این، تاثیرگذارترین صحنه تاریخ تلویزیون ماست از پخش مسابقات ورزشی وطنی، تصویری که در یکی از غمگنانهترین شبهای فوتبالی شکار شد؛ وقتی که فرهاد مجیدی آرام و بیخبر، بدون یک استادیوم لبریز، بدون فریادهای پرشور «آهای فرهاد مجیدیِ» تیفوسیها، بدون یک قهرمانی رویایی، بدون یک جام دستنیافتنی، بدون یک برد افسانهای، بدون یک گل نجاتبخش، پیراهن خوشرنگ آبیاش را ۴ گوشه زمین پهن کرده و بوسید و رفت. درست مثل تنهایی همان جوانکی که وسط استادیوم ایستاده بود و رفتن اسطورهاش را تماشا میکرد.
حالا میشود برای غریبی یک اسطوره مرثیهسرایی کرد، میشود -تلخ- قلم زد و با مهدی مهدویکیایی مقایسهاش کرد که با آن همه افتخار ملی (و با اعلام قبلی!) تا همین اندازه بیهمراه و تنها، روی ۴ گوشه زمین زانو زد. یا وحید هاشمیان را بهانه کرد برای این رفتن ناگهانی. اصلا میشود از نخبهکشیها، از قدر ندانستن پهلوان زندهها، از افسانهها و افسونزداییها، از جای خالی لقبها برای یک نسل، از قهرمانهای پوشالی و پرادعا گلایه کرد و تاسف خورد.
اما برای من؛ اسطوره، قهرمان، ستاره یا هرچیزی که اسمش را بگذارند یعنی همین شجاعت آغشته به جسارت، یعنی محبوبیت بدون نیاز به به عدد و رقمِ تعداد گل و بازی، یعنی رفتن بدون توجه به بد و بیراههای در راه مانده و عقدههای خالی نشده، یعنی خداحافظی بیخیال همه حرف و حدیثهای مزخرفی که خواهند بافت و نوشت، یعنی وداع در یک غروب تلخ ولی به شدت معمولی.
حالا آقای شماره ۷ -برای من- به یکی از خاطرات تلخ آبان بدل میشود؛ ۸/۷؛ پایان فرهاد مجیدی. ۸/۸؛ وداع همیشگی قیصر امینپور.
غریبی و مجیدی و غم یار
یكه و تنها ایستاده روی صندلیهای رنگ و رو رفته، دستهایش را روی سرش گذاشته و مغزش را با بازوانش فشار میدهد، بهتزده و مغموم ایستاده وسط آن هیاهو، پاهایش توان ندارد كه همراه بقیه بدود، صدایش هم در نمیآید كه مثل بقیه شعار بدهد، حتما اشك هم دویده گوشه چشمهایش.
۱۳۹۲/۸/۸