نسخه چاپی

با لباس و غسل به استقبال شهادت رفت

او هم زمان با درس خواندن در دانشگاه، حساب دیفرانسیل و حسابان و فیزیك و شیمی‌تدریس می‌كرد و همراه با تدریس كارهای فرهنگی می‌كرد.

به گزارش نما،‌ باهوش است و پر جنب و جوش، همه جا می‌درخشد، نمره اول کلاس است، چه کلاس درس و چه کلاس زندگی، روزهای بسیاری را با صدای روضه و صوت قرآن از خواب برخاسته، همین است که جان و وجودش با کلام وحی خو گرفته و دل در گرو عشق اهل بیت دارد. نه به اسم که به رسم هم تالی تلو معصوم شده، تمام هم و غمش نشر معارف الهی و کمک به مستمندان است، خود را فدایی امام حسن(ع) می‌داند و غربت حضرت دلش را به درد آورده.

آن‌قدر صبور است که توهین‌های معلمش به شال و لباس عزای مولایش هم او را از مسیر حق منحرف نمی‌کند و دندان بر جگر می‌گذارد و اعتراضی نمی‌کند. محمد آنقدر در حق ذوب شده که شنوای اسرار می‌شود، مستجاب الدعوه شده و با ایمان کامل شهادتش را طلب می‌کند، دعایش را پذیرفته می‌داند و با غسل و لباس پاکیزه به دیدار حق می‌شتابد و در ۲۴ فروردین سال ۸۷ در خانه مولایش حسین علیه‌السلام و در حین عزاداری، توسط منافقان کوردل به آرزویش می‌رسد...

آنچه گفتیم قطره‌ای از زندگینامه پربار شهید حادثه تروریستی شیراز، شهید محمد مهدوی است، جوانی که حیات و مماتش پر از درس و عبرت است. برای همین هم مهمان خانه این شهید گرانقدر در میدان پارسه، بلوار پاسارگارد شیراز شدیم تا حقایق بیشتری را از زبان مادر شهید بشنویم...

هوش سرشار
بنده چهار فرزند دارم. محمد فرزند نخستم و متولد هفدهم بهمن ۶۶ بود. او دانشجوی مهندسی نفت دانشگاه پردیس صدرا، دانشجوی مدیریت صنعتی پیام نور و دانشجوی تفسیر علوم قرآنی غدیر بود. پسرم همزمان سه رشته را با هم می‌خواند و در کنار درس و دانشگاه، تدریس خصوصی داشت و کارهای فرهنگی می‌کرد.

محمد از کودکی پسر باهوش و پرجنب و جوشی بود. وقتی وارد مدرسه شد و من پیگیر وضعیت درسی او می‌شدم معلم‌هایش می‌گفتند محمد نگو بگو کامپیوتر. در صورتی که به خاطر شیطنت‌هایی که در خانه داشت فکر می‌کردم سر کلاس هم یک جا نمی‌نشیند که درس را گوش بدهد. معلم‌هایش می‌گفتند او یکی از بهترین دانش‌آموزان ما است هم از لحاظ درسی و هم ادب. همه معلم‌ها قبولش داشتند و می‌گفتند تا درس را می‌گوییم او دریافت می‌کند و از نظر اخلاقی هم از او راضی بودند. در مسابقات احکام و قرآن هم شرکت می‌کرد و همیشه اول می‌شد.

محمد از دوره دبیرستان کارهای فرهنگی را آغاز کرد، او به پدرش می‌گفت: من را حلال کنید، از پول توجیبی که هر ماه به من می‌دهید خرج کارهای فرهنگی می‌کنم، ثوابش را هم به پدر و مادرتان هدیه می‌کنم. من بچه‌های مدرسه را با خودم می‌آورم حسینیه پای سخنرانی‌های آقای انجوی تا آنهاهدایت شوند.

