به گزارش نما به نقل از فارس، افسر اطلاعات پادگان گفت: جزوهها، یادداشتها و عکسهایی رو که گرفتین باید به ما تحویل بدید.
بدجوری حال بچهها گرفته شد. تا نیمههای شب این جزوهها را پاکنویس کرده بودند که هم شکیل باشد و هم بتوانند در ایران از آنها استفاده کنند. حاصل سه ماه آموزش، همین نوشتههایشان بود که میخواستند از چنگشان در بیاورند.
چند نفر از بچهها مثل علی اکبر، جمشید، فریدون و سید مهدی معتقد بودند که نباید جزوهها را تحویل بدهیم. باهمدیگر حرف میزدند اما چارهای نبود. اسمش را هر چه میخواستند بگذارند، خامی، ترس، کم تجربگی و... عاقبت هر چه جزوه، فیلم و عکس داشتند تحویل دادند فقط یک سری چرک نویس دستشان ماند.
برادر مقدم زیر بارش برف به سمت ساختمان ستاد رفت. با فرمانده پادگان درباره جزوهها صحبت کرد و نگرانی بچهها را به اطلاع آنان رساند. سوریها وقتی ناراحتی ایرانیها را دیدند گفتند اینکار بیشتر حالت تشریفاتی دارد. البته جزو وظایف ماست. مقدم حسن شما نگران نباشین از طریق سفارت ایران در دمشق براتون میفرستیم.
اما هیچ کس امیدی نداشت که جزوهها به دستشان برسد.
روزهای آخر دوره، بچهها برای برگشتن به ایران دلتنگی میکردند. درد غربت و دوری از جبهه صبرشان را لبریز کرده بود. وقتی پایشان به جبهه رسیده بود فکر نمیکردند روزی سر از سوریه و آموزش موشک در بیاورند. گاهی به قدری برای جبهه و بچههای همرزمشان دلتنگ میشدند که سید مهدی به شوخی میگفت: فکر میکنن اگه دوروز جبهه نباشن، فاتحه جبهه و جنگ خونده میشه ول کنین این حرفها رو.
برای دیدن خانوادههایشان هم بیتاب شده بود. پیرانیان با اینکه یک بار در اوایل دوره آموزش به ایران آمده بود، باز هم برای برگشتن، لحظهشماری میکرد.
روز آخر همه کلاسها تا ظهر تمام میشد. ساعت دو بعد از ظهر ماشین آمد بچهها را ببرد ناهار خوری. ناصر هنوز توی کلاس، قسمتهای مختلف موشک را روی کاغذ میکشید. در مانور سوریها دیده بود که یکسری شلنگ به موشک وصل شده ولی نمیدانست کارشان چیست؟
استوار عواد که در دروس عملی کمکشان میکرد، در کلاس حضور داشت. معمولا حرف نمیزد. اگر هم حرف میزد خیلی کم. ناصر پرسید: راستی عواد این شلنگها رو برای چی به موشک وصل میکنند، کارشون چیه؟
عواد گفت: به اون تست موتور میگن به شما یاد ندادن.
- چرا؟
- چون تو برنامه آموزشی شما نبود.
- حالا میتونی به سید مهدی و من یاد بدی؟
- بله مشکلی نداره.
ماشین پشت سر هم بوق میزد که بروند ناهار خوری. ناصر آمد و گفت: ما نمیآییم کار داریم. شما برین اگه تیکه نونی چیزی گیرتون اومد برای ما هم بیارین، نشد هم مهم نیست.
به عواد گفتند: شروع کن.
عواد میانسال بود و آدم متین و راز نگهداری نشان میداد. دستی به موهای سرش کشید و گچ برداشت و روی تخته سیاه شکل موشک را کشید. بعد هم شلنگ را توضیح داد که از کجا به کجا وصل میشوند و کارشان چیست.
ناصر و سید مهدی هم روی کاغذ همان ها را برای خودشان رسم کردند.
شلنگ های فشار قوی و ضعیف را با رنگی متفاوت کشیدند و اندازه هر کدام را نوشتند.
هر چه از دهان عواد بیرون آمد، یادداشت کردند. سید مهدی به ناصر گفت: تو حواست به گفتههای عواد باشه. من یادداشت میکنم.
کلاس تست موتور دو ساعتی طول کشید. از بس توی بحر موشک رفته بودند، گذشت زمان را حس نکردند.
کلاس که تمام شد ناصر دست در جیبش کرد. یک سکه پنج تومانی داشت. رویش نقشه ایران حک بود. آن را به عواد هدیه کرد. او هم از دیدن نقشه ایران بر روی سکه خوشحال شد. تشکری کرد و رفت.
