اختصاصی/به گزارش نما ، زنی 25ساله است، اما سختی وغم روزگار با او کاری کرده است که 40 ساله به نظر می رسد. پسر8 ماهه اش را با نگرانی مادرانهای روی زمین می گذارد تا را حتتر حرف بزند. این داستان زندگی پر پیچ و خم «مریم» است.
امان از بی مهری پدرانه
می گوید: 5 ساله بودم که مادرم قربانی بیماری سرطان شد و پدرم هم که علاقه ای به او نداشت و مرد هوسرانی بود، مادرم را رهاکرد و او به خانه برادرانش پناه برد و دست آخر هم دق کرد. مادر خدا بیامرزم چشم به راه ما از دنیا رفت و دیدن او هم در آخرین لحظات زندگی اش برای من و برادرانم به آرزویی ابدی تبدیل شد. پدرم ما را دوست نداشت و اهمیتی هم نمی داد که چه بر سر ما می آید. من که دختربچهای بیش نبودم، همیشه از توجه و محبت او محروم بودم. پدرم به هرکس که میدید میگفت " این بچه ها را دوست ندارم و می خواهم اینها را به بهزیستی بدهم"، حرف های پدرم بزرگترین عقده های زندگی من است.
با اولین فرار ترسم ریخت
مریم ادامه می دهد: کم کم این حرف ها و بی توجهی ها و بی محبتی ها و کتک ها، آنقدر زیاد شد که دیگر علاقه ای به پدرم نداشتم و دوست نداشتم او را ببینم. چند بار جلوی او خود زنی کردم اما برایش اهمیت نداشت که چه بلایی به سرم می آید. دست به هرکاری زدم که فقط کمی توجه از او ببینم فایده ای نداشت. من که مادر و