نسخه چاپی

خبر آزادی با یك سطل آب یخ

عکس خبري -خبر آزادي با يک سطل آب يخ

چند تا خانم چادر مشكی دم در خانه‌مان ایستاده بودند یك آن دیدم یك سطل آب روی سرم ریختند،یكی از خانم‌ها داد زد: فاطمه خانم مژدگانی بده اسم آقای شفیعی را الان رادیو اعلام كرد.


به گزارش نما، «بانوی انتظار» خاطرات کوتاه و درس‌آموز بانوانی است که بدون تردید می‌توان آن‌ها را قهرمانان گمنام اسارت نامید. بانوانی که صبر و انتظار را به متانت پیوند زدند تا حریم خانه از گزند مصون بماند. این مجموعه با نگارش مهدیه شادمانی در ۱۰ جلد شکل گرفته است‌ که توسط نشر پیام آزادگان انتشار یافته است.در این مجموعه با ازدواج آسان، سادگی و دوری از تجمل، صبر و انتظار، عفاف و پاکدامنی، تربیت فرزند و سبک زندگی صحیح روبه رو هستیم.

علی گمنام است!

چند وقتی بود که در خانه ما رفت‌وآمدهای مشکوکی می‌شد. همه یک طوری رفتار می‌کردند که من متوجه موضوع نشوم. شک کرده بودم، چون خبری از محمدعلی نبود. کسی هم حرفی از مراسم عقد نمی‌زد. در حیاط نشسته بودم که زن‌دایی‌ صدایم کرد و گفت:مریم جان! از آقا داماد چه خبر؟به حرکاتش مشکوک شدم. خودم را به آن راه زدم و گفتم: من هیچ خبری ندارم.اصلاً مگر چیزی شده که همه حال آقا داماد را از من می‌پرسند؟ زن‌دایی بدون مقدمه گفت: عزیزم ناراحت نشو! گفتند علی‌آقا گمنام است. این حرف آخر مثل یک پتک روی سرم افتاد.

گیج و مبهوت بودم، با صدای بلند داد زدم و گفتم: گمنامه یعنی چی؟ چرا کسی به من حرفی نمی‌زند؟ با آشفتگی به سمت اتاق دویدم، چادرم دور کمرم افتاده بود و دست‌هایم از شدت ترس می‌لرزید. داد زدم: چه اتفاقی برای علی افتاده؟ اگر من نامزدش هستم، باید اول از همه به من بگویید. وقتی این حرف‌ها را گفتم، یک آن دیدم مادرم که در کنار دیوار ایستاده بود، قبلش گرفت و رو زمین نشست. برادرم گفت: خواهر جان! حقیقتش این است که پسرعمو در عملیات حاج عمران اسیر شده است و خدا شاهد است ما نیز تازه متوجه شدیم.

به پای علی می‌نشینی؟

بعد از اسارت علی شرایط سختی پیش راهم بود. نشان دامادی بودم که کسی خبر از زمان بازگشتش نداشت. هنوز شمار روزهای اسارت پسرعمو به یک سال نرسیده بود که پچ پچ و حرف‌های اطرافیان شروع شد. کار هر روزشان شده بود، یک داستان جدید بسازند.کم‌کم این حرف و حدیث‌ها به گوش پدرم رسید. یک روز من را نشاند و حرف دلش را زد: دخترم! تو خودت بالغ و عاقل هستی، می‌توانی برای آینده‌ات هر طور که خواستی تصمیم بگیری، اما الان وضعیت را بسنج. تو فقط شیرینی‌خورده‌ای، با یک حلقه که عمو دستت کرده است، حرف دلت را بزن. به پای علی می‌نشینی؟

متعجب از حرف‌های پدر بودم. با قلب مطمئن جواب دادم: بابا! کوتاه حرفم را می‌زنم. اگر خدایی ناکرده دور از جان، علی هم فوت کند، من تا گورم با او می‌مانم. اگر اسیر هم باشد و معلوم نباشد کی بر می‌گردد، باز منتظرش می‌مانم. بابا که قاطعیت حرف‌هایم را دید و مطمئن شد،‌ گفت: دیگر فردی حق ندارد اسم خواستگار را در این خانه بیاورد. همین که دخترم گفت: داماد ما همان علی آقا است، این را به در و همسایه هم بگویید تا حرف‌های خاله زنکشان را تمام کنند.

