شد...
۱۳۹۱/۶/۳۰