تهمینه مهربانی_ بوي عيدي/ بوي توپ/ بوي كاغذ رنگي
صداي تلخ فرهاد مهراد كه حتي شيريني «بوي عيدي» هم از تلخي آن نميكاهد، در فضاي اتاقم ميپيچد. هيچ باور ندارم كه گذشتهها زيباترند و سخت بر اين باورم كه گذشته و حال و آينده، همان گونهاند كه تو آنها را تجربه ميكني و هيچ انسان عاقلي حسرت آنچه را كه گذشته نميخورد و نگران چيزي كه نيامده، نيست. من اگر با اين ترانه ياد گذشته ميكنم، در جستوجوي عناصر ساده و دلنشيني هستم كه در اوج درد و رنج و اختناق، به روزهاي كودكي و نوجواني من و ما لطف و زيبايي ميدادند و هيچ نميدانم، اين شاديهاي ساده و صميمي چه عيبي داشتند و دارند كه بايد از دفتر خاطرات ذهن كودكان ما پاك شوند و آيا ما قادر بودهايم تصاويري زيباتر از اينها در ذهن كودكانمان بيافرينيم؟
از اول اسفند، خانهتكانيها كه شروع ميشد، به هر طرف كه ميچرخيدي، دهها فرش و قاليچه را ميديدي كه از سر پشتبامها و ديوارها آويزان شدهاند و تو كه چشمت گيج اين همه طرح و رنگ و تناسب ميشد، كودكانه بر آنها دست ميكشيدي و صداي بزرگترها را در ميآوردي. گاهي هم با بچهها «قايمباشك» بازي ميكردي و پشت قاليها قايم ميشدي و صداي بزرگترها را در ميآوردي كه، «نكن بچه! مگه نميبيني خيسه؟»
مليحه ميگفت: «عيد بدون نسترن نميشه» و رفت و يك بوته نسترن خريد و كاشت توي باغچه، لب حوض كاشي آبي، يك آلاچيق كوچك هم برايش درست كرد. ميگفت «زود قد ميكشه» و راست ميگفت. هنوز ارديبهشت نيامده، نسترن رونده، خودش را از آلاچيق بالا كشيد و گلهاي سرخ مخملياش را پرپر كرد روي آب حوض كاشي كه مثل اشك چشم زلال بود و زير نور خورشيد برق ميزد و ماهيهاي كوچك قرمز توي آن وول ميخوردند.
هر وقت با مادر از جلوي كفاشي درگاهي رد ميشدم، يك جفت كفش سفيد و آبي قشنگ كه پشت ويترين مغازه به من چشمك ميزد، دلم را ميبرد. يك بار هم با مليحه رفته بوديم براي لباس عيد پارچه بخريم كه وقتي او ايستاد تا با عفتخانم سلام و احوالپرسي كند، صورتم را چسباندم به شيشه ويترين و محو تماشاي آن كفشهاي قشنگي شدم كه شيشهايش را پاي عروسكي ديده بودم كه عموجان براي زهره از خارج آورده بود. آخر عموجان خلبان بود. مليحه آمد و دستم را گرفت و برد و براي لباس عيد، يك پارچه حرير آبي خريد با خالخالهاي مخملي سفيد.
***
***
***
***
***
********
و حالا من ماندهام و عيدي كه ميشود آن را در بستهبنديهاي آماده هفتسين و شكلات قندچي و لباس خوش جامگان و... خريد! ديگر لازم نيست بنشيني و با هر چه كه داري، ولي با يك دل پر از شادي و عشق، كارت تبريك درست كني. ديگر لازم نيست، يواشكي توي انبار براي هر يك از اعضاي خانواده، دستمال كوچكي را گلدوزي كني، ديگر گلدانهاي كوچك رازقي آقاجان كنار حياط رديف نشده، ديگر كسي نيست سرت داد بزند، «ديوونه! آبش نده! اون گل سنبل مصنوعيه. نديدي مليحه داشت واسه شب عيد درستش ميكرد؟» و تو بهتت بزند كه چطور اينقدر طبيعي؟ ديگر پدر حوصله ندارد از پشت سالها صدايش را به ما برساند كه يا مقلب القلوب والابصار و مادر غزل حافظ بخواند كه: «نفس باد صبا مشكفشان خواهد شد» و من بپرسم: «آقاجون! حول حالنا يعني چي؟» و مهري بگويد: «يعني خدا تورو آدم كنه!» حالا ديگر ميشود براي همه دنيا يك متن يخ واحد را با پيامك فرستاد كه عيد شما مبارك!
بوي عيدي بوي توپ بوي كاغذ رنگي
بوي تند ماهي دودي وسط سفره نو
بوي ياس جانماز ترمه مادربزرگ
با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستگيمو در ميكنم
شادي شكستن قلك پول
وحشت كم شدن سكه عيدي از شمردن زياد
بوي اسكناس تا نخورده لاي كتاب
با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستگيمو در ميكنم
فكر قاشق زدن يه دختر چادر سيا
شوق يك خيز بلند از روي بتههاي نور
برق كفش جفت شده توي گنجهها
با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستگيمو در ميكنم
عشق يك ستاره ساختن با دولك
ترس ناتموم گذاشتن جريمههاي عيد مدرسه
بوي گل محمدي كه خشكشده لاي كتاب
با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستگيمو در ميكنم
بوي باغچه بوي حوض عطر خوب نسرين
شب جمعه پي فانوس توي كوچه گم شدن
توي جوي لاجوردي هوس يه آبتني
با اينا زمستونو سر ميكنم
با اينا خستگيمو در ميكنم