به گزارش نما به نقل از اعتماد، اين روايت كوتاه از روزگار گذشته و حال مهدي هاشمي، چهارمين فرزند آيتالله اكبر هاشميرفسنجاني، رييس مجمع تشخيص مصلحت نظام، است كه اكنون حجم قابل توجهي از اخبار رسانههاي داخل و خارج كشور را به خود اختصاص داده است.
شب اول
مونا (دختر فائزه) به مادر بزرگش زنگ ميزند كه آمدند مادر را بردند. عفت مرعشي تعجب ميكند و به محسن هاشمي زنگ ميزند و او را در جريان قرار ميدهد. سپس محسن به مونا زنگ ميزند و جزييات را از او ميپرسد. مونا به دايي خود توضيح ميدهد ماموران كه پنج مرد و سه زن بودند، وارد خانه ميشوند. همه خانه را بازرسي ميكنند و در نهايت مادر يك چادر چيت به سر مياندازد و او را با خود ميبرند. همزمان محسن به خواهر و برادرانش كه در دوبي حضور داشتهاند خبر را اطلاع ميدهد. يكي از آنها به مادرشان زنگ ميزند تا وضعيت را جويا شود؛ خانم مرعشي توضيحاتي ميدهد و هنگامي كه از آن سوي خط با اين پرسش مواجه ميشود كه حاجآقا چه كردند وقتي خبر را شنيدند، ميگويد: بابا به محض شنيدن خبر لبخندي زده و الان خوابيده است. آن سوي خط دوباره ميپرسد: به جايي زنگ نزد؟ مادر جواب ميدهد: «نه». همان شب اما عفت مرعشي به همراه دختر فائزه هاشمي و يكي دو نفر از نوهها رهسپار زندان اوين ميشوند بلكه از وضعيت فائزه مطلع شوند اما نميتوانند خبري كسب كنند. فرداي آن روز، عفت مرعشي راس ساعت هشت صبح يكشنبه بار ديگر راهي اوين ميشود تا بتواند دخترش را ملاقات كند؛ محسن هم ساعت ۹ صبح به او ميپيوندد تا پول، لباس و مقداري وسايل ديگر به فائزه بدهند و هم ملاقاتش كنند اما به آنها ميگويند مراحل اداري هنوز طي نشده و بايد منتظر شويد. برادر ساعت يك بعدازظهر آنجا را ترك ميكند اما مادر تا ساعت چهار بعدازظهر منتظر ميماند و خبري نميشود.
شب دوم
اين شب، يكي از مهمترين شبهاي خانواده آيتالله پس از انقلاب محسوب ميشود. مهدي به دلايل و توصيههاي مختلف از ايران ميرود و حالا قرار است پس از سه سال به ايران بازگردد. اقوام و فاميل از حتمي بودن بازگشت خبر ندارند، به همين دليل جز نوهها، عروسها و دامادها كسي نيامده است. يكي گوسفندي خريده تا پيش پاي مهدي سر ببرند و ديگري هم اسپند و منقل. اما حاجآقا با كشتن حيوان مخالفت ميكند و ميگويد «زبان بسته را تحويل خيريه بدهيد.»هواپيما كه مينشيند حاجآقا با فرزندانش در فرودگاه مرتبا تماس ميگيرد و پيگير اوضاع ميشود. با محاسبات هاشميرفسنجاني همه مراحل ورود تا خروج از فرودگاه امام بيش از يك ساعت زمان نميبرد بنابراين آنها بايد حدود ساعت ده و نيم شب تا يازده به خانه او برسند. محاسبات اشتباه است و هر سه فرزند حدود دو ساعت در فرودگاه بازجويي ميشوند.
فاطمه و ياسر در يك اتاق و مهدي در اتاق ديگر؛ ساعت دوازده و نيم بامداد آنها از فرودگاه خارج و روانه منزل پدر ميشوند. وقتي ميرسند متوجه ميشوند مهدي قبل از آنها رسيده است. فضاي خانه آيتالله بهشدت احساسي و عاطفي ميشود؛ پدر پس از سه سال فرزند را ميبيند، محكم بغل ميكند و مادر هم الهيشكر ميگويد. فواد و ياسين از ديدن پدرشان در ايران بغض ميكنند و همه خوشحال هستند. مهدي سراغ فائزه را ميگيرد كه وضعيتش در زندان چگونه است و مادر و بقيه اظهار بيخبري ميكنند، مهدي جواب ميدهد: «فائزه از من زرنگتر بود زودتر رفت زندان» و همه ميخندند. از ساعت يك شب كه مهدي ميرسد تا پنج صبح چراغهاي خانه آيتالله روشن بود و گفتوگوها و ذكر خاطرات قديم و جديد و جاري.
