به گزارش نما، محمّد موسوی خوئینیها، فرد پرکنشی نیست. برخلاف بسیاری از سیاسیون، کم مینویسد و میگوید. شاید همین هم باعث شده تا لقب مرد خاکستری و مرد پشت پرده اصلاحات را بهخود بگیرد. با این حال، چرا او رویه خود را کنار گذاشت و به رهبر انقلاب نامه نوشت؟
سؤال دیگر این است که آیا نامه دبیرکل مجمع روحانیون مبارز به رهبر انقلاب، نامه مهمی است یا نباید آن را جدّی گرفت؟
نامه، محتوای جدیدی ندارد. مثل بسیاری از نامههایی که از جایگاه اپوزیسیون به رهبر انقلاب نوشته میشوند عاری از جامعنگری و ارائه راهکار سازنده است. اگرچه با نامههای امثال عبدالکریم سروش، تفاوتهایی نیز دارد. نامه موسوی خویینیها تلاش دارد بدون پرخاشگری و با ادبیات رسمی، جای خود را در فضای رسمی کشور باز کند و این پیام را به جامعه القا کند که آنچه مرقوم شده، از سر خیرخواهی و دلسوزی برای مردم و انقلاب است.
امّا آیا جدید نبودن محتوای نامه، به معنای عدم اهمیت نامه است؟ برای یافتن پاسخ این سؤال و نیز این سؤال که چرا موسوی خویینیها دست به قلم شد، باید ابتدا جایگاه نگارنده نامه و سپس شرایط حاکم بر آن جایگاه را بررسی کرد.
نکته نخست درباره جایگاه موسوی خویینیها این است که نباید وی را از یک جریان و یک گفتمان، منفک کرد و نامهنگاری او را از جایگاه شخصیتی مستقل بررسی کرد. او را حتی نباید به عضو یک تشکل سیاسی بهنام مجمع روحانیون مبارز، تنزل داد. موسوی خویینیها نماینده یک جریان فکری و سیاسی و یک گفتمان در کشور است.
گفتمانی که سالهاست پیشرفت و سعادت ایران را از مسیر کنار آمدن با غرب و تبدیل شدن انقلاب اسلامی به یکی از واگنهای قطار تمدن غرب، جستجو میکند. گفتمانی که معتقد است انقلاب ۵۷ هرچه که بود و هرچه که میخواست، امروز باید مسیر دیگری را در پیش گیرد. مسیری که ریل آن را قدرتهای بزرگ دنیا تعیین کردهاند و انقلاب اسلامی بهجای تلاش برای تغییر این ریل، صرفاً تلاش کند که در مناسبات کنونی حاکم بر جهان، سهم خود را افزایش دهد. به تعبیری، اگرچه موسوی خوئینیها روزگاری به مارکسیسم گرایش داشت، امّا امروز او در جریانی قرار دارد که سودای لیبرالیسم در سر میپرورانند.
امّا توصیف شرایطی که موسوی خوئینیها در آن، نامهنگاری کرده است؛ جریان لیبرال کشور در چه شرایطی بهسر میبرد؟ توصیف شرایطی که بر جریان متبوع موسوی خوئینیها حاکم است، از دو بُعد داخلی و خارجی قابل ارزیابی است.
در بُعد داخلی، گفتمانی که موسوی خوئینیها آن را نمایندگی میکند، در سالهای اخیر دو دولت یازدهم و دوازدهم، مجلس دهم و شورای پنجم را در پایتخت در اختیار داشته است. حاصل حاکمیت این گفتمان در سالهای اخیر، همان مشکلاتی است که موسوی خوئینیها در نامه خود، آنها را ردیف کرده است.
امّا این همه ماجرا نیست. گفتمانی که موسوی خوئینیها به آن تعلق خاطر دارد، طی چند دهه اخیر، به مرور تمام بنیانهای نظری، خواستهها و آمال خود را به فعلیت رسانده و این فرآیند که از ابتدای روی کارآمدن دولت مرحوم هاشمی رفسنجانی آغاز شده، در دولت حسن روحانی به اوج رسیده است. نقطه ثقل این ماجرا را باید آنجایی دانست که دولت مورد حمایت موسوی خوئینیها، محوریترین شعار و خواسته خود، یعنی مذاکره با آمریکا و تعامل با غرب را بدون هیچ مانعی، با تمام قوا پیش برد و منجر به خلق برجام شد.
