نسخه چاپی

خاطراتی از شهید جهانگیر جوانمردی از شهدای بومی كردستان در گفت‌و گو با خانواده و همرزمش

فرمانده به او گفت الحق رزمندگی شایسته توست

عکس خبري -فرمانده به او گفت الحق رزمندگي شايسته توست

نكته بارز در خصوص منطقه سروآباد این است كه آنجا در دوران دفاع مقدس آلوده به وجود ضد انقلاب بود و بار‌ها در گردنه سروآباد كمین‌های سختی علیه رزمندگان كشورمان به اجرا درآمد. جهانگیر در چنین منطقه‌ای به صف انقلاب پیوست و با گروهك‌های معاند وارد نبرد شد.

غلامحسین بهبودی- شهید جهانگیر جوانمردی متولد سال ۱۳۲۷ در روستای پایگان از توابع سروآباد کردستان بود.

نکته بارز در خصوص منطقه سروآباد این است که آنجا در دوران دفاع مقدس آلوده به وجود ضد انقلاب بود و بار‌ها در گردنه سروآباد کمین‌های سختی علیه رزمندگان کشورمان به اجرا درآمد. جهانگیر در چنین منطقه‌ای به صف انقلاب پیوست و با گروهک‌های معاند وارد نبرد شد. او در مسیر جهاد به فرماندهی گردان نیز رسید و عاقبت در مردادماه ۱۳۶۸ در درگیری با ضدانقلاب به شهادت رسید. متن زیر چند خاطره کوتاه از این شهید بزرگوار است که در گفتگو با خانواده و همرزمانش تقدیم حضورتان می‌کنیم. در انجام این گفتگو‌ها آقای رضا رستمی از فعالان فرهنگی کردستان کمک حالمان شد.



فرخنده احمدپور

همسر شهید

انقلابی راستین


من و جهانگیر سال ۵۵ ازدواج کردیم. یک زندگی ساده و روستایی داشتیم. زمان شاه منطقه ما بسیار محروم بود و من و همسرم مثل اغلب مردم روستا‌های سروآباد با مشکلات زیادی رو‌به‌رو بودیم. همین دست و پنجه نرم کردن با مشکلات زندگی در شرایط سخت باعث شده بود جهانگیر یک مرد خودساخته و با اراده باشد. پشتکار و اعتماد به نفس فوق‌العاده‌ای داشت. چون توکل و اعتمادش به خدا بود، هر کاری را با یاد و نام او آغاز می‌کرد، به موفقیت در انجام آن کار اطمینان کامل داشت. در زندگی با جهانگیر چیز‌های زیادی آموختم. یادم است که می‌گفت من وسیله‌ای بیش نیستم، اراده اصلی به خدا تعلق دارد، وقتی قرار باشد کاری به خاطر خدا انجام شود و مسبب آن کار من باشم، آن کار به سرانجام خواهد رسید. من هم تکلیفم را ادا کرده‌ام. خدا به ما پنج فرزند داد که سعی می‌کردیم آن‌ها را با رزق حلال و موازین اسلامی پرورش بدهیم. همسرم از دوران انقلاب مبارزاتش را شروع کرد و پس از پیروزی انقلاب با برادران سپاهی همکاری می‌کرد. جزو پیشمرگان کرد مسلمان شد و علیه ضد انقلاب به مبارزه پرداخت. آنقدر که جانش را در همین مسیر گذاشت و شهید شد.



رضا جوانمردی برادرزاده شهید

مهمانی بعد از عملیات

در منطقه ما ضد انقلاب قدرت زیادی داشتند، ولی عمو جهانگیر ترسی از آن‌ها نداشت و با همه قدرتش با گروهک‌ها می‌جنگید. اعتقاد داشت باید دشمنان دین را در هر لباس و با هر نامی که باشند، نابود کرد. ضدانقلاب از عمو جهانگیر خیلی می‌ترسیدند. بار‌ها از ناحیه ایشان ضربه خورده بودند. یکی از همرزمان نزدیک عمو می‌گفت یک‌بار، مأموریت تعقیب عناصر ضدانقلاب به جهانگیر واگذار شد. او ۴۰ نفر از نیرو‌های زبده گردان را همراه خودش برداشت و به دل کوه و کمر زد تا ضد انقلاب را دستگیر کند. من هم یکی از نیرو‌های تحت امر ایشان بودم. چند شبانه‌روز بدون وقفه در تعقیب دشمن بودیم، در این مدت توانستیم ضربات متعددی به آن‌ها وارد کنیم، به گونه‌ای که ضدانقلاب پراکنده و متواری شدند. وقتی داشتیم از مأموریت برمی‌گشتیم جهانگیر گفت به پاس زحمت‌ها و تلاش‌هایی که در این مدت انجام دادید، همه مهمان من هستید. هرچه اصرار کردیم که تعداد زیاد است و دوست نداریم شما را به زحمت بیندازیم، قبول نکرد و گفت نان پاسداری تعارف ندارد. وقتی وارد روستا شدیم، همه را به خانه خودش برد و همراه خانواده‌اش، پذیرایی گرمی از ما کردند. این خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.



