به گزارش نما، ولی حیف است به خدا! حرام میشود اگر وقتش را برای چنین حرفهای پیشپاافتادهای تلف کند. باید در همان ساختمان به شدت قدیمی محله سهروردی که وقتی از بیرون میبینیاش، حدس میزنی همین چند روز آینده با پتک و کلنگ میافتند به جانش -بله!
در همین ساختمان فرسودهحال- کنار تندیسها و سیمرغهای بلورینش بنشیند، با آیپدش خبرها را چک کند، با دستگاههای دیجیتال تازه به بازار آمده فیلم بگیرد و قاب ببندد، سوژه بنویسد و فیلمنامه فیلم دلخواه بعدیاش را آماده کند تا وقت هست. آن همایشها و کنفرانسها و گردهماییها بماند برای اهلش!
«علیرضا داودنژاد» دقیقا چنین آدمی است؛ بهروز (از تمامی محصولات اپل، یکیاش در دفترش پیدا میشود!)، خلاق (حیف که در عکسها نمیبینید که دکور اتاقش چه شکلی بود و چه تغییر بامزهای در تندیس خانه سینما داده)، شعرخوان (با اینکه از فوتبال هیچ نمیداند، ولی درست مثل غلام پیروانی هر جملهاش را با شعری آذین میکند)، پرانرژی و خستگیناپذیر (این دو توصیف آخری را بین کلمات این مصاحبه کشف خواهید کرد).
همین روحیه پنهان و جوان اوست که باعث شد شرط بگذارد تا سوالهای تکراری درباره فیلم خانوادگی ساختن، بازی گرفتن از نابازیگر و... نپرسیم تا او جوابهای خستهکننده و آماده ندهد. پس در حوالی «کلاس هنرپیشگی»اش قدم زدیم، -بیحساب سن و سال- سوالهایمان را صمیمانه پرسیدیم و او هم از همه چیز گفت؛ از مصایب شیریناش تا خاطرات تلخ «بچههای بد» و از همه مهمتر؛ از حسرت آیفون ۶۴ گیگاش که کلی کارتون جذابِ ناب و فیلمهای دستسازِ نایاب داشت و گم شد: «واقعا حیف شد...»
خیلی دلمان میخواهد بدانیم که آقای داودنژاد چه چیزی را در دنیا بیشتر از همه دوست دارید؟
(مکث) زندگی و کارم قاطی شده ولی سینما را دوست دارم. در زندگی شخصی هم خیلی یاد نوهام میافتم. دلم برایش غنج میرود!
پس یکجورهایی رقیب سینما، خانواده است؟
دلم برای سینما غنج نمیرود ولی سینما را واقعا دوست دارم.
شما از معدود کارگردانهایی هستید که هنوز لذت سینما را به مخاطب میچشانید. لذت قصه تعریف کردن، تجربهگرایی و... این تصویر ما از شما درست است؟
خودم از ساختن فیلم لذت میبرم؛ یعنی موقع ساختن فیلم، علیرغم همه سختیها و رنجها کیف میکنم. وقتی یک صحنه را میگیرم و خوب درمیآید، انگار به همه آرزوهایی که در دنیا داشتهام، رسیدهام. وقتی صحنهای را میگیرم و درمیآید، هیچ چیز را با آن عوض نمیکنم.
چرا اینقدر با سینما حال میکنید؟ سنی از شما گذشته آقای داودنژاد!
شاید به همین دلیل است. دارم ظرفیتهای این هنر را کشف میکنم. تا دورانی آدم دانسته و نادانسته تقلید میکند اما کمکم متوجه میشوی و تقلید دیگر مزه نمیدهد. تکراری و ملالآور میشود.
یعنی شما هم به این مرحله ملالآور رسیدید؟
رد شدم! تقلید کار را ملالآور میکند. ولی شما وقتی از تقلید عبور میکنی و وارد فضای ابداع میشوی، دیگر کسالتی نمیماند و نشاط جایش را میگیرد. ابداع و خلاقیت آدم را زنده میکند.