توهین معلم و واکنش محمد
در ماه محرم همیشه شال مشکی می‌انداخت و لباس مشکی می‌پوشید. معلم حساب دیفرانسیل محمد به او توهین کرده بود و گفته بود متاسفانه افرادی هستند که برای کسی که ۱۴۰۰ سال پیش برای مقام جنگید، لباس مشکی می‌پوشند. محمد هم کلاس را ترک می‌کند. آمد منزل و گفت: معلمم چنین چیزی گفت و من نتوانستم جلوی بچه‌ها به او بی‌احترامی‌کنم. گفتم: به دفتر مدرسه اطلاع بده، بگو به اعتقادات من توهین کرده. گفت: من به مدیر مدرسه اطلاع نمی‌دهم، چون خانواده او گناهی نکرده‌اند که نانشان بریده شود. ولی حلالش نمی‌کنم. او همیشه جزو نمره اول‌های کلاس بود؛ اما چون او بدون اجازه کلاس را ترک کرده بود معلمش خیلی ناراحت شده بود و نمره ۲۰ محمد را ۱۵ داده بود. هر چه هم ما اصرار کردیم که به دفتر مدرسه اطلاع بدهیم محمد اجازه نداد.

درس می‌خوانم که دیگر فقیر نداشته باشیم
می گفت؛ می‌خواهم بروم مهندسی نفت بخوانم به خاطر اینکه بتوانم در سفره فقرا نان بگذارم. می‌گفت؛ اگر پول نفت بیاید سر سفره فقرا و مستمندان، دیگر فقیری در کشور باقی نمی‌ماند. من می‌خواهم دکترای نفتم را بگیرم و به مستمندان و مستضعفین خدمت کنم.

او هم زمان با درس خواندن در دانشگاه، حساب دیفرانسیل و حسابان و فیزیک و شیمی‌تدریس می‌کرد و همراه با تدریس کارهای فرهنگی می‌کرد. یک بار گفت: من هر روز یک ساعت و نیم با هر دانش‌آموز کار می‌کنم، بعد هم نیم ساعت از وقت خودم می‌گذارم و کار فرهنگی می‌کنم.

درآمد کارش را هم برای ایتام خرج می‌کرد، بعضی را که خودش می‌شناخت می‌رفت و کمک می‌کرد، بعد از شهادتش تعدادی از آنها آمدند و گفتند که ما را مشهد می‌برد و به ما کمک می‌کرد در صورتی که ما اصلا خبر نداشتیم.

مقداری از درآمد را هم به من می‌داد و می‌گفت: به کسانی که می‌شناسی کمک کن. من می‌گفتم: همه این پول را برای کمک به دیگران نگذار، مقداری را هم پس انداز کن. می‌گفت: من الان نیاز ندارم، خدا نماز فردا را از من نخواسته که من روزی فردا را از او بخواهم. باید در راه خدا نفاق کنم.

یک روز دیدم خیلی خوشحال است، گفت: یکی از دانش‌آموزانم هیچ اعتقادی به خدا و ائمه نداشت، رفته بودم منزلشان که دیدم یک سگ وارد اتاقش شد، من خودم را جمع کردم و گفتم: این سگ نباید اینجا باشد، شما می‌دانید که نجس است، شما نماز می‌خوانید و مسلمان هستید. نماز را که گفتم: به فکر فرو رفت، متوجه شدم اصلا آنها نماز نمی‌خوانند و نماز جایگاهی در خانواده آنها ندارد. گفتم: می‌خواهی نماز بخوانی؟

گفت: بله. می‌توانید بیشتر برایم توضیح بدهید؟ من با او صحبت می‌کردم و احکام را برای او می‌گفتم. تا اینکه یک روز دیدم وقتی اذان گفتند یک سجاده بزرگ به اندازه اتاقش پهن کرد، گفتم: این چیست؟ گفت: شما گفتید که سگ نجس است و فرش‌های ما هم دستبافت است و نمی‌شود آنها را شست. من به پدر و مادرم گفتم: که من راهم را انتخاب کرده‌ام و می‌خواهم نماز بخوانم. خدا این معلم را سر راه من قرار داده که بتوانم راهم را پیدا کنم. رفتم یک سجاده گرفتم که کل اتاقم را بپوشاند و وقتی می‌خواهم نماز بخوانم مشکلی نباشد.

محمد خیلی خوشحال بود که توانسته این جوان را به اینجا برساند. این‌ها فقط لطف خدا و ائمه بود، برکت همان مراسم‌های مذهبی بود که در خانه برگزار می‌شد. هر کس در این مسیر حرکت کند خدا او را یاری می‌کند.

