به گزارش نمابه نقل از مشرق، شرح اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی به چاپ رسیده است. البته این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش پنجاه و پنجم این کتاب است.
***در پادگان سلطنت آباد
پياده كه شد، بازديد بدني كردند و تحويل افسر نگهبان شد. او را به اتاق پاكيزه و بزرگي هدايت كردند. دو تخت و يك بخاري در آن، جا خوش كرده بود. افسر پرسيد: شام خورده اي؟ وقتي پاسخ منفي داد، غذايي آورد ند. خورد. نماز خواند و خود را در دل يكي از آن تخت ها جاي داد. خوابي آرام و عميق دربرش گرفت. صبح كه از آغوش خواب رها شد، نماز گزارد. صبحانه آوردند. نان ارتشي بود و كره و يك فنجان بزرگ چاي. گرسنه بود. با تمام ميل خورد و نوشيد و پشت آن سيگاري روشن كرد كه حس آرامش و سرزندگي آن لحظه را كامل نمود. وقتي نگاهش از پنجره به بيرون افتاد آسمان را پر از پنبه هاي برف ديد كه غلتان، فرومي نشستند. بارش از ديشب شروع شده بود. زمين يكدست سفيدپوش بود. اتاقش در همسايگي زندان پادگان بود . وقتي صدايش كردند، همراه مأموراني كه از زاهدان آمده بودند، سوار خودرويي شد و از پادگان خارج گرديد.
خودرو ، سر از خيابان جاده قديم شميران درآورد و كنار ساختماني كه از بناهاي مخفي سازمان امنيت
بود ايستاد. آن دو مأمور آنجا جدا شدند. هنگام خداحافظي اندوه وداع در چهره هاشان نمايان بود. "پرسيدند: سفارشي نداري؟ گفتم سلام مرا به آقاي كفعمي برسانيد . با اين جمله مي خواستم آقاي كفعمي را از وجود خود در تهران آگاه سازم."
***در زندان قزل قلعه
به اتاقي كوچك از آن ساختمان هدايتش كردند. در مدتي كه آنجا بود، بارها لاي در باز شد و نگاهي دزدانه به او انداختند. ساعتي بعد بار ديگر همراه دو مأمور، سوار بر خودرو راه افتاد. نمي دانست مقصدشان كجاست. از كنار كنسولگري عراق كه رد شدند، موقعيت حركت خود را دريافت. به طرف غرب پايتخت مي رفتند. سال 1336 ش براي گرفتن تذكره عراق سري به اين كنسولگري زده بود. خودرو خيابان آب كرج [بلوار اليزابت بعدي و كشاور ز پس از انقلاب] را به انتها رساند و راند به طرف اميرآباد.
همراهانش ترك زبان بودند. با اين خيال كه او با اين زبان ناآشناست با يكديگر حرف مي زدند. در محوطه اي باز، برابر يك پست بازرسي ايستادند. كنار آن پست، ميداني بزرگ، سفيدپوش از برف قرار داشت. پياده شدند. رو به همراهان خود كرد و پرسيد: بورا هارادي؟ [اين جا كجاست؟] شوكه شدند. نگاهي به چپ و راست خود انداختند و يكي از آنان گفت : گزل گلعه. فهميد كه كنار زندان معروف قزل قلعه است. نگاهي به آن قلعه سرخ انداخت كه بلندي ديوارهايش به 10 متر مي رسيد.
يكي از دو مأمور همراه، داخل قلعه گرديد و پس از دقايقي بازگشت. اين بار هر سه نفر به طرف در زندان رفتند . در خارجي باز شد . سربازي شتابان به سوي آنها نزديك شد و پرسيد: اين همان شخص است؟ پاسخ مثبت دادند. تحويلش گرفت. "بعداً من با او آشنا شدم . او يك جوان خوش طينت شيرازي بود كه دوران سربازي اش را در آنجا مي گذراند."
وقتي داخل شد، در برابر خود ديوار بلند ديگري ديد كه با فاصله پنج متر از ديوار بيروني كشيده شده است. در دوم زندان كه باز شد ميدان وسيعي در چشمانش نشست كه قلعه اي در وسط آن قرار گرفته بود. داخل قلعه شدند و او را به راهرو تنگي كه دو طرفش با سلول پر شده بود، بردند. داخل يكي از سلول ها شد و در را پشت سرش بستند. آن روز سيزدهم بهمن 1342 بود.
"وقتي كه وارد قزل قلعه مي شويد، وسط، [بند] عمومي بود ... طرف چپ و راست دو تا باريكه [بود كه سلول هاي] انفرادي [آنجا] بودند. من نقشه قزل قلعه را هنگامي كه رفتم آنجا و زنداني شدم با اطلاعاتي كه از اين و آن گرفتم ... در ذهنم مجسم شد و وقتي بيرون آمدم، [نقشه] قزل قلعه را كشيدم و براي افراد شرح مي دادم كه انفرادي دست چپي ما بوديم."
سلول مربع شكل بود؛ دو متر در دو متر. سكويي داشت براي نشستن و خوابيدن. سرش را كه بالا گرفت، دريچه كوچكي را ميان سقف ديد كه نگهبان از آن بالا زنداني را مي پاييد. روزنه اي هم بالاي در سلول ديده مي شد كه با پوششي، بسته مي نمود. چراغ كم سويي كه شايد 15 وات داشت و نداشت، كمك حال چشم زنداني در تاريكي شب بود. همه چيز جز آن دو پتو برايش تازگي داشت.
بررسي دارايي سلول تازه تمام شده بود كه در باز شد. يك نظامي كه چند روز بعد با نامش آشنا شد، داخل گرديد. استوار زماني پرسيد: همراهت چه داري؟ قرآن را بيرون آورد. گفت كه مي تواني نگهش داري. 42 ريال دارايي كيفش را نشان داد. نوبت كتاب تذكرةالمتقين رسيد. پرسيد: مثل اين كه كتاب دعاست؟ گفت: اين كتاب درباره عرفان است و ... حرفش را قطع كرد و ادامه داد: بله مي دانم، كتاب دعاست . مشكلي ندارد. مي تواني نگهش داري. روشن بود كه دارد رعايت حال آقاي خامنه اي را مي كند.