از شکست در این ابداع نمیترسیدید؟
نه. مهم نیست. چون تو در ابداع تجربه میکنی و جلوی چشمت تولدی صورت میگیرد. حالا اینکه بعضیها این بچه را دوست دارند و بعضیها هم ندارند، یک بحث دیگر است. مهم این است که شاهد تولدی هستی. از هیچی کاری را شروع میکنی و میکوشی آن را به ثمر برسانی. جای آن را نمیتوان با چیزی عوض کرد. نشاط ایجاد میکند. حالا اینکه بعدها در برخورد با آن چه میگویند، خودش داستان دیگری است. مثلا یکی میگوید آقا آن سینمای تقلیدی سرگرمکننده پولساز را برای چی رها کردی و آمدی سراغ یک تجربه خلاقانهای که باید برای آن پول هم خرج کنی. آیا این کار ابلهانه نیست؟
واقعا این کار ابلهانه نیست؟! بالاخره «هوو» nتومان میفروشد.
بله ولی بعضی موقعها این نوع بلاهت را به آن عقلانیت ترجیح میدهم. میگوید «دردی که مرا هست به مرهم نفروشم/ور عافیتش صرف دهی هم نفروشم».
آخر این روحیه تجربهگرایی که در شما هست از کجا میآید؟
فکر کنم از دوست داشتن زندگی. چون وقتی زندگی را دوست داری نگاهش میکنی و حساش میکنی و آن تنوع رویدادهایش را میبینی.
یعنی میخواهید این تجربه خوب دیدن را به اثر تبدیل کنید؟
بله چون جالب است. وقتی زندگی هر بار پردههای تازهای به تو نشان میدهد، خب پردههای قبلی کهنه میشود. تو براساس آن پردههای قبلی کار کردی، حالا که این پردههای تازه را میبینی، یک کار متفاوت میطلبند. نمیتوانی همینطوری بنشینی نگاه کنی. «گفتم این شرط آدمیت نیست/مرغ تسبیحگوی و من خاموش» این زندگی با این تنوع نامحدود حالات و رفتار و لحنها و نحوههای حضور، اشکال مختلفی پیدا میکند که اصلا فکرش را نمیکنی. میگویی عجب! خب اینها کار میطلبد.
این دوره را ادامه دوره قبلی فیلمسازی خودتان نمیدانید؟
نه. ادامه همین عمر است.
پس چرا فیلمهای اخیرتان با فیلمهای دوره هوو و تیغزن و... فرق دارد؟
با هم فرق میکند ولی ادامه همدیگر است. یعنی بین آنها گسست آنچنانی وجود ندارد.
پس چرا ما از بیرون اینقدر گسست میبینیم؟ بین مرهم و کلاس هنرپیشگی با بقیه فیلمهای اخیرتان، اختلاف زیادی هست؛ از نوع انتخاب داستان تا فرم ساخت تفاوت زیادی وجود دارد. اشتباه میکنیم؟
شما در تیغزن و کلاس هنرپیشگی یک ویژگی مشترک میبینید و آن امتداد است. امتداد یک موقعیت، امتداد یک صحنه؛ یعنی ۸ دقیقه گفتوگو بین عطاران و دخترک میبینید. فقط همین یک گفتوگوی روزمره 8-7 دقیقه طول میکشد. یا ماشین همینجوری در جاده متصل میرود و ما هم ادامه میدهیم. یکی از ویژگیهای کلاس هنرپیشگی هم صحنههایی است که امتداد پیدا میکنند تا به آن بداهه میرسند. تنوع و همزمانی حالات و رفتار ثبت میشود. اینها نتیجه همدیگر است. در واقع تیغزن یک موقعیت است و یکسری آدم که در ارتباط با آن موقعیت، نقشهای خاصی دارند و روند معینی را در ارتباط با موقعیت طی میکنند. در کلاس هنرپیشگی هم باز یک موقعیت است. سکه دارد گران میشود و داراییها دارد از دست میرود. خانواده ملتهب هستند و همین موضوع با آمدن خانواده ادامه پیدا میکند. این موقعیت همینطوری امتداد پیدا میکند تا آخر.
شما قبلا از ستارهها استفاده میکردید ولی در دو فیلم آخر سراغ این ستارهها نرفتید؟ به خاطر همین فیلمهایتان کمتر از هوو و تیغزن میفروشد.
ببینید، مثلا «مصائب شیرین» و «بچههای بد» و «بهشت از آن تو» را بدون ستارهها ساختم ولی در اکران پوست من را کندند. نصف گروه اکران مصائب شیرین را از من گرفتند. من هم تهران نبودم. گفتم چرا نصف گروه را گرفتید؟ گفتند تو رفتی با خانواده یک فیلم ساختی بس است دیگر! با این حال فیلم، خوب فروخت یا فیلم بچههای بد را که اصلا از اکران پایین کشیدند.