رفاقت با شهدا
محمد برای شهدا هم کار می‌کرد. با دوستان خود خاطرات شهدا را جمع می‌کرد. یکی از آنها عبدالحمید حسینی بود. ما فکر می‌کردیم ایشان سید هستند و تصویر ایشان را سر سفره هفت سین گذاشته بودیم، محمد سر سفره هفت سین با ایشان آشنا شد و تصمیم گرفت کتابی برایشان بنویسد.

او دست به قلم بود، شاعر و نخبه هم بود و خدا همه خوبی‌ها را در وجود او قرار داده بود، تنها اخلاص او بود که خدا به او اینقدر نظر داشت. محمد فقط برای رضای خدا کار می‌کرد.

وقتی پولی می‌داد ببرم مسجد و به نیازمندان کمک کنم و برمی‌گشتم می‌گفتم: که نیازمندان چقدر خوشحال شدند. می‌گفت: مادر دیگر این را نگو این پول مال من نبوده، بگویی عجب من را می‌گیرد. می‌گفت: نگو تا از ذهنمان هم نگذرد چون شاید یک لحظه فکر کنم که من کاری کرده‌ام. با اینکه جز من و محمد کسی از این کار خبر نداشت.
شاعر اهل بیت بود مخصوصا برای امام حسن مجتبی علیه‌السلام. همیشه می‌گفت: امام حسن(ع) خیلی غریب و مظلوم بودند. می‌گفت: اینکه انسان در خانه خودش هم غریب باشد و با همسرش اینقدر غریب باشد خیلی سخت است. او همیشه می‌گفت: من فدایی امام حسنم و اگر من شهید شدم روی قبرم بنویسید فدایی امام حسن. تا حسن کریم مونه آره ما همه گداییم/ آره ما همون کسیم که دنبال نون و نواییم.

وقتی رهبر انقلاب صحبت می‌کرد سراپاگوش می‌شد
در دانشگاه آزاد هم در تشکل بسیج دانشجویی فعالیت می‌کرد و بسیجی واقعی بود. یک روز آمد و گفت: اگر جنگ بشود اجازه می‌دهی من بروم جنگ؟ گفتم: نه تو باید بمانی و به مملکت خدمت کنی. گفت: اگر جنگ شود و آقا دستور بدهد من با سر می‌روم. خیلی ولایی بود و ارادت خاصی به آقا داشت و سراپا گوش بود که ببیند آقا چه صحبتی دارند و باید چکار کند.

همه ما آقا را دوست داریم و خیلی دوست داریم به دیدار حضرت آقا برویم؛ اما تاکنون امکانش فراهم نشده.

لباس شهادت
محمد هر سال زمان تحویل سال حرم آقا امام رضا علیه‌السلام بود. چون خیلی به حضرت علاقه داشت. او همیشه آن حالت روحانی را داشت؛ اما زمانی که از مشهد برگشت حال دیگری داشت. پای سفره نشسته بود، برادر محمد می‌گفت: مامان این پسرت روحش رفته و تنها جسمش در کنار ماست. اصلا یک جور دیگر شده.

محمد یک هفته قبل از شهادتش رفت لباس خرید. همیشه با پدرش برای خرید لباس می‌رفت. این بار خودش رفته بود خرید و یک دست لباس خاکی خریده بود. او همیشه یک پیراهن سفید می‌پوشید به همراه شلوار پارچه‌ای، پیراهنش هم همیشه روی شلوارش بود. وقتی لباس‌های جدیدش را پوشید پدرش گفت: به به چه لباس قشنگی، چقدر هم به تو می‌آید، مثل اینکه تیپت را عوض کردی. گفت: این لباس خاصی است. گفت: یعنی چه؟ گفت: لباس شهادت است. پدرش گفت: کو شهادت کو جنگ؟ گفت: خدا بخواهد باب شهادت را باز کند می‌کند.

یک زمانی می‌گفت: اگر فرشته‌ها بگن چی می‌خوای از خدا می‌گم شهادت شهادت همه آرزومه، شهادت شهادت رویای ناتمومه. همیشه این را می‌خواند و مداحی می‌کرد. در میلاد ائمه خوشحال بود و شیرینی می‌داد و در شهادتشان حزن داشت و مشکی می‌پوشید و می‌گفت: آجرک‌الله یا بقیه‌الله.

