مرحوم اسدالله عسگراولادی - بر خلاف برادر بزرگتر- پیش از آنکه چهرهای سیاسی باشد، چهرهای اقتصادی بود، و تلاش داشت که این وجهه را برای خویش تقویت کند.
او خود را از ارادتمندان آیت الله کاشانی در نهضت ملی شدن صنعت نفت معرفی میکرد اما تأکید داشت که در مبارزات ملی شدن صنعت نفت حاضر نبوده است. «سالهای دهه ۴۰ [نیز] به همین منوال گذشت. من از تجارت خودم خیلی راضی بودم. اصلا هم دوست نداشتم که وارد فضاهای سیاسی شوم، چرا که اعتقاد داشتم حضور در عرصههای سیاسی به تجارت آسیب میزند. البته در جلساتی مانند مدرسهسازیها و قرضالحسنه گاهی شرکت میکردم.» (مهرجو، بهراد، خاطرات اسدالله عسگراولادی، تهران: انتشارات کارآفرین، 1391، ص 23)
یا در جای دیگر میافزاید: «هوش تجارت خارجی داشتم و به همین دلیل سرم به کار خودم بود. احساس می کردم که باید تجارتم را حفظ کنم. البته به این گروههای مبارز و سیاسی اعتقاد داشتم، ولی تظاهر نمیکردم که با آنها هستم و به راه آنها علاقه دارم. رابطه دوستانه زیادی هم با آنها نداشتم، بیشتر سعی می کردم به خانواده زندانیان سیاسی کمک مالی کنم. البته در این مورد هم مستقیم عمل نمی کردم. یعنی رابطی وجود داشت که کمک های مالی را جمع آوری می کرد و به خانواده زندانیان سیاسی میرساند. در بازار حاج سعید امانی این مسئولیت را داشت. از طریق حاج سعید امانی به خانواده زندانیان سیاسی کمک مالی میشد. البته این کارها گرفتاریهایی هم برای تجارت ما ایجاد کرده بود. ساواک به این روابط خیلی حساس بود.» (همان، ص 17)
اما سال 1355، سفری به نجف کرد که او را به سوی سیاست کشاند: «سال ۵۵ رفته بودم عراق و آخر سال ۵۵ بود که ایشان آزاد شدند، رفتم نجف خدمت امام؛ اول مرا نمیشناختند و راهم نمیدادند و وقتی گفتم داداش حبیب الله هستم و به اعتبار حبیب الله خدمت امام رفتم . امام من را بغل کرد و گفت: برادر حبیب اللهی؟ گفتم بله من را سه چهار تا ماچ کرد و گفت مال تو نیست، گریه کرد و گفت ببر تحویل میرزا حبیب الله بده. گفتم حبیب الله زندان است، راهم نمیدهند گفت راه میدهند برو تعجب کردم. حبیب الله مشهد زندان بود مادرم را برداشتم رفتم مشهد با ماشین خودم. افسر آمد و گفت کی هستی گفتم برادر عسکراولادی میخواهم ایشان را ببینم گفت قدغن است ممنوع الملاقات است؛ رفتم حرم امام رضا دعا کردم نماز خواندم. جمله رأفت و مهربانی امام در گوش من بود که گفت برو راه میدهند و آمدم گفتم مادرم را آوردم، مادرم نمیتواند برود پشت پنجره، چون نمیتواند راه برود، به پاسبان گفت در را باز کن در بزرگ زندان را باز کرد! گفت با ماشینت بیا داخل! واقعا یادم افتاد که امام گفت راه میدهند، با ماشین رفتیم داخل زندان انتهای محوطه در زندان حبیب الله را آوردند داخل ماشین تا با مادرم ملاقات کند! این اتفاق غیر ممکن بود و از آن ملاقاتها بود مادر و پسر بعد از مدتها همدیگر را دیده بودند، رفتم داخل ماشین گفتم میخوام شما را ماچ کنم؛ چون امام این ماچها را کرده. داستان را برایش گفتم گریه کرد.»