فروشاش چطوری بود؟ یک روز در سینما عصر جدید، کاوه -صاحب قبلی سینما- کپی صورتحساب را به من داد و گفت فقط میخواهم این کپی را یادگاری از من داشته باشی. یک برگه کپی از یک روز فروش بچههای بد بود. ۴۴۰۰ نفر در یک روز فیلم را دیده بودند. تمام سانسهایش پر شده بود و از سالنهای دیگرش هم استفاده کرده بود. یعنی به پول الان میشود حدود ۲۵ میلیون تومان در یک سینما. یعنی آن فیلم میرفت که رکورد فروش در سینمای ایران را تا همین الان داشته باشد. اما رفقا دست به دست هم دادند تا فیلم را پایین بکشند و نابودش کنند که کردند. آنقدر حالم بد شد که دیگر دنبال کارهای تبلیغاتی «بهشت از آن تو» نرفتم. آن موقع ایران نبودم.
... و وقتی برگشتید، یکجور دیگر فیلم ساختید.
با وضعیت جدیدی مواجه شدم بعد از انقلاب زمانی بود که سینما ارزش هنری پیدا کرده بود؛ یعنی این اهمیت داشت که چه فردی پشت یک فیلم بایستد. کار هنری ارزش پیدا کرده بود ولی با منقرض شدن نسل اول مدیران و تصمیمگیرندگان شرایط جدیدی به وجود آمد. وقتی میگویم نگاه هنری بر سینما غالب شده بود یعنی نگاه سیاسی و اقتصادی غالب نبود. چون همیشه این دو نگاه در سینما غالب بوده. بعد از انقلاب این مدیران، سینما را از زیر سفارشهای سیاسی و فشارهای مالی بیرون آوردند. در این چند سال اتفاقاتی افتاد که وجهه هنری سینما غلبه و هنرمند ارزش پیدا کرد.
دوره حیات سینما بود...
بله. دوره تجدید حیات سینما. همیشه دو گروه بر سر سینما افتادهاند؛ سیاستمدارها و تاجرها. سیاستمدارها برای تبلیغ و تاجرها برای سود سراغ سینما آمدند. چون ابزار و تجهیزاتش هم خیلی گران بود. در نتیجه سینما به نحوی در طول دورههای مختلف خودش ناگزیر از پاسخگویی به سفارشات سیاستمدارها و تاجرها شد و خواه ناخواه زیر تاثیر این پاسخگویی نحوه تکلم و بیان و گرامرش شکل گرفت.
اما در انقلاب اسلامی یک فرصت عجیب پیش آمد که عدهای مهندس و معمار که عشق هنر داشتند و انقلابی بودند، در آن شور و حال سعی کردند تاثیر سیاست و اقتصاد را بر سینما کم کنند و اجازه بدهند -حتیالمقدور- پشت یک فیلم، یک فرد به نام هنرمند حضور پیدا کند. در نتیجه یکسری شکوفاییها و اتفاقهای خوب افتاد و خیلی از فیلمسازها بهترین فیلمهای عمرشان را در همان دوره ساختند. آنها که منقرض شدند، سیاستمدارها و تجار برگشتند اما با هم تصادف کردند و کلههایشان خورد به هم! هر کدام سینما را به سمت خودشان کشیدند و دعوا شد. سیاستمدار میگفت سینما برای تبلیغ است و تاجر میگفت برای سرگرمی. مدتی این دعوای مسخره شده بود سوژه روز و حتی بحثهای روشنفکری.
ببخشید، شما در این دوره سرخورده شدید؟
من زمانی که رسیدم، مسلم شده بود آن انقراض صورت گرفته و یک جنگ گلادیاتوری وجود دارد و فعلا کسبه و تجار دور را گرفتهاند. حالا در این شرایط من باید فیلم میساختم. در جامعهای که دیدم ای وای! داستان اصلا فرق میکند. ریاکاری، تظاهر، دروغ، زد و بند، رشوه، اختلاس، باندبازی، قاچاق، پولشویی و نزول وجود دارد. وای نزول! همین نزدیکیها تابلویی به عرض اتوبان زده بودند «بالاترین رقم نرخ بهره در طول تاریخ بانکداری کشور». تشتکم پریده بود! انگار یک کابوس واقعیت پیدا کرده بود. اصلا «ملاقات با طوطی» خوراک همان دوره بود. این فیلم عین همین داستان بود.