دوره آموزش اسکاد بی، سی ام آذر ماه 1363 تمام شد و از بچهها امتحان گرفتند. از لحاظ نمره سید مجید اول شد و ناصر دوم، حسن آقا به سید مجید گفت: با اینکه در طول دوره شلوغ بودی اما نمره اول رو گرفتی، به این خاطر این ساعت مچی رو به تو هدیه میکنم. بعد اضافه کرد: البته هیچ کی ضعیف نبوده از همه تون راضیام.
بعد از اتمام دوره آموزش، فرمانده سوری گفت: به خاطر اینکه بچههای ایرانی آموزش موشک اسکاد رو با موفقیت سپری کردن، اگه بخواین میتونیم برا تعداد محدودی، سیستم موشک فراگ 7 رو هم که آموزش بدیم.
امکان آموزش برای همه وجود نداشت. پس از مشورت و همفکری، شش نفر از بچهها برای آموزش فراگ 7 به محل تیپ موشکی لونا رفتند. جمشید، مجید، مهدی، سید مجید، رضا، اکبر و امیر. اینها باید یک هفته دور از بقیه بچهها آموزش میدیدند.
آموزش عملی افسران موشکی سپاه در سوریه
مهدی و امیر فرماندهی سکوی فراگ، رضا توجیه و روانه سازی، سید مجید موشک و الحاق کلاهک جنگی و جرثقیل، مجید موشک، الحاق کلاهک جنگی و برق موشک و جمشید هم رانندگی سکوی فراگ را گذراندند.
طاقت پیرانیان طاق شده بود. فقط خجالت باعث شده بود نتواند بگوید. عاقبت تصمیم گرفت به حسن آقا بگوید. مرگ یکبار شیون هم یکبار. به حسن آقا گفت: راستش من دلم برای اهل خونه تنگ شده اینجا هم که کاری ندارم اجازه بده من چند روزی زودتر برگردم.
حسن آقا وضعیت او را درک میکرد وبه همین خاطر هماهنگ شد که او یک هفته زودتر از بقیه به ایران برگردد.
بعد از اتمام آموزش سیستم موشکی فراگ 7 حسن آقا همه بچهها را جمع کرد و گفت: بحمدالله دوره ما تموم شد باید برگردیم ایران، اما چند روز فرصت لازمه که برگشتنمون رو هماهنگ کنیم. من یک مقدار از رفتنمون دل نگرونم ببینم چی میشه. یک خبر خوب هم دارم که بیشتر به این خاطر گفتم یه جا جمع بشیم. برادر محسن رضایی برامون یک مقدار پول فرستاده که حالا اون پول پیش منه. میتونیم با اون پول کلی وسایل بخریم و با دست پر به ایران برگردیم یا اینکه نه. هر کس هم نخواست میتونه پولش رو نگه داره این پول سهم شماست.
امیر گفت: به نظرم این مقدار پول زیاده. هر کدوم یک مقدار برا خودمون برداریم و بقیه را هدیه کنیم جبهه.
هیچ کس حرفی نزد. سید مهدی گفت: پس سکوت نشانه رضاست. بعد سهم هر کدام را داد.
پاینده به شوخی میگفت: هر چی طلا بخرین برا کشورتون سرمایه ست. چند نفر از بچهها عطر هم خریدند. اما پاینده توصیه کرد عطر را از لبنان بخرند.
روز بازگشت رزمندگان اسلام برای سوریها روز بسیار سختی بود. برایشان سخت میآمد از نیروهای جوان و شاداب و پر انگیزه جدا شوند. رزمندگان ایرانی در سایه آموزههای دینی در این مدت رفتار شایستهای از خود نشان داده بودند. در طول آموزش، سوریها چیزهای زیادی از ایرانیها یاد گرفته بودند. سحرخیزی، عبادت، ایثار، پشت کار و اعتماد به نفس و ...
با اینکه افسران جوان درست و حسابی عربی بلد نبودند با این حال ارتباط خوبی با سوریها داشتند. آخرهای دوره، زبان تخصصی موشک را هم خوب یاد گرفته بودند.
حالا نیروهای موشکی سوریه از دل و جان شیفته ایرانیها شده بودند ولی دیگر چارهای نبود. زمان، زمان خداحافظی بود.
آنها به هر یک از افسران ایرانی یک عدد جاسوئیچی هدیه دادند که روی شان نوشته شده بود" لوای مئه خمس خمسین" (تیپ 155 موشکی).
اما ایرانیها با پول جیب خرجیشان هدیههای خوبی برای سوریها خریدند. برای فرماندهان موشکی دوربین عکاسی آلفا خریدند. برای بقیه هم ساعت مچی. هدیه ایرانیها را که دیدند، شگفت زده شدند و به سخاوتشان احسنت گفتند.
