نسخه چاپی

داستان های كوتاه از زندگی امام رضا(ع)

جریان از چه قرار است؟ برادران من! چه شده؟ من هنوز لب باز نكردم كه یكی گفت می دانی ایشان كه هستند؟ علی بن موسی الرضا. خشكم زد. چقدر بی ادبی كرده و نادان بودم كه دادم ایشان مرا كیسه بكشد!

3.jpg


خلافت

صدايش را صاف کرد، بلند گفت: من در آل علي و عباس هر چه گشتم شايسته تر از علي بن موسي کسي را براي خلافت نديدم. همه گوش مي‌ دادند و سر توي سر هم

پچ پچ مي‌ کردند. مأمون دوباره با صداي بلند گفت من خودم را از خلافت عزل مي‌ کنم تا اباالحسن علي بن موسي الرضا به جاي من بر تخت بنشيند. اين جزئي از برنامه اش بود تا خودي نشان دهد. امام فرمود: اگر خدا اين خلافت را به تو داده پس حق بخشيدنش را نداري، اگر هم خدا نداده پس اصلاً خلافت مال تو نيست تا اختيار بخشيدن يا نبخشيدنش به ديگران را داشته باشي. همه سکوت کرده بودند. حالا مأمون مثل هميشه سرش را پايين انداخته بود و فقط

نگاه هاي ريز و موشکافانه جمعيت او را مي‌ پاييد.

عيون اخبار الرضا (ع)، جلد 2، صفحه 149 ‏



* شرمساري

ترس همه وجودش را فرا گرفته بود و در عين ناباوري سرخ شده بود. من هم از او متعجب تر، امام را نگاه مي‌ کردم. بايد به آرامش او هنگام شرفيابي به محضر امام شک

مي‌ کردم و با دقت او را وارسي مي‌ کردم. مرد تا لب باز کرد سئوالش را بپرسد، امام فرمود: جواب سئوالت شرط دارد، اگر برايت قانع کننده بود چاقويي را که در آستين لباست مخفي کرده اي كنار بگذار. ‏مرد حرف هاي امام را خوب به گوش سپرد. وقتي که امام فرمود من خلافت را قبول کردم چون تنها جانشين پيامبرم! آيا کفر اينها بدتر است يا کفر پادشاه مصر و درباريانش به يوسف؟ سرش را از شرم پايين انداخت. آقاي من! حق با شماست. شهادت مي‌ دهم که تو پسر پيامبر و خليفه شايسته اي.

بحار الانوار، جلد 49، صفحه 56 ‏



* سنت نبوي

مأمون روي تخت جابه جا شد. صدايش در امارت پيچيد. لرزه بر تن همه افتاد. بر گردانيدش، گفتم برگردانيدش. اين را گفت و زير لب ناسزا گفت. خبر آوردند امام

رضا (ع) پا برهنه آمده و همه مانند او به دنبالش راهي شدند و مدام الله اکبر، همه فضا را آکنده بود و جمعيت بيشتر و بيشتر مي‌ شد. آخر امام گفته بود من به شيوه خودم نماز عيد فطر را اقامه مي‌ کنم مثل محمد (ص) مثل علي (ع).‏ مأمون حالا برايش روشن شده بود سنت محمد و علي يعني همين.

‏بحار الانوار، جلد 49، صفحه 135 ‏



* رنجش

بايد دلش را به دست مي آوردم. چه حرف بدي زدم، حضرت را ناراحت کردم و رنجاندم. خداوند از گناهانم نمي گذرد، بايد زبان به دندان مي گرفتم. گوشها را به کلام امام تيز کردم که مي فرمود: خداي ما يکي است و پدر و مادرمان هم يکي، اجر و ثواب هم که به اعمال خوب و درست است. يکي نبود به من بگويد، آخر مرد حسابي چرا پيشنهاد دادي که سفره خدمتکاران از سفره امام جدا باشد؟ آن هم امامي رئوف.