دو سال بعد، او که عازم سفر تجاری به لندن بود، حاج حبیبالله را با خود همراه برد و به نوفل لوشاتو رفت: «یک آشپزی آنجا بود که دماوندی بود. او را صدا کردم و گفتم این من را راه نمیدهد. گفت درست میکنم. یک سینی چای نزد امام برد و به امام گفت حبیب الله و برادرش آمدهاند. امام فرمودند بگویید بیایند. من و داداش حبیب الله رفتیم. 20 سالی بود همدیگر را ندیده بودند و همدیگر را در آغوش گرفتند و چقدر گریه کردند. بعد گفتم من به لندن بروم و کار دارم. گفتند ایشان بماند. من به هامبورگ و لندن رفتم و کارهای خودم را کردم. گفتند هر چیزی درباره ایران نوشتند، روزنامهها را برای من بخرید و بیاورید، وقتی دنبال حبیبالله میآیید. من هم روزنامهها را خریدم و ده روز بعد برگشتم. نزد امام رفتیم. این بار دیگر اگر قطبزاده حرف میزد توی دهنش میزدم (میخندد). روزنامهها را دادم و گفتم حبیبالله را ببرم. ایشان اجازه ندادند و نامهای به بنده دادند و گفتند نامه را به دکتر باهنر بدهید. در این نامه حکم تنظیم اعتصابات را به آقای باهنر داده بودند. نامه را در جیب خودم گذاشتیم و از ساواک که هنوز سرکار بود هم می ترسیدیم. من به ایران رفتم و روز بعد دز نیاوران خانه آقای باهنر را پیدا کردیم. نامه را دادیم و گفتند چه زمانی نزد ایشان بودید؟ گفتم دیروز بودم. باز کرد و گفتند آقا وظیفه برعهده بنده گذاشتند. گفتند شما هم باید باشید. من گفتم من کاسب و تاجر هستم و زیره میفروشم و وقت این کارها را ندارم. گفتند نمیشود و باید باشید. از آن زمان من در کمیته تنظیم اعتصابات آمدم و بعد در اتاق بازرگانی آمدم.» (مصاحبه در برنامه دستخط)
او پس از انقلاب هم تلاش کرد بیشتر چهره اقتصادی بماند. درباره سه دهه اول پس از انقلاب نیز فعالیت خود را در اتاق بازگانی میگوید: «من به صراحت میگویم که به هیچ عنوان حزب مؤتلفه در اتاق بازرگانی هیچ نفوذی نداشته است و برادر من هم دخالتی در اتاق نداشت. [...] آقای خاموشی یک دوره کوتاه در مؤتلفه بودند و سپس بیرون آمدند. اما خود من هیچگاه در تصمیم گیریهای موتلفه حاضر نبودم و هرگز در جلسات آنها شرکت نکردم.» (کتاب خاطرات، ص 115)
اما در مهرماه 1391 برای نخستین بار عضو شورای مرکزی حزب مؤتلفه اسلامی شد. این حضور نیز همانطور که در برنامه دستخط اشاره کرد، به صورت مشهودی در احترام به نظر برادر خویش، مرحوم حبیب الله عسگراولادی بود. با این وصف، باید پذیرفت که او در آن برنامه تلویزیونی مداهنه نکرده است و با صداقت همیشگیش، واقعیت را بیان کرده است.
با این حال در جلسات حزب حضوری منظم داشت و در اکثر موارد تنها در حوزه تخصصی خود که اقتصاد بود، وارد سخن میشد. اگرچه در مباحث سیاسی نیز ندرتا وارد بحث میگشت و همچون دورهای که عضو شورای مرکزی نبود، در مواقعی که برادرش از او انتظار یاری داشت، از حضور مضایقه نمیکرد.
دو ملاقات سرنوشت ساز
محمد مهدی اسلامی
۱۳۹۸/۶/۲۵