برجامی که همقطاران موسوی خوئینیها آن را دستاورد تاریخی گفتمان اصلاحات ـ اعتدال میدانستند و سودای آن داشتند تا با فرمان لیبرالیسم، جادّه برجامهای موشکی و منطقهای را نیز بپیمایند، به وضعیتی دچار شد که امضاءکنندگان توافقنامه به آن پشت کردند و امروز به جنازهای بیجان و بلاتکلیف در یک تابوت شبیه است.
نامه موسوی خوئینیها در حالی منتشر میشود که گفتمان لیبرال، تمام شعارها و ایدههای خود را آزمایش کرده و فرصت کافی برای پیادهسازی آنها بهدست آورده است. خروجی آن نیز چیزی جز سکه ۸ میلیون تومانی و دلار ۲۰ هزار تومانی، نارضایتیهای عمومی و حضور مردم در کف خیابان، اوضاع بغرنج مسکن، افزایش روز به روز قیمتها، رکود، کاهش ارزش پول ملّی و ... نبوده است.
این شرایط، از چشم جامعه نیز دور نمانده و مردم در ۲ اسفند به کارنامه این گفتمان نمره دادهاند. مردم در انتخابات مجلس یازدهم به طرز معناداری در سراسر کشور به لیست اصلاحات ـ اعتدال «نه» گفتند؛ به نحوی که در تهران سرلیست این جریان که یکی از چهرههای شاخص آنها محسوب میشد، نهتنها به مجلس راه نیافت، بلکه حتی از برخی کاندیداهایی که در لیست اصولگرایان نبودند و به مجلس نیز راه نیافتند، رأی کمتری بهدست آورد.
در بُعد خارجی نیز وضعیت گفتمان متبوع موسوی خویینیها و دوستان او، قابل تأمل است. آمریکا و اروپا (تمدّن غرب) بهعنوان الگوی توسعه لیبرالهای ایرانی، طی سالهای اخیر، دست کم در ۴ مرحله به واضح ترین حالت ممکن، هم چهره واقعی خود را به ملّتهای دنیا و ملّت ایران نشان داده و هم دلسردی و ناامیدی تاریخی و بیسابقهای را برای پیروان خود به ارمغان آورده است.
عرصه نخست، برجام بود که آمریکا و اروپا پس از مذاکرات طولانی با ایران، آشکارا و بدون هیچ پردهپوشی پای بر تعهدات خود گذاشتند و دولت حسن روحانی را در برجام تنها گذاشتند. حس بیاعتمادی که پس از خروج آمریکا از برجام و سرباز زدن اروپاییها از تعهدات خود در ایران نسبت به آمریکا و اروپا وجود دارد، در وضعیت بیسابقهای قرار دارد.
دومین مرحله، شهادت چهره شاخص محور مقاومت و سردار محبوب ملّت ایران، حاج قاسم سلیمانی با دستور مستقیم رئیسجمهور آمریکا بود. اتفاقی که تنفر از آمریکا را در ایران به اوج رساند و فضا را در ضدآمریکاییترین دوران خود قرار داد و شعار محوری مردم را انتقام قرار داد. اروپاییها نیز در این ماجرا یا سکوت کردند یا تلویحاً از ترور آمریکاییها حمایت کردند.
چندی بعد، شیوع ویروس کرونا، تمام زَروَرقهای پیچیدهشده دور تمدن غرب را کنار زد و در دو حیطه کارآمدی در حل بحران و اخلاق، پیام ضعف و زوال را از غرب به جهان مخابره کرد.
مرحله چهارم نیز با گذاشتن پا بر گلوی مرد سیاهپوست توسط پلیس آمریکا آغاز شد که منجر به راه افتادن جنبش ضد نژادپرستی در میان سرکوبهای شدید دولت آمریکا شد. این، تازهترین میخی بود بر تابوت آنچه سالهاست لیبرالهای ایرانی و یاران موسوی خویینیها سنگ آن را به سینه میزنند.
آن روی دیگر این سکّه حاکی از واقعیتهای متفاوتی است. زمینگیر کردن آمریکا در غرب آسیا، امنیت مثالزدنی کشور در منطقهای پر از آشوب و خونریزی، دستاوردهای نظامی که باعث اسقاط پیشرفتهترین پهپاد آمریکایی و موشکباران پایگاه آمریکا شد، تبدیل شدن ایران به قدرتی بلامنازع منطقه، زنده بودن شعارهای انقلاب در بین مردم ۴۰ سال پس از انقلاب، تربیت نسلی شهادتطلب، حفظ انسجام و وحدت ملّی در عین تنوع قومی و ... گوشهای از دستاوردهایی است که تماماً با تدبیر و پایمردیهای رهبری نظام حاصل شده است که ایشان آن را ذیل گفتمان اتکاء به درون و ما میتوانیم، صورتبندی کردهاند.