یعنی یکجورهایی شما هم وارد سینمایی شدید که تاجرها بر آن سلطه داشتند و با فیلمهای تجاری دوباره شروع به کار کردید.
بالاخره من باید فیلم میساختم و اکران میکردم. پس موضوع دلخواهم را با هنرپیشهام ساختم. ولی این وسط نباید فراموش کرد که وقتی شما سوپراستاری را به فیلمت میآوری، این کار قواعد خاص خودش را همراه میآورد. به خصوص که من شریک داشتم. در کار کردن با سوپراستار هرچقدر هم آدم خوبی و رفیق راه باشد –که انصافا همهشان هم بودند- شرایط فرق میکند. دیگر نمیتوان گفت آقا سه روز دور هم تمرین کنیم. فضا و اقتضائات آن سینمای صنعتی و تجاری آنقدر نیرومند است که انگار یک مبصر غیبی دارد در همه لحظات شما را کنترل میکند و گزارش شما را میدهد! در نتیجه فیلم ملاقات با طوطی وفادارانهترین واکنش من به دنیایی بود که در اطرافم میدیدم، میشنیدم و میفهمیدم. ولی وقتی تو سوپراستار میآوری، ریتم و فضای کار فرق میکند. مثلا در «هشت پا» شما جای بازیگر، آدمهای معمولی بگذار و بعد فیلم را دوباره از نو ببین.
یعنی زنانِ معمولی اسلحه به دست؟
بعد از باز شدن دانشگاهها و هجوم دختران به دانشگاه، یک نسلی از زنان فرهیخته قدرتمند وارد زندگی اجتماعی میشوند و به طور جدی شروع میکنند به اثرگذاری در مناسبات انسانی. اما یکهو چشمم را باز کردم و دیدم مصرفگرایی و مصرفزدگی و فضای ژورنالبازی و برندبازی و... آمده. روزگاری قرار بود «بانوان همه مشق نظام ببینند». حالا باید میآمدی و میدیدی طبقه نوکیسهای که میخواهد ادای اشراف سرتاپا مقلد منقرض شده را دربیاورد، چه میکند. دلم میخواست اسلحهای بدهم دست زنان! کابوسی به واقعیت بدل شد بود، که جوابش یک چیز هذیانی بود.
در پرانتز بپرسم که از ساخت آن فیلمها هم همین قدر لذت میبردید؟
آره. آن موقع فکر دیگری هم میکردم. میگفتم نسبت به زمان ساخت فیلمهای بهشت از آن تو یا مصائب شیرین باید اکتیوتر شوم. این فیلمها نسبتا من را از آن خوی حرفهای مسلط بر صنعت، دوربین و مناسبات حرفهای دور کرده بود. باید بروم تجدید قوایی کنم. مثلا وقتی «شاهرگ» را ساختم گفتم روی دکوپاژ و میزانسن کار میکنم.
یا بعد از مصائب شیرین گفتم که بروم روی اکشن کار کنم و واقعا هم این کار را کردم. شاید تنها فیلمی باشد که من روی جای تیری که به زمین میخورد تراولینگ کردم که بعدها گلمکانی میگفت این چه کلکلی است که میگویی روی جای گلولههای مسلسل تراولینگ کردی. ولی از لحاظ خود من مساله بود که با جلوههای ویژه کار کنیم، بعد اسلو کنیم و با تراولینگ برویم روی تیرهایی که روی زمین میخورد. اینها برای من تجربهای لذتبخش بود.
چرا آن جریان قبلی فیلمهایتان را ادامه ندادید که کارهای شما به جریان اصلی سینمای بدنه تبدیل شود؟
دو تا فیلم من را با سر به زمین زدند؛ یعنی من را از داشتن فیلمی که رکورد بزند، به زیر صفر کشاندند. من که باید از پولداران سینما میبودم به یکی از بدهکاران سینما تبدیل شدم! (میخندد) اصل ماجرا این است که سیاست و اقتصاد از اینجور فیلمها اصلا خوششان نمیآید. آنها که دنبال هنر نیستند و از هنرمند حمایت نمیکنند. آنها دنبال جارچی هستند. یا دنبال این هستند که جای خالی سیرک و کاباره و کافه و... را پر کنند. آنها هنوز از این جریان خوششان نمیآید. یعنی ما یکهو به خودمان آمدیم و دیدیم که همین کلاس هنرپیشگی اکران شد ولی پنجشنبه و جمعه نه تیزر داشتیم و نه در خیابانها بیلبوردی.
