به گزارش نما،همسر اولم معتاد بود، برای همین از او جدا شدم. پس از مدتی مردی به خواستگاریام آمد وصیغه محرمیتی خوانده شد، اما متوجه شدم که او هم معتاد است و غیر از این او با پسرم ابوالفضل که سه سال داشت، خیلی بدرفتاری میکرد و این باعث آزار من میشد که بارها او را کتک زده بود.
مادر ابوالفضل ماجرای زندگی خود و ابوالفضل را این گونه ادامه میدهد. یک روز که مادرم بیمارستان بود، پسرم را در خانه همسایه گذاشتم تا به بیمارستان بروم، غافل از اینکه شوهرم در نبود من به خانه میرود و وقتی با در بسته مواجه میشود؛ چون خبر داشت که پسرم را معمولاً در خانه همسایه میگذارم، به خانه همسایه میرود و او را از آنها میگیرد. او را به خانه میبرد و چون پسرم از او بارها کتک خورده بود، گریه میکند. این کار سبب میشود او ناراحت شود و دوباره در آن روز زمستانی که برف هم آمده بود پسرم را کتک بزند. او ضربهای هم به قلب پسرم میزند و پسرم بی حال روی برفها میافتد. شوهرم وقتی این صحنه را میبیند. میترسد و فرار میکند، اما بعد پشیمان می شود و فکر میکند شاید پسرم زنده مانده باشد که خوشبختانه او زنده مانده بود.
شوهرم پسرم را به بیمارستان حکیم نیشابور که آن زمان آنجا زندگی می کردیم، برد و من هم خودم را به بیمارستان رساندم. 7 روز پسرم در حالت کما بود تا اینکه او را به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند.
دکترها میگفتند، امیدی به زنده ماندن بچهات نیست، اما خوشبختانه پس از یک ماه و نیم بستری بودن در بیمارستان زنده ماند.
این زن ادامه میدهد: روزهای سختی گذراندم، مجبور شدم به مشهد بیایم تا بهتر بتوانم پیگیر درمان پسرم باشم، بعد از اینکه 3 سال تنها بودم، به وسیله یکی از زنان همسایه که زن مهربانی بود، با خانواده همسرم آشنا شدم و این کار زمینه ازدواج با همسرم شد. من وضعیت خودم و پسرم را برای همسرم تعریف کردم و او هم این وضعیت را پذیرفت و با همدیگر زندگی
تازها ی را شروع کردیم.
برایم جالب است که این خانم چه قدر از همراهی شوهر خود با زندگی او و پسرش حرفهای خوب میزند. او میگوید: همسرم یک پیکان داشت، ولی وقتی پزشکان در مشهد گفتند برای درمان پسرم بهتر است به تهران مراجعه کنیم، آن را فروخت تا هزینه بهبود پسرم را بپردازد.
پیگیریها برای درمان پسرم باعث شد وضع او از اول بهتر شود؛ چون او زمانی هم کور شده بود هم کر و هم لال و موهای سرش هم ریخته بود، اما الان لبخند میزند، دست و پایش را تکان میدهد و دوباره موهایش هم در آمده، اما مشکل ما این است که برای درمان کامل او پولی نداریم.
وقتی از او میپرسم مگر برای درمان پسرتان چه قدر لازم دارید، میگوید: پزشکان در مرکز بیماریهای خاص تهران گفتهاند، اگر او را به آلمان منتقل کنیم، درمان میشود، ولی هزینه این کار چند سال پیش 40 میلیون تومان بود، اما الان که دلار هم گران شده، خیلی بیشتر از این میشود.
ما هم سرمایهای نداریم؛ چون شوهرم کارگر است و 30 هزار تومانی که بهزیستی برای پسرم پرداخت میکند هم فقط هزینه پوشک او میشود؛ چون یک بسته پوشک برای 10روز 24 هزار تومان است.
او ادامه میدهد: مرکز بیماریهای خاص پاییز سال قبل از ما خواسته بودند تا MRI انجام دهیم و برای آنها بفرستیم، ولی چون هزینه این کار بالاست، هنوز انجام ندادهایم.
در لحظاتی که این خانم درباره پسر خود حرف میزند دختر کوچک او خودش را سرگرم کرده است. از این مادر می پرسم میانه دخترتان با ابوالفضل چگونه است و او پاسخ میدهد: از زمانی که دخترم به دنیا آمده؛ چون بعضی وقتها با ابوالفضل بازی میکند، حال او هم بهتر شده است.
حرفهای مادر ابوالفضل تمام میشود و او گاهی میان صحبتهای مالبخندی میزند و یا دستش را تکان میدهد که نشانههای بهبودی اوست.
با خودم فکر میکنم تهیه این مبلغ کار راحتی نیست، اما میتوان به این خانواده کمک کرد تا بتواند بیشتر به فرزند خود برسد؛ فرزندی که ندانم کاری فردی او را به این روز انداخته است و حالا نمیتوانیم و نباید بی تفاوت از کنار بیماری او بگذریم.
روزگاری كه توسط ناپدری سیاه شد
وقتی وارد پذیرایی میشویم، پسرك آرام و بیصدا دراز كشیده است و تنها گاهی دست و پایی تكان میدهد و یا لبخندی میزند و مادر ابوالفضل ماجرای زندگی پسرش را كه حالا هفت سال دارد، برای من و دوستی كه همراه من است، این گونه تعریف میكند:
۱۳۹۲/۶/۱۳