صبح روز بعد
صبح ميشود و مهدي تنها دو ساعت خوابيده است. محسن، ياسر، فاطمه، مادر و پدرشان از شش صبح بيدار هستند. گويا ميدانند ممكن است حالاحالاها او را نبينند؛ حاجآقا سر شوخي را باز ميكند و ديگران هم ادامه ميدهند. ياسر ميگويد: «دوران آقاي خاتمي بود، رفته بودم شمال و در يك ميهمانسراي دولتي جا گرفته بودم. همينطوري اتفاقي با مسوول پذيرش همصحبت شديم و از وضعيت ناليد و گفت آن ساختمان را ميبيني دارند ميسازند؟ گفتم آره. گفت آن مال پسر رفسنجاني است، هر هفته با هليكوپتر ميآيد و بر ساخت و ساز نظارت ميكند. از او پرسيدم جدي؟ گفت آره خودم چند بار ديدم. پرسيدم چه شكلي است؟ گفت باور نميكني همچين چهارشانه و گنده، سهتاي من و تو!» همه ميزنند زير خنده. يكي ديگر از پسرها تعريف كرد: «كيش بوديم و به همراه خانم مشغول گشتن در يكي از پاساژها كه خانم گفت اين روسري را بخريم. وارد مغازه شديم و خلاصه چانهزني سر هزار تومان بود؛ از ما اصرار براي تخفيف و از فروشنده انكار كه جا ندارد. يك دفعه فروشنده رو كرد به خانمم و گفت خانم براي چه چانه ميزني؟ نصف اين پولي كه ميدهي ميرود تو جيب پسر رفسنجاني! من گفتم چطور؟ گفت مگر نميداني اينجا پاساژ مال فلاني است؟ عصباني شدم، كارت ملي را درآوردم و گفتم من پسر هاشمي هستم و اين پاساژ هم نميدانم مال كيست. فروشنده ترسيده بود و به خواهش افتاد كه آقا همه ميگن ما هم گفتيم. من هم گفتم خدا و قيامتي هست و فروشنده معذرتخواهي كرد و ما هم بيخيال روسري شديم.»
خاطرات بيشتر براي روحيه دادن به مهدي است، اما گويا روحيه او از همه بهتر است و براي رفتن عجله دارد. اصرار ميكند راس ساعت هشت و نيم صبح در دادسرا حاضر باشيم. موعد رفتن ميرسد، مهدي با همه خداحافظي ميكند، پدر دستش را روي شانه او ميگذارد و در گوش راست پسر اين آيه را ميخواند «إِنّ الّذِي فرض عليْك الْقُرْآن لرادُّك إِلى معادٍ فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.»
شب سوم
مادر، محسن، ياسر و فاطمه با خبر بد براي پدرشان روانه خانه ميشوند. آنها در طول راه به حاجآقا ميگويند كه براي مهدي قرار بازداشت صادر كردهاند. وقتي به خانه ميرسند خانه سوت و كور بود. حاجآقا مشغول مطالعه و مادر استراحت ميكند. هيچكس رمق حرف زدن ندارد و غيرطبيعي نيست كه همه از حضور دو عضو يك خانواده پشت ديوارهاي اوين ناراحت هستند. در اين ميان آيتالله تنها كسي است كه رفتارش همانند سابق است. لبخند ميزند، روزنامهها را تورقي ميكنند و نگاهي به سايتهاي خبري مياندازد و به يكي از پسرها ميگويد در حال تدارك كتابي هستم...
خانه آیتالله در سه شب از زبان یاسر هاشمی
«تو بیش از فرزندی من، فرزند انقلابی، زیبنده نظام اسلامی همین است كه فرزند رییس مجلس، فرمانده جنگ، نماینده امام و سخنگوی شورای عالی دفاع مثل سایر فرزندان انقلاب بینام و نشان در جبههها حضور یابد.»
۱۳۹۱/۷/۱۱