می‌خواهم بروم باغ انگور بچینم!

در لحظه لحظه‌های دوری، بارها مرگ را تجربه کرده بودم. نمی‌دانستم تا چند سال دیگر باید دلم عزادار علی باشد. هیچ وقت به فکرم نمی‌رسید بعد از گذشت شش سال، بالاخره علی را ببینم. تا عصر خبر همه جا پیچید. خانه ما پر از اقوام و همسایه شد. باورم نمی‌شد، یکهو دخترعمویم بغلم کرد و گفت: مریم جان مژدگانی بده که علی آقا فردا آزاد می‌شود. در آن حس ناباوری، داد زدم: چرا مرا مسخره می‌کنید. اعصابم دیگر کشش ندارد، تو را خدا دلم را نشکنید. این را گفتم و با بغض سمت اتاق پذیرایی پریدم. می‌خواستم این خبر را از پدرم بشنوم تا چشمم به پدرم افتاد، سرجایم میخکوب شدم، نه گریه‌های پدر و نه حرف‌های دخترعمو هیچ کدام را نتوانستم باور کنم. چادر سر کردم و گفتم: می‌خواهم بروم باغ انگور بچینم!

امتحان سختی که یک آزاده از همسرش گرفت

علی اصرار داشت جواب آزمایش را من بگیرم. من هم نه نیاوردم و پیش مسؤول آزمایشگاه رفتم. خانمی که آنجا نشسته بود، پرسید: عروس خانم شمایید؟ هیجان زده گفتم: بله! بعد حرفم چهره‌اش عوض شد و با ناراحتی گفت: می‌خواستم یک چیز مهم بگویم. امیدوارم به خودتان مسلط باشید، شما نباید با این آقا ازدواج کنید، خون شما بهم نمی‌خورد. من که هیچ مانعی برای ازدواج برایم ارزشی نداشت، بدون اینکه خودم را ببازم، جواب دادم: خب! ایرادی ندارد، اصلاً‌ مهم نیست، بچه می‌خواهم چی کار. خانم محترم من ۶ سال است که فقط و فقط برای پسرعمویم وایسادم.

این حرف‌ها را که به زبان آوردم، از درون داشتم می‌لرزیدم. تو حال خودم نبودم، علی که متوجه حالم شد، سریع خودش را رساند و برگه آزمایش را از دستم گرفت و گفت: دخترعمو ناراحت نباش، این فقط یک شوخی بود. با خانم منشی هماهنگ کردم این حرف‌ها را بزند، راستش می‌خواستم ببینم چقدر برایت مهم هستم. سریع جواب دادم: واقعاً که، بعد از ۶ سال انتظار باید امتحان پس بدهم، از شما دیگر انتظار نداشتم. خجالت‌زده شد و گفت: شرمنده، اشتباه کردم، آخه همش دو به شک بودم. نکند کسی جای من را در قلبت گرفته باشد، آن وقت تو رودربایستی قرار بگیری. ولی الان به من ثابت شد و تا آخر عمر مدیون این همه صبر و ایثارت هستم.

زخم‌ها سر باز کرد

بالاخره طلسم عروسی شکسته شد و با گرفتن مراسمی مختصر زیر یک سقف رفتیم. وقتی کنار علی زندگی را شروع کردم تازه متوجه زخم‌های اسارتش شدم. علی قبلاً سعی کرده بود دردهایش را مخفی کند. اما الان دیگر توان این کار را نداشت. ترکش توی کمرش، پاره‌شدن پرده گوش و ۷ ماه سلول انفرادی تنها بخشی از واقعیت‌های تلخ اسارتش بود. مشکل ریوی باعث شد سال ۷۰، ریه‌هایش را پیوند بزنند. زانوی آب‌آورده‌اش درد دیگری به مصیبت‌هایش افزود.