حال این دو واقعیت و دو روی سکّه به اوج خود رسیدهاند و گفتمانهای تابع خود را در دو موقعیت تاریخی و البته متفاوت قرار دادهاند. از طرفی ناکارآمدی گفتمان لیبرال، کوهی از مشکلات را به باور آورده و این گفتمان را در انتهای مسیر خود قرار داده، و از طرفی گفتمان تکیه به ظرفیتهای کشور و غیرقابل اعتماد دانستن آمریکا و غرب، بیش از همیشه خود را ثابت کرده و در ابتدای گام دوم انقلاب قرار دارد. پررنگ شدن چنین فضایی، منجر به محو کامل گفتمان لیبرال از فضای سیاسی کشور خواهد بود (اگر چه احزاب و گروههای این جریان میتوانند با بازتعریف خود، کماکان در دایره نظام، حیات داشته باشند). مرحله نخست این روند در اسفند ۹۸ رخ داد و مرحله بعدی را میتوان در ۱۴۰۰ شاهد بود.
قطعه دیگری که تکمیلکننده توصیف شرایط موجود است، پیش کشیدن موضوع تحولخواهی و ضرورت ایجاد تحول در کشور از سوی رهبر انقلاب است. شاید بتوان گفت کلید زدن گفتمان تحول، پاسخی است به جامعهای که از غربگرایان داخلی ناامید شدهاند و پس از چشیدن گوشههایی از ثمرات گفتمان اتکاء به درون، در تمنّای چیدن کامل میوههای آن است.
موسوی خویینیها در چنین شرایطی به نامهنگاری روی آورده است. او اگرچه به ظاهر در نامهاش، خواهان تغییر و تحوّل است، امّا در اصل و در حقیقت، نوعی ایستایی و بازگشت به عقب را دنبال میکند! موسوی خویینیها از طرفی اشارهای به سهم خود و همفکرانش در ایجاد مشکلات کشور نمیکند و از طرفی، رویکردهای رهبر انقلاب را زیر سؤال میبرد و تلویحاً رهبر انقلاب را به اتخاذ رویکردهای گفتمان متبوع خود، دعوت میکند! همان گفتمانی که محصولش باتلاق برجام، دلار ۲۰ هزارتومانی، سکه ۸ میلیونی و معضل مسکن است که رهبر انقلاب، پرچم تحولخواهی را در مقابل چنین وضعیتی بلند کردهاند.
تبدیل شدن تحولخواهی به گفتمان عمومی جامعه با تکیه بر ظرفیتهای داخلی و رویگردانی از نگاه ملتمسانه به بیرون، همان واقعیتی است که یک جریان را نگران کرده است. دست به قلم شدن موسوی خوئینیها، بروز و ظهور این نگرانی است. آری، نامه موسوی خویینیها را باید در مقابل پرچم تحولخواهی رهبر انقلاب تفسیر کرد.
مهم بودن نامه را نیز از همین منظر باید تفسیر کرد. این نامه، سندی است بر عجز و ناتوانی گفتمان لیبرال ایرانی در دورانی که در سراشیبی بهسر میبرد.
درماندگی و فرار رو بهجلوی موسوی خوئینیها در نامه به رهبر انقلاب، نمایانگر درماندگی و فرافکنی یک جریان است که اکنون در پایان مسیر خود قرار دارد. موسوی خویینیها به آخر خط رسیده است، همانطور که جریان متبوعش به آخر خط رسیده است.
او که روزگاری از سر استیصال و درماندگی، در مجلس خبرگان و در روز تعیین جانشین امام راحل، عبای فرد کناری خود را میکشید تا بهنفع آیتالله خامنهای قیام نکند، امروز در قالب نامه سرگشاده استیصال خود را فریاد میکشد.
منبع: فارس
چرا موسوی خویینیها دست به قلم شد؟
نامه موسوی خوئینیها محتوای جدیدی ندارد، مثل بسیاری از نامههایی كه از جایگاه اپوزیسیون به رهبر انقلاب نوشته میشود عاری از جامعنگری و ارائه راهكار سازنده است. امّا آیا جدید نبودن محتوای نامه، به معنای عدم اهمیت نامه است؟
۱۳۹۹/۴/۱۰