چرا این اتفاق میافتد؟ حالا مافیایی وجود داشت، اما الان چی؟
اصلا اینجوری نگاه نکنید چون گمراه میشوید. از امر فرهنگ و هنر یک طرز تلقی سیاسی وجود دارد، یک تلقی تجاری. و یک چیز هم هست که اصالتا خود فرهنگ و هنر است. مثل کاری که شاعر میکند. با یک قلم و کاغذ در خلوتش کار خودش را میکند. اینجا ما بابت اینکه در گرو ابزار و وسایل و تجهیزات و سرمایه کلان هستیم، ناگزیریم یا سفارش جریان سیاسی را پاسخ بدهیم، یا سفارش جریان اقتصادی را. حالا یک چیزی به کمک ما آمد که آن فناوری جدید بود.
که همه چیز را ارزان کرد و شما را بینیاز.
فیلم ساختن بدون سفارش گرفتن را ممکن کرد! این پدیده در مرهم و کلاس هنرپیشگی به من کمک کرد. انگار که دیجیتال امداد غیبی است!
شما که nتا فیلم با دستگاههای آنالوگ ساختهاید، از ساختن فیلم با دستگاههای جدید نترسیدید؟
من دائم با این دستگاهها سروکار دارم. قبل از اینکه بخواهم فیلم بسازم با دوربینهای کوچک فیلم میگرفتم. آیپاد که آمده بود، خواهرزادهام گفت دایی این دوربین فیلمبرداری هم دارد. من رفتم و آنقدر فیلم گرفتم که سه تا آیپاد سوزاندم! سر فیلم بهشت از آن تو هم یک دوربین ویدئو داشتم قدِ کف دست که با آن فیلم گرفتم و تبدیل هم شد.
غیر از اینها سال ۷۱ دوربین svhs خریدم که تازه به ایران آمده بود. با دو تا بچههایم به کهریزک سالمندان رفتیم و آنجا یک سوئیت گرفتیم و من دو سه هفته آنجا زندگی کردم. روزها در بخشهای مختلف میچرخیدیم و فیلم میگرفتیم. بعد از همانها یک فیلم ساختم و دادم به مسوولان کهریزک. آنها هم به پولدارها نشان دادند که دلشان به رحم بیاید و پول خرج کنند؛ یعنی آن دوربینها اصلا چیز غریبهای برایم نبود.
علت این آپدیت بودن شما چیست؟ چرا این دغدغه را دارید؟ برای همان سفارش نگرفتن؟
کنجکاوم! وقتی دوربین جدید میآید، من که کارم فیلمسازی است، باید ببینم دوربین جدید چه کار میکند. از همان اول دغدغه نزدیک کردن سینما به زندگی را داشتم. از دوران بچگی بچههایم و فک و فامیلم فیلم دارم و وقتی حالا که ۳۰ ساله شدهاند، به آنها نشان میدهم، ذوق میکنند. فیلمهایی که در آنها با هم کتککاری میکنند، توی سروکله هم میپرند، در جنگل سرخپوستبازی درمیآوردند و...
و شما لذت میبردید.
آره. اینکه همه چیز را در قاب ببینی و انتخاب کنی که «من الان این پاره از زندگی را میخواهم» جذاب است. بعد از کادر میروی سراغ ایستهای عالی، کمپوزیسیونهای فوقالعاده و... کمکم اینها را میبینی و شروع میکنی فیلم گرفتن. من از دبیرستان دوربین عکاسی دستم بود و مدام عکس میانداختم. یک رفیقم میخواست برود آمریکا. قرار شد با چهارتا از همکلاسیها سفر برویم تا آستارا و برگردیم. رفتیم و برگشتیم. من دو تا آلبوم عکس به او دادم. هنوز آن دو تا آلبوم را دارد. با صدتا عکس سیاه و سفید ۱۳ در ۱۸.
این آیپد در دست و بال شما چه میکند؟
این هم دوربین دارد! الان توی همین آیپد فیلمهایی دارم که شاید بعدها به کارم بیاید.