بازی‌های روز پنج‌شنبه/ عکس بابا را اینجا بگذاریم

پنج‌شنبه که می‌شد بچه‌ها بهانه گردش می‌گرفتند. تفریح ما با خانواده‌های دیگر کمی فرق داشت، همسران شهدا و آزادگان در آخر هفته دور هم جمع می‌شدند و به بهشت زهرا می‌رفتند. بچه‌ها هم سر مزار شهدا بازی می‌کردند. زهرا به هر قبری می‌رسید با همان حس و حال کودکی، یک صلوات می‌فرستاد. حمید هم دنبال بچه‌های شهید، سر قبر پدرانشان می‌رفت. می‌گفت: مامان، نگاه کن بچه‌های دیگر چطور می‌دانند باباشان اینجا هستند، ما هم عکس بابا را اینجا بگذاریم این طوری خیالمان راحت می‌شود که بابا کجاست. بچه‌ها با آن احساسات پاکشان حرف‌هایی می‌زدند که دل آدم آرام می‌گرفت. آرزو داشتن که پنج‌شنبه‌ها به جای رفتن به بهشت‌ زهرا یک بار هم شده پدرشان بیاید و آن‌ها را به پارک ببرد. ولی برای زهرا،‌ حمید و سعید این‌ها فقط در رویا خلاصه می‌شد. سهم دنیای آن‌ها از پدر فقط یک عکس بود.


در مرداد ماه سال ۶۹ هر شب اسامی اسرای آزاد شده اعلام می‌شد. خبری از ناصر نبود. یک پنج‌شنبه که ناامید شده بودم، پای رادیو ننشستم. به بهشت زهرا رفتم. وقتی برگشتم، سر خیابان چند تا خانم چادر مشکی دم در خانه‌مان ایستاده بودند. یک آن دیدم یک سطل آب روی سرم ریختن. مردم مات و مبهوت ما را نگاه می‌کردند تا بخواهم حرفی بزنم، یکی از خانم‌ها داد زد: فاطمه خانم مژدگانی بده اسم آقای شفیعی را الان رادیو اعلام کرد. این هدیه ما، یک سطل آب!

با هماهنگی‌هایی که شد، اسرا را به استادیوم آزادی آوردند. ما هم رفتیم. بچه‌ها پدرشان را به یاد نداشتند. با تمام وجود منتظر ناصر بودم. یک آن دیدم جلوی در ورودی یک مرد لاغر اندام با چهره‌ای سیاه ایستاده است. ته چهره ناصر را داشت. وحشت کردم. باورم نمی‌شد، مردی که این همه سال در انتظارش بودم، این طور شکسته شده باشد. دست بچه‌ها را گرفتم و به سمتش دویدم، سعید با جثه کوچکش در آغوش ناصر پرید و زهرا هم بوسه‌ای به پیشانی پدر زد. حمید هم از گوشه لباس پدرش را گرفته بود.


روزهای بعد از اسارت

چند ماهی گذشت تا روابط ما عادی شد. اما ناصر هنوز متأثر از شکنجه‌های اسارت بود. روحیه خوبی نداشت. تلاش ما این بود که درکش کنیم. بچه‌ها بعضی رفتارها را از پدرشان انتظار نداشتند. تلخی می‌کرد. زود رنج شده بود. زمان برد تا بچه‌ها عادت کنند و ناصر به شرایط عادی برگردد. بیش‌تر خانواده‌های اسرا چنین وضعیتی داشتند، به خاطر همین زیاد دلگیر نبودم.

(خاطرات فاطمه صدیقی همسر آزاده ناصر شفیعی)

منبع: فارس

۱۴۰۰/۶/۳

اخبار مرتبط
نظرات کاربران
نام :
پست الکترونیک:
نظر شما:
کد امنیتی:
 

آخرین اخبار...