به گزارش نما به نقل از وقایع اتفاقیه، مثل این است که فیلم را به عقب برگردانده باشی... انگشتت را فشار بدهی روی دکمه استاپ و تصویر برای همیشه ساکن شود روی لحظهای که حس سرخوشی را زیر پوستت جاری میکند.
حال و روز علي با هر ضربهاي که به توپ پينگپنگ ميزند همين شکلي است. ايستاده پشت ميز تنيس پارکي در خوش آب و هواترين منطقه تهران و در حال بازي با يکي از رانندههاي تاکسي است که از زمان اقامت علي در پارک هرازگاهي به او سر ميزند و شاديهاي کودکانه را با او تمرين ميکند.
چشمهايش هنوز به اندازهاي صادق است که شمال شهر را با برج و باروهايش نميشناسد. در قلب منطقه يک تهران، درست جايي که هوا هم به نرخ روز معامله ميشود، وقتي از علي که مدتي است بيخانماني را تجربه ميکند بپرسيد فرق اين بالا با آن پايين که تو بودي چيست، ميگويد: «اينجا هواش خيلي بهتر از اون پایينه.» او 13 ساله است و هفتههاست به صورت مخفيانه در پارکي در يکي از مناطق شمال شهر تهران زندگي ميکند... .
دقيقا سه هفته است که از مرکز نگهداري پسرانه بهزيستي فرار کرده. مرکزي حوالي شوش. «طرح جمعآوري بچهها بود، اومدن تو پارک بردنم. فقط پنج روز دووم آوردم و بعدشم زدم به چاک.» از لحظههاي فرار، تنها تپشهاي قلب خودش و تنها رفيق افغانش يادش مانده و بعد حس سرخوشي و رهايي... «ديوارهاش زياد بلند نبود، راحت فرار کرديم. خيليها فرار کردن... اسم مرکزش ياسر بود... نميدوني که چه جهنميه...».
با هر ضربهاي که به توپ پينگپنگ ميزند انگار خشمگينتر از هميشه زندگي را نشانه ميگيرد. از خاطرههاي تلخ و شيرين قديمياش تنها پلاک آخرين خانه در کوچههاي تنگ و تاريک دربند يادش مانده و کودکيهايش که آن پايين جايي حوالي دولت آباد گذشت.
آخرين روزهاي مرداد، دقيقا دوماه از آوارگي علي در خيابانهاي تهران ميگذرد. حالا او مدتي است شبانه روزش را روي نيمکتهاي يک پارک ميگذارند. روزها گاهي گروهي از رانندههاي تاکسي که داستان زندگي او را شنيدهاند به سراغش ميآيند و وقتي براي بازيکردن به او اختصاص ميدهند. ديدار با او در ميانه يکي از همين بازيها رقم ميخورد. ضربههاي سنگين به توپ پينگ پنگ و نگاهي که ثانيه به ثانيهاش غرق لذت است... کافي است از بازي رها شود تا دوباره غم، ترس و... به چشمهايش برگردد. ياد روزهايي که در مرکز نگهداري بهزيستي بود و ياد از دستدادن پدر و مادرش... اينها هنوز آزارش ميدهند... .
ماجراي علي دو ماه پيش و همزمان با تصادف و فوت نابهنگام پدر و مادرش شروع شد. از وقتيکه در آن شب کذايي پدر و مادرش سوار بر موتور در حال بازگشت به خانه بودند. علي نميداند تصادف چگونه اتفاق افتاده يعني چيز زيادي به او نگفتهاند «فقط گفتن بابا و مامانت با موتور تصادف کردن و بعدش رسوندشون بيمارستان ولي تصادف شديد بوده و جفتشون مردن.» براي او زندگي تک نفره و رها در خيابان از همان زمان شروع شد.
وقتي ديگر کسي نبود که مراقبش باشد. «هيچکس رو نداريم. يعني کسي سراغ من نيومد. صاحبخونه چند روز بعد از فوت مامان و بابام گفت ديگه تو نميتوني اينجا بموني. پدرم يه کارگرساده بنّايي بود. سرمايهاي نداشت که بزاره واسه ما... اين شد که بيجا و مکان موندم تو خيابون. اولين جايي که اومدم همين پارک بود. اولش خيلي سخت بود ولي بعد ديگه کم کم عادت کردم...».
عبور غريبههايي که ميايستند و نيم نگاهي به سرتاپاي علي مياندازند بيش از حد براي او کسلکننده است اما ميگويد اين نگاهها را جدي نميگيرد. «بعضياشون باهام رفيقن. اينجا کسي کاري به کار من نداره. فقط ترسم اينه که آمار بدن بيان دوباره ببرنم.»
علي از شرايط سخت مرکز و بيگاري کشيدنهايي ميگويد که طي مدت اقامتش در اين مرکز باعث آزارش شد. «روي يه فرش 6 متري 15،10 تا بچه ميخوابيديم. 18،12،11 ساله... صبح زود بيدارمون ميکردن... بعدازظهرم نميذاشتن بخوابيم. تنها وسيله تفريحمون يه تلويزيون بود. بازي و سيدي و اينا نبود. ازمون کار ميکشيدن. ميگفتن برو دستشويي بشور. منم اين کارو نکردم. اين بود که کتکم زد. ديگه طاقت نياوردم و فرار کردم. با يکي از دوستاي افغانم.
باهم فرار کرديم. از بالاي ديوار پريديم پايين. ديواراش خيلي بلند نبود. اون پسره رفيقم ميگفت تابهحال هشت بار از همون مرکز فرار کرده اما دوباره گرفتنش. خيليها اونجا بودن که چندين دفعه بود فرار کرده بودن ولي بازم گرفته بودنشون. بعضياشون دو، سه سال بود تو ياسر بودن. اصن خودشونم نميدونستن چرا اينهمه مدت اونجا موندن.»
از موقع فرار دقيقا يک ماه است که روز و شب علي به زندگي در اين پارک گره خورده. براي رهگذران هر روزه اين پارک علي يک چهره آشناست. اما کسي نميداند او شب و روزش را چگونه ميگذراند. «شب و روزم تو همين پارکه. پيش اون آقام!» اشارهاش به مردي است که سوار بر ويلچر قرمز رنگ برقي از دور به سوي او ميآيد. با ديدنش کمي دست و پايش را گم ميکند. اين را ميشود از قفل کردن انگشتهاي هر دو دست در نردههاي آهني روي نيمکت فهميد.
«ميشه بريم يه جاي ديگه بشينيم؟» در حين جابه جايي از اختلافي ميگويد که منجر به ايجاد کدورت بين آن دو شده. «با اين دعوام شده، ديگه پيشش نميرم!» از علت دعوا هيچ چيز نميگويد اما تلاش ميکند با عجله به نقطه ديگري از پارک برود. خودش ميگويد از بودن در پارک احساس امنيت ميکند اما رانندههايي که او را ميشناسند ميگويند اينجا براي او جاي امني نيست. بااينحال، علي جاي بهتري براي رفتن ندارد. ميگويد همه تلاشش را ميکند تا دوباره به ياسر برنگردد.
روایت تكان دهنده فرار یك كودك خیابانی
روزنامه وقایع اتفاقیه در گزارشی نوشت: مثل این است كه فیلم را به عقب برگردانده باشی... انگشتت را فشار بدهی روی دكمه استاپ و تصویر برای همیشه ساكن شود روی لحظهای كه حس سرخوشی را زیر پوستت جاری میكند.
۱۳۹۶/۶/۲۲