اصلا همه اش تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه مجبور به دويدنش كرده بود و همين هم باعث فراموشكاري اش و جا گذاشتن كاپشنش در كلاس، كه يكهو در ميان دويدن يادش آمده بود و باز زير اين باران بيوقت و يكريز به دو برگشته و به در كلاس رسيده و نرسيده كه شنيده بود: «واي موهاتو بكن تو نميبيني آقا رو... نميخواي كه از دانشگاه اخراج بشي... اي بي دين كافر... اييييييييش...» و بعد صداي خنده كه با صداي كشيده شدن صندلي كه با برداشتن كاپشن جامانده قاطي شده بود و مثل صداي ضجه، زير اين باران يكريز و بيوقت در گوشش زنگ زده بود!
اصلا همه اش تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه مجبور به نرفتن به سمت ايستگاه اتوبوس كرده بودش و سوار تاكسي پر صداي عاشقانه خوانش. و باز هم تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه بهانه را به دست راننده داده بود كه بگويدش: «اين برف پاك كن هم كه كار نميكنه... اصلا آقا شما به بقيهي دوستان توضيح بديد، اين ريش ماشالا بلند شما... اين لباس بيرون زده از كاپشن كرمتون... نه آقا شرمنده خاكيتون... اي به قربون دكمه ي بسته شده ي يقه اتون... راستي آقا خفه تون نميكنه اين دكمهه... اي بابا چي ميگفتم... بيخيالش... عمري شماها ملتو خفه كردين و خون بدبخت بيچارهها رو تو شيشه كردين... يه بارم اين دكمه ي بي صاحب موندهتون بايد خفهتون كنه ديگه... اه ه ه ه... اين برف پاكن لامصبم كه كار نميكنه... آقا اصلا پياده شو... خانوم و نميبيني وايستاده زير بارون... برو پايين تو رو قرآن حال نداريم...»
اصلا همه اش تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه وقتي آمده بود پول پرتاب شده از ماشين را بردارد، ديده بود كه پول هم افتاده در چالهي باران گرفته و گلياش كرده بود!
اصلا همهاش تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه تا رسيدن به خانه بي وقت و يكريز باريده بود و آنقدر خيسش كرده بود كه زير ماشينها مثل بخار شده بود و باران را يكريزتر و بيوقتتر كرده بود و...
اصلا همهاش تقصير اين باران بي وقت و يكريز بود كه آنقدر بر سرش ريخته بود كه استتارش كرده بود كه اينقدر "بودش" كرده بود... كه بارانش كرده بود!
پ.ن
باز باران گرفته يا كلمات تو ميوزد؟!
ما أشد لزومك للاهواء المبتدعة، و الحيرة المبتعة، مع تضييع الحقائق و اطراح الوثائق، التي هيلله، و علي عباده حجة
«چه سخت به هوسهاي بدعتزا، و سرگرداني پايدار، وابستهاي! حقيقتها را تباه كرده، و پيمانها را شكستهاي، پيمانهايي كه خواستهي خدا و حجت خدا بر بندگان او بود...» / نهجالبلاغه – نامه به معاويه در سال 36 هجري، پيش از آغاز نبرد صفين – نامهي 37
اختصاصی نما/ دلنوشته
همه اش تقصیر این باران بی وقت و یكریز بود...
ای به قربون دكمه ی بسته شده ی یقه اتون... راستی آقا خفه تون نمیكنه این دكمهه... ای بابا چی میگفتم... بیخیالش... عمری شماها ملتو خفه كردین و خون بدبخت بیچاره ها رو تو شیشه كردین... یه بارم این دكمه ی بی صاحب موندهتون باید خفهتون كنه دیگه...
۱۳۹۸/۱۰/۲۳