پدرش جبهه رفته بود، محمد به پدرش می‌گفت: متاسفم برایت چکار کردی که به شهادت نرسیدی؟ می‌گفتم: مادر اینطور نگو اگر پدرت شهید شده بود الان شما کجا بودید؟ می‌گفت: خب نباشیم ما برای پدر چکار کردیم؟

مستجاب‌الدعوه شده بود
یک بار روی مبل دراز کشیده بود، به من گفت: یک لحظه بیا. می‌خواست بگوید اما وابستگی من را به خودش می‌دانست، فقط گفت: مادر
هرکه را اسرار حق آموختند
مهر کردند و دهانش دوختند

می‌گفتم: خدایا چرا این حرف را می‌زند. می‌گفت: مامان فکر نکن چون در خانه ات کلاس قرآن برگزار می‌شود و مراسم داری و در خانه‌ات باز است و با خدا دوست هستی خدا با تو کاری نداردها! نه هر چه به خدا نزدیکتر بشوی بلاها بیشتر است. شما خطبه و زیارت حضرت زینب سلام‌الله علیها را می‌خوانی، حضرت زینب آن زمان که یزید گفت: ببین خدا با برادرت و خاندانت چه کرد، به یزید چه گفت؟ گفتم: فرمودند مارایت الا جمیلا. گفت: یعنی چه؟ گفتم: یعنی همه را زیبا دیدم.

گفت: خب پس شهادت زیباست. گفتم: خب چرا این را به من می‌گویی؟ گفت: هیچ، فقط خواستم ببینم معانی این خطبه را هم می‌خوانید، اینکه حضرت زینب(س) شهادت را چگونه دیده. گفتم: بله.

بعد گفت: مامان من مستجاب‌الدعوه شدم. گفتم: یعنی چه؟ گفت: هر چیزی از دلم گذر می‌کند سریع اجابت می‌شود. حالا نمی‌دانم جزو آن عده‌ای هستم که خدا به فرشته‌ها می‌گوید زود دهانش را ببندید که دیگر صدایش را نشنوم یا اینکه خدا به من لطف کرده که هر چه از او می‌خواهم زود به من می‌دهد. گفتم: خوش به سعادتت برای من دعا کن. گفت: شما هم برای من دعا کن.

با شهدا نماز شب می‌خواند
آن روز با همان عرقی که خریده بود برایش شربت درست کردم. دستم را که دراز کردم شربت را به او بدهم از دلم گذشت که این شربت شهادت است که به او می‌دهم. یکدفعه دستم را به دندان گرفتم و گفتم: این چه حرفی است که من زدم. محمد شربت را خورد و رفت منزل آیت‌الله حقیقت.

محمد جمعه‌ها می‌رفت مراسم مرحوم آقای حقیقت، کلا به یک جلسه سخنرانی اکتفا نمی‌کرد و چندین مراسم می‌رفت، شب زنده داری با شهدا، نماز سر مزار شهدا می‌خواند، می‌گفتم: شب‌ها دارالرحمه نرو، می‌گویند شب‌ها در قبرستان نمانید، خوب نیست. می‌گفت: شهدا زنده هستند، آنها با من ذکر می‌گویند و نماز شب می‌خوانند. اینقدر به شهدا نزدیک شده بود.

محمد مسئول واحد شهدای کانون رهپویان هم بود. یک روز آمد گفت: شهدا من را دعوت کرده‌اند گفتم: چرا؟ گفت: مسئول واحد شهدا شده ام، دعا کن بتوانم کاری برای شهدا انجام دهم.

حنابندان در شب شهادت!
گفت: می‌روی مسجد برایم دعا کن. گفتم: چه دعایی بکنم؟ گفت: بگو خدا حاجت محمد را بده. گفتم: ان شاءالله خدا حاجتت رو بده. من نمازم را خواندم، بعد که می‌خواستم بیایم بیرون در مسجد را گرفتم و گفتم: یا صاحب الزمان(عج) اینجا به نام شماست، من نمی‌دانم حاجت محمد چیست، شما از خدا بخواهید که حاجتش را بدهد.