‏کافي، ج 8، ص 230



* مکر مأمون

با حالت افسرده، دکمه هاي لباس خود را باز کرد و در جايگاهش نشست. اعلام سوگواري وعزا کرد. بعد با پاي برهنه به سوي اتاق حضرت حرکت کرد تا جرياني را که خودش طراحي کرده بود، ببيند. وارد شد. با لرزشي که اندامش را فرا گرفته بود، از اتاقش بيرون آمد و گفت: چه کسي در محراب مشغول نماز و دعاست؟ برويد مطمئن شويد. خبر به او رسيد که امام رضا (ع) در حال نيايش است. ديوانه وارعربده کشيد همچنان که مي انديشيد غلاماني که اجير کرده بود، حضرت را با شمشيرهاي برهنه تکه تکه نکرده اند. نمايشي که بايد اجرا مي کرد نافرجام ماند. مأمون ديوانه وار خودش را به اين در و آن در مي زد. امام در پاسخ آنان که علت اين جريان را جويا شدند، فرمود: حيله و مکر آنها نسبت به ما کارساز نخواهد بود تا زماني که اجل ومهلت الهي فرا رسد. ‏

عيون اخبار الرضا(ع)، ج2، ص 214، حکايت 22



* سائل خراساني

دستشان را از لاي در دراز کردند. متعجب از کار حضرت گفتم: چرا اين گونه اين مرد خراساني را کمک مي کنيد؟ سکه هاي طلا در دستان پينه بسته مرد، خودنمايي مي کرد. حضرت فرمود: بگير و برو. دوباره سئوال کردم چرا؟ مگر خوش نداشتيد او را ببينيد، مگر خطاکار بود، چه گناهي از او سر زده بود که دوست نداشتيد چشم در چشمانش بيندازيد؟ حضرت با طمانينه نگاهم کرد و آرامتر فرمود: «نه! اگر آن مرد درمانده مرا مي ديد به خاطر کمک من به خودش خجالت زده مي شد.» چقدر ساده بودم، چه پرسش خامي! از خودم شرمنده شدم، سرم را پايين انداخته و فقط سکوت کردم.

کافي، ج 4، ص 24



‏* حجت خدا

اباصلت جوابش را گرفت و مانند هميشه شگفت زده در محضر مبارک امام (ع) درس مي گرفت. خودم شنيدم که در مناظره با دانشمندان و بزرگان اديان چه طور با هر کس مثل خودش حرف زد و گويش هر کس را مي دانست. اين همه علم و حلم، همه را مبهوت کرده و به فکر فرو برده بود. اباصلت يادداشت مي کرد و امام مي فرمود: اي اباصلت! من حجت و راهنماي خدا بين بندگان او هستم. چه طور مي شود کسي حجت خدا بين آفريدگانش باشد اما زبان آنان را نداند؟!‏

مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 362



* پاسخ

طواف که کردند آرام گوشه اي نشستند. چقدر محو وقار و بزرگي اش مي شوي... خيلي از شهادت امام کاظم (ع) نگذشته بود، يک عده شيعه، واقفيه شده بودند و عده اي ديگر به امامت علي بن موسي معتقد. شک همه وجودم را فرا گرفته بود که نکند مانند آن زمان که عده اي زيديه و عده اي امامت امام باقر (ع) را پذيرفتند، راه را به خطا رفته باشم. من مي ديدمش آرام گوشه اي نشسته، چقدر شادمان بودم از اينکه حج را با امام (ع) به جا مي آوردم. اما همچنان دودلي وجودم را فراگرفته بود. امام بلند شدند و از کنارم عبور کردند، نگاهي به سراپاي من کرده و فرمودند: به خدا سوگند، آن کسي که بايد از اوپيروي کني، منم. چقدر خجالت زده بودم. سرم را پايين انداختم. حج امسال جوابم را داده بود بي آنکه به زبان آورده باشم. حضرت پاسخ شک مرا دادند.‏

عيون اخبارالرضا(ع)، ج2،ص 217



* حق برادر مؤمن

مردم حاضر در حمام با عصبانيت به طرف من آمدند. دستپاچه و با صداي بلند، توبيخم کردند. توخجالت نمي کشي اي مرد؟! بخار، همه جا را فرا گر فته بود. معني کارشان را نفهميدم. پشتم را چه خوب کيسه مي کشيد. حالا ديگر مردي عصباني روبه رويم ايستاده بود و دو نفر ديگر هم به او ملحق شده بودند. از تعجب دهانم باز مانده بود. جريان از چه قرار است؟ برادران من! چه شده؟ من هنوز لب باز نکردم که يکي گفت مي داني ايشان که هستند؟ علي بن موسي الرضا. خشکم زد. چقدر بي ادبي کرده و نادان بودم که دادم ايشان مرا کيسه بکشد! من عذرخواهي مي کردم و ايشان آرام به کارشان ادامه دادند. در همان حال فرمودند:

عذر خواهي چرا؟ حق برادر مؤمن بيشتر از اينهاست.‏

۱۳۹۱/۷/۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...