عارف مصطفایی همرزم شهید


حمل پیکر رزمنده

یک‌بار در ارتفاعات روستای بیساران، تنگی سر و روستای پایگلان درگیری سختی با ضدانقلاب داشتیم. درگیری حدود ۱۳ ساعت ادامه داشت. بیشتر فرماندهان و مسئولان سپاه سنندج، مریوان و سروآباد در منطقه عملیاتی حضور داشتند. در اثنای درگیری یکی از پیشمرگان مسلمان گردان نبی اکرم (ص) از شهرستان دیواندره به شهادت رسیده بود. پیکرش در منطقه درگیری در ارتفاعات میرویس که در اختیار ضدانقلاب بود، جامانده بود. واقعاً امکان بازگرداندن پیکر شهید در آن شرایط کار سختی بود. اکثر فرماندهانی هم که در صحنه حضور داشتند، بر این باور بودند که امکان انتقال پیکر این شهید وجود ندارد، اما جهانگیر از این موضوع خیلی ناراحت و نگران بود. آرام و قرار نداشت و می‌گفت: «اگر پیکر شهید دست ضدانقلاب بیفتد، مورد اهانت قرار می‌گیرد و به آن بی‌احترامی می‌کنند» از طرفی نیرو‌های ما همگی خسته بودند و نای حرکت نداشتند. در این شرایط خود جهانگیر داوطلب شد و گفت من تنهایی می‌روم و پیکر این شهید را برمی‌گردانم. گفتم جهانگیر من هم همراهت می‌آیم. دو نفری حرکت کردیم. در نزدیکی محلی که پیکر شهید جامانده بود، ضدانقلاب سنگر محکمی داشتند. جهانگیر با اینکه خیلی خسته بود، مثل شیر به سنگر دشمن حمله کرد و ظرف چند دقیقه، عناصر ضد انقلاب را تارومار کرد. با زحمت پیکر شهید را زیر تخته سنگی پیدا کردیم. باید پیکر را روی دوش حمل می‌کردیم. جهانگیر در آن مسیر سخت و صعب‌العبور، زیر باران گلوله دشمن، پیکر شهید را روی دوش گرفت و تا قرارگاه حمل کرد. طول مسیر بالغ بر ۱۰ کیلومتر بود. وقتی به قرارگاه رسیدیم، فرمانده وقت سپاه شهرستان مریوان دست جهانگیر را بوسید و گفت: الحق اطلاق واژه «رزمنده» شایسته توست.




مرا جا نگذارید


خاطره دیگر من از شهید جهانگیر جوانمردی مربوط به لحظه شهادتش می‌شود. جهانگیر ۲۴ مردادماه ۱۳۶۸ شهید شد. بعدازظهر همان روز ایشان مسئولیت سازماندهی نیرو‌ها برای یک عملیات را برعهده گرفت. آن روز با چنان شور و شوقی نیرو‌ها را آماده می‌کرد که من هم تصمیم گرفتم همراهشان بروم. آن روز تازه از مأموریت برگشته بودم. اگر چه خسته بودم، اما، چون قرار بود فرماندهی عملیات را جهانگیر عهده‌دار باشد، دوست داشتم در رکابش باشم و هرجایی که می‌رود، همراهش بروم. گفتم جهانگیر، دوست دارم همراه شما در این عملیات شرکت کنم. گفت خسته نیستی؟ گفتم چرا ولی وقتی شور و شوق تو را دیدم خستگی ام برطرف شد. گفت باشد، اگر دوست داری بسم الله...


حدود ساعت سه حرکت کردیم، مسیر کوهستانی بود. حدود ساعت چهار و نیم عصر به قله جنگا در حد فاصل روستا‌های پایگلان و بیساران رسیدیم. جهانگیر نیرو‌ها را به سه گروه تقسیم کرد. قرار شد دو گروه از آن‌ها همراه او به طرف محل اختفای ضدانقلاب حرکت کنند و گروه سوم به عنوان احتیاط عمل کند. از من خواست نیرو‌های تحت امرم را به برادر شیرمحمدی بسپارم و همراه نیرو‌های عمل کننده باشم. بعد از سازماندهی، به سمت پایگاه حاجی سالکی حرکت کردیم، ساعت پنج عصر با عناصر ضدانقلاب درگیر شدیم. جنگ بسیار سختی بود، سنگر به سنگر و تن به تن با هم می‌جنگیدیم. جهانگیر از ناحیه گردن و کتف، مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شدت زخمی شد، همراه یکی از همرزمان، او را پشت منطقه درگیری انتقال دادیم، جهانگیر از نظر جسمی درشت هیکل بود، به زحمت او را به دوش گرفتم، پس از طی مسافتی برای استراحت چند لحظه‌ای توقف کردم. دوباره او را بلند کردم و روی دوشم گذاشتم. چند قدمی که آمدم گفت عارف، گفتم بله. گفت من را زنده جا نگذارید، اگر فشار دشمن مانع از انتقال من شد، خودت تیر خلاص را بزن، مبادا گیر این گرگ‌های درنده بیفتم. گفتم نگران نباش، زخمت عمیق نیست. به هر طریقی شده تو را به بیمارستان می‌رسانم، اما در واقع زخمش عمیق بود و خونریزی زیادی داشت. تا حدی که کمی بعد دیگر توان صحبت کردن نداشت. آرام آرام، چون شمعی که در مسیر وزش نسیمی قرار گیرد، خاموش شد و به آرزوی دیرینه‌اش که شهادت در راه خدا بود رسید.

منبع: روزنامه جوان

۱۳۹۹/۱۲/۲۶

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...