این جریان گذشت تا اینکه شب شهادتش رفت اتاقش که بخوابد، ساعت حدود ۱۲ بود که به پدرش گفت: بیا در اتاق من. پدرش رفت و محمد در اتاق را بست. فکر می‌کنم می‌خواست به او بگوید اتفاقی در راه است؛ اما تنها یک سؤال شرعی پیش پا افتاده پرسید. پدرش گفت: خودت عالم هستی این سؤال چیست که از من می‌پرسی؟ پدرش که داشت می‌آمد بیرون گفت: بخواب فردا می‌خواهی بروی دانشگاه بیدار نمی‌شوی. محمد هم آمد روی پله جلوی اتاقش ایستاد و گفت: من می‌خواهم فردا شب حنا ببندم. پدرش گفت: حنا؟ گفت: بله. پدرش گفت: حنا موهایت را قرمز می‌کند. گفت: حالا من می‌بندم اگر بد شد شما نگذارید، حنا ثواب دارد. من گفتم: من فردا شب حنا را برایت آماده می‌کنم. گفت: دستت درد نکند.

محمد رفت خوابید و فردا صبح زود بیدار شد و با پدرش صبحانه خورد و همان لباسی که گفته بود لباس شهادت است پوشید، خداحافظی کرد و رفت. بعد هم کلاس خصوصی داشت و چون راه دانشگاه هم از منزل دور بود معمولا همان جا ناهار می‌خورد؛ البته به دلایلی غذای سلف را نمی‌خورد، می‌رفت یک نان سنگک و یک کاسه ماست می‌خرید و می‌خورد.

قضیه سلف هم از این قرار بود که چون بچه‌ها گفته بودند که غذای سلف خوب نیست نمی‌رفت آنجا غذا بخورد. یک روز گفت: مامان من رفتم ناهار دانشگاه را خوردم و خیلی هم خوب بود، رفتم به بچه‌ها گفتم: غذا که خوب بود چرا اینقدر ناشکر هستید، بچه‌ها گفتند غذا چه بود؟ گفتم: ماهی‌پلو بود. بچه‌ها تعجب کردند و گفتند اصلا امروز غذا ماهی نبوده. بعد یک روز رفتم سلف و پرسیدم قضیه آن غذا چه بود؟ گفتند ما غذای اساتید را به شما دادیم. من هم خیلی ناراحت شدم و گفتم: من هم دانشجو بودم و شما من را مدیون کردید.

محمد آمده بود و سریع رد مظالم داده بود، گویا یکی از آشناها محمد را دیده بود و رو حساب ارادتی که به او داشت غذای اساتید را به او داده بودند. بعد از آن محمد دیگر سلف نرفت، می‌گفت: نمی‌خواهم مدیون شوم.

خواب کبوتر پرپرشده
معمولا وقتی محمد می‌رفت من دیگر نمی‌خوابیدم، می‌رفتم و برای برادرش که برای کنکور درس می‌خواند صبحانه و میوه می‌گذاشتم که خوابش نبرد و درس بخواند؛ اما آن روز وقتی رفتم اتاق محمد، دراز کشیدم و خوابم برد. خواب دیدم که یک کبوتر سفید در حیاط خانه پدرم پرپر شده و کل حیاط از پر سفید پوش شده و کبوتر هم وسط این پرها افتاده، بالش شکسته و گردنش خم شده. دو دستم را بردم زیر بدن کبوتر و آن را بردم در بالاترین نقطه پشت‌بام خانه گذاشتم. در خواب می‌گفتم: چه کسی با تو طفل معصوم این کار را کرده، اینجا می‌گذارمت تا بیایند به تو کمک کنند. وقتی کبوتر را گذاشتم از خواب بیدار شدم و خواب را هم از یاد برده بودم.

غسل شهادت در روز آخر
محمد هر روز غسل شهادت می‌کرد. روز آخر هم رفت حمام و برگشت و لباسش را پوشید و باز هم برادرم گفت: چه لباس قشنگی. محمد جلوی پیراهنش را گرفت و گفت: دایی این لباس شهادت است. اگر هم شهید نشدم لبنان می‌روم. حالا برادرم مدام می‌گویدای کاش در آن لحظات از او فیلم می‌گرفتم، انگار ما خواب بودیم و نمی‌دانستیم او چه می‌گوید.