وقت رفتن بود. سرگرد توفیق کنار ماشین منتظر ایستاده بود تا افسران جوان را بدرقه کند.
سید مهدی گفت: همه چی باید مثل روز اول نوی نو باشه. یک نظامی وقتی جایی رو ترک میکنه باید هیچ اثری از خودش به جا نذاره. هر چی آشغال هست باید سوزونده بشه.
بچهها از این حرف سید مهدی شاکی شدند که تو را خدا ول کن، خودشان تمیز میکنند.
- همین که گفتم. آسایشگاه و محوطه باید تر و تمیز بشه.
ترو تمیز کردن محوطه شروع شد. همگی دست به کار شدند. حتی یک چوب کبریت هم روی زمین نماند. سرگرد توفیق یک ساعت بیرون منتظر ایستاد. اما سید مهدی هیچ توجهی به او نداشت. نظافت ساختمان که رضایت خاطرش را فراهم کرد به بچهها گفت: حالا میتونیم بریم.
محل اقامتشان را طوری تمیز و مرتب کرده بودند که گویا در اینجا هیچ کس زندگی نکرده است. از پادگان تیپ 155 به سفارت ایران در دمشق رفتند.
روزی که میرفتند، هوا سرد بود. دانههای پراکنده برف روی هوا میچرخیدند و روی زمین مینشستند. چند روز فرصت گشت و گذار و تفریح داشتند. تصمیم داشتند به لبنان بروند. پیش از حرکت، به زیارت حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه(س) رفتند. از آنجا با یک ماشین هایس کرمی رنگ که سفارت در اختیارشان گذاشته بود، راهی لبنان شدند.
نیروهای مرزی لبنان وقتی عکس امام خمینی را بر شیشه اتومبیل دیدند، احترام گذاشته، بی هیچ سوال و جوابی اجازه عبور دادند. ولی موقع عبور از شهرهای مسیحی نشین، افراد مسلحی را میدیدند که آستینها را بالا زده و سلاحشان را به طرف خودروی هایس گرفتهاند تا برسند به مرز. دلشان هزار راه رفت. هیچ کدام مسلح نبودند فقط چند تا کلت کمری محض احتیاط در داشبورد ماشین داشتند به خواست خدا از همه اینها سالم عبور کردند.
بیروت پایتخت لبنان شهری زیبا بود. مکانهای دیدنی و تفریحی و جاذبههای تاریخی و گردشگری زیادی برای مهمانانش داشت اما برای نیروهای خارجی اصلا شهر امنی به حساب نمیآمد بخصوص برای پاسداران. بنابراین به بعلبک رفتند. بقایای کاخ نرون یکی از جاهای دیدنی لبنان بود که هر مسافری را به سوی خود میکشید.
نرون از جمله ستمگرانی است که در تاریخ به خاطر جنایتهایش به بدی و ظلم و ستم از او یاد میشود. از آن شوکت و عظمت ظاهری کاخ نرون جز ویرانهای نمانده بود. دیدن این بقایا هر آدمی را به عبرت گرفتن از زندگی گذشتگان فرا میخواند.
بعد از آن به زیارت قبری در بعلبک رفتند که میگفتند یکی از دختران امام حسین (ع) در آنجا دفن شده است.
صدای سید مهدی همراه با قطرات باران در وزش نسیم پیچید: «اگه عراق لوله توپهایش را به سمت اسرائیل برگردونه بقیه هم کمکش میکنن. مثل حالا که توی جنگ با ایران کمکش میکنن؟ هیچ وقت به بردگی نمیافتن. تا این طورین همیشه برده میمونن.»
امیر گفت: «حساب مردم رو باید از حساب دولتمرداش جدا کرد.»
بعد از چند ساعتی که توی راه بودند با یک بستنی و نوشابه خستگی را از تن به در کردند.
وقتی وارد بازار عطر فروشان شدند، طعم دنیا برایشان عوض شد. پاینده به عطر یاس اشاره کرد و به فروشنده گفت: عطر حضرت زهرا (س)
فروشنده متعجب پرسید: هذا عطر الزهرا؟
پاینده هر چه پول داشت عطر خرید. بقیه بچهها هم به فراخور پول و حالشان عطر خریدند.
دوستان به شوخی میگفتند: پاینده تو این جور کارها واردتری، نکنه از اینجا میخری تا ببری ایران بفروشی؟
- نه بابا، این حرف چیه، برا خونواده میخرم. خب چشم انتظارن.
روزهایی که در لبنان بودند از دیگر جاهای شهر بعلبک، مثل "نبی شیث" مقر نیروهای سپاه و چند مسجد تاریخی دیدن کردند و راه دمشق را در پیش گرفتند.