آخر هیچکدام از همسن و سالهای شما از این آیپدها ندارد. اصلا یکی از افتخاراتشان این است که ایمیل ندارند!
من دنبال سینما هستم و برایم فرقی نمیکند که با چه ابزاری این کار ممکن میشود. سینما و فیلم ساختن باید ممکن شود. به ویژه نزدیک کردن سینما و زندگی به هم.
نمیفهمم که چرا این دغدغه را دارید؟
اصلی که در فیلم باید دنبالش بود، باورپذیری است. خشت اول سینمای یک کشور از جایی گذاشته میشود که آن مصالح باورپذیری را میتواند پیدا کند. یعنی وقتی فیلم را میبینی باور کنی در زندگی این اتفاقات میافتد. ما تا نتوانیم زمان حال سادهای را که داریم به طور زنده بازسازی کنیم، نمیتوانیم با آن قصه بگوییم.
اگر نتوانیم متن روزمره زندگی را به طور زنده و فعال با آن تنوع نامحدود اشکال و حالات نشان دهیم، هنوز قدم اول را برنداشتهایم. تا به اینجا نرسیم، سینمای ملی به آن مفهوم ریشهدار شکل نمیگیرد. وقتی تو توانستی این زمان حال سادهای را که داری توی آن غوطه میخوری، به طور زنده بازسازی کنی، آن وقت اگر قصه بلد باشی میتوانی قصهات را باورپذیر بگویی.
به خاطر همین با جوانهای این نسل راحتتر ارتباط برقرار میکنید؟
چشم و گوش جوانهای این نسل پر از فیلم و صداست. شماها با موبایلتان از هم فیلم و عکس میگیرید و در اینستاگرام میگذارید. در عروسی و مهمانی از هم فیلم میگیرید و عکس میاندازید. الان هر عروسی برای خودش یک فیلم سینمایی است. شما زندگی را خیلی در قاب میبینید و میشنوید.
باورپذیری برای شما با باورپذیری نسلی که عکس انداختن برایش یک «حماسه» بود، فرق میکند. اصلا رویا بود که من دارم راه میروم و دوربین دورم بچرخد. چنین چیزی یک آرزوی محال بود. امروز اینها برای شما داشتههایی بدیهی است؛ تعجبی ندارد. به خاطر همین تمایزی در آنها نمیبینید و نمیگویید «چه خرسندم از این بابت!»
و شبکههای اجتماعی هم که انتشارش را سادهتر کرده.
بله. به خاطر همین چشم و گوش شما از متن روزمره پر است. باورپذیر کردن برای این نسل و نسلهای آتی شوخی نیست. به خاطر همین وقتی فیلمی میبینید میگویید چرا اینطوری میکند، این چرا زیادی سکوت میکند، این چرا پشتش را به آن یکی میکند و رو به من حرف میزند؟ من اینها را صدها بار از آدمهای معمولی شنیدهام.
این شناخت را از کجا میآورید؟
برای اینکه زندگی را دوست دارم و با مردم در تماس هستم. خواهرزاده و برادرزاده دارم و...
آخر همسن و سالهای شما در میروند از این نسل جدید!
من اصلا اینطوری نیستم؛ دائم میچپم لای زندگی! البته خلوت خودم را هم دارم. مثلا یکهو میروم کوههای دوهزار میمانم. یک هفته تنها میمانم و تنها به کوه میروم. آنجا یک حوض هست که آب آن از چشمه میآید و تگری است. وقتی از کوه میآیم، میپرم توی آن! ولی خانواده و مردمم را هم دارم و اصلا دوست ندارم از آدمیزاد فاصله بگیرم، اگرچه بعضی وقتها خلوت واقعا جواب میدهد.
علیرضا داوودنژاد: اورانیوم غنی شده ساختهام!
حیف است به خدا! دارد حرام میشود؛ باید هرچه زودتر ببرندش در «كنفرانس پدیدارشناسی سینمای ملی»، «همایش بررسی چالشهای فرم و تجربهگرایی در سینمای دیجیتال»، «گردهمایی آسیبشناسی سینمای مستقل و رهیافتهای برونرفت از آن» تا مدام نظریهپردازی كند، حرف بزند، تجربیاتش را با جوانترها در میان بگذارد
۱۳۹۲/۸/۹