شب حادثه
ما هر شب خانوادگی می‌رفتیم حسینیه، آن شب برای ما مهمان آمده بود و تا آنها بروند کمی‌دیر شد. پدرش گفت: نرویم حسینیه، آخر مراسم است. گفتم: نه مراسم عزیز زهراست و بال ملائکه پهن است، باید برویم. همین طور که داشتم آماده می‌شدم برویم یک لحظه روی صبحانه خوری آمدم پایین. پدر محمد گفت: می‌خواهی نرویم. گفتم: نه مشکلی نیست.

اصلا قرار نبود محمد بیاید. پدرش گفت: می‌رویم مراسم و من وسط مراسم می‌روم و محمد را می‌آورم.

محمد همیشه می‌گفت: بابا کتاب زیاد بخر. زیاد کتاب می‌خواند. دعا و قرآن و نهج‌البلاغه می‌خواند و در کنار اینها کتاب‌های دیگر را هم می‌خواند و اطلاعات بالایی داشت و در هر زمینه‌ای می‌توانست بحث کند.

پدرش می‌گفت: من آن شب آمدم برای محمد کتاب بخرم، یک لحظه دیدم محمد مانند یک نور وارد حسینیه شد و با دوستانش شروع به صحبت کرد. رفتم پیشش و گفتم: قرار بود خودم بیایم دنبالت. گفت: هر چه فکر کردم دیدم حیف است که امشب نیایم. با شاگردم صحبت کردم که امشب نروم و جلسه بعد بیشتر برایش وقت بگذارم.
پدرش گفت: محمد از من خداحافظی کرد. همیشه او آخر دسته می‌ایستاد و محمد جلوی دسته. پدرش گفت: آن روز من آمدم بیرون و جای من و محمد عوض شد. محمد از در آخر وارد شده بود و پدرش از در جلو که بمب منفجر شد.

من هم در قسمت خواهران بودم. خانم‌ها خیلی ترسیده بودند و جیغ می‌زدند، پدرش خیلی نگران شده بود که مبادا برای من اتفاقی افتاده باشد آمده بود سمت ما. لحظه‌ای بود که هیچ کس حواسش به خودش نبود. شیشه‌ها خرد شده بودند، دیوارها ریخته بود پایین و دود همه جا را گرفته بود. من هم کفش‌هایم در دستم بود و می‌دویدم سمت در حسینیه، تمام پاهایم پر خرده شیشه شده بود؛ اما چیزی حس نمی‌کردم.

یک لحظه همسرم را دیدم که می‌پرسد سالمید؟ گفتم: بله. فقط نگران برادرم بودم گفتم: از حمید خبر داری؟ گفت: محمد هم آمده بود. تا این را گفت: کبوتری که صبح در خواب دیده بودم آمد جلوی چشمم. گفتم: برو ولی دیگر محمدی نیست. گفت: چرا اینجوری می‌گویی. گفتم: برو می‌فهمی. رفته بود و دیده بود که برادرم محمد را بغل گرفته که از حسینیه بیرون بیاوردش. محمد پهلو و سرش آسیب دیده بود، در صورتی که بسیاری از پیکرها تکه تکه شده بودند. برادرم فکر نمی‌کرده که محمد تمام کرده باشد و فکر می‌کرده بیهوش شده، برای همین هم او را داده بود بغل پدرش و رفته بود سراغ بقیه که شرایط بدتری دارند. پدر محمد او را برده بود بیمارستان؛ اما محمد در خود حسینیه تمام کرده بود.

من هم در قسمت خواهران می‌دویدم سمت در قسمت آقایان و سؤال می‌کردم چه شده تو را خدا صدا بزنید و بگویید همراه محمد مهدوی بیرون بیاید. بگویید محمد مهدوی بیاید بیرون روی پله من ببینمش بگویید مادرت منتظرت است.... در آن حادثه ۱۴ نفر شهید شدند.

خوابی عجیب...
اندکی بعد از شهادت محمد، خانمی‌ به نام جوکار از کازرون آمدند منزل ما، ایشان خیلی‌گریه می‌کردند و ناراحت بودند. گفتند شب انفجار در خواب صحرای بزرگی را دیدم، دیدم یک عده دارند کاسبی می‌کنند، در یک گوشه هم اتفاقی افتاده و خیلی شلوغ است و یک عده هم نظاره‌گر هستند، صحرای محشری بود، من ناله می‌زدم که خدایا خانواده من در این اتفاق نباشند یک باره دیدم یک آقایی سر یک جوان در آغوشش است و در گوشه‌ای نشسته و من که‌گریه می‌کردم دست به صورت جوان می‌کشید و می‌گفت: خواهر نگران نباش فقط اینجا با بچه‌های من کار دارند، اینجا آمده‌اند فقط بچه‌های من را بکشند، ببین چه بر سر بچه من آورده اند؟

گفت: همان شب از خواب بیدار شدم و به همسرم گفتم: باید بروم شیراز ببینم چه اتفاقی افتاده، از خانواده ام می‌ترسم. همسرم اجازه نداد و گفت: تو یک زن جوان هستی و من هم نمی‌توانم تو را ببرم. تا فردای آن روز اجازه گرفتم و آمدم شیراز. پدر و مادرم در شیراز زندگی می‌کردند. رفتم پیش آنها و گفتند چنین اتفاقی افتاده. من ۱۴ تا خانه را گشتم که ببینم آن جوانی که در آغوش آقا بود، که بود. این خانم وقتی رسید در منزل ما، تا عکس محمد را دیده بود با زانو به زمین خورده بود، که او را بلند کردند و آوردند داخل و گفت: پسر شما همان جوانی بود که در خواب دیدم. خداوند اینقدر محمد را خوب خرید. محمد آنقدر اخلاص داشت که وقتی می‌گفت: حسین من در آشپزخانه‌اشک می‌ریختم.

اگر هزار فرزند داشتم همه را در راه خدا و اسلام می‌دادم
گروهی که منجر به شهادت جوانانمان شده بود را دستگیر کردند و نیازی به شکایت ما نبود؛ چون آنها مفسد فی الارض بودند. آنها را اعدام کردند. ما در دادگاه انقلاب تهران حاضر شدیم، در آنجا این افراد گفتند ما از طریق نت با کسی که ما را راهنمایی می‌کرد در ارتباط بودیم. بمب را هم خودشان به صورت دستی ساخته بودند. جوان‌های ۱۹، ۲۲ و ۲۷ ساله بودند که این کار را کرده بودند.

آنها این کار را کردند که ما از دین و ولایت و رهبر دست برداریم اما این کار غیرممکن است. جان ما فدای دین و مملکت و ولایت و اسلام. من دو پسردیگر هم دارم و ان شاءالله آنها هم راه محمد را ادامه بدهند و اگر هزارتا فرزند هم داشتم در راه خدا می‌دادم. آرزوی من این است که یک روز کل مملکت و جهان از منافق و تروریست پاک شود، ان شاءالله با فرج آقا امام زمان(عج) این اتفاق بیفتد و خداوند توانایی و عزت بدهد که بتوانند در مقابل دشمنان دین بایستند و ریشه آنها را از روی زمین پاک کنند.

مدیون شهدای مدافع حرم هستیم
هیچ کس سختی‌های خانواده‌های مدافع حرم را نچشیده و می‌گویند اینها برای پول می‌روند. در صوتی که وقتی اینها سوریه رااشغال کنند به کشور ما می‌رسند، آنها اصلا هدفشان کشور ماست و کاری به سوریه و یمن ندارند و اگر جوانان ما می‌روند برای کشور خودمان می‌روند. آنها که به مدافعان حرم ایراد می‌گیرند نفهمیده‌اند که این امنیتی که ما در کشور داریم و شب‌ها راحت می‌خوابیم، دختران ما اینقدر راحت می‌روند و می‌آیند و یا مردان ما اینقدر راحت سر کار می‌روند، به خاطر همین مدافعین حرم است.
هر چند از لحاظ اقتصادی مشکل داریم؛ اما بسیاری از افرادی که بهانه تراشی می‌کنند اصلا مشکل اقتصادی ندارند، پس‌اشکال کار جای دیگری است. اقتصاد ما هم برای این خراب شد که مسئولان ما حرف آقا را گوش ندادند و راهی را رفتند که خودشان می‌خواستند. به امید خداوند و با دعای امام زمان(عج) جوانان نخبه ما بتوانند اقتصاد کشور را
شکوفا کنند.
منبع: کیهان

۱۳۹۹/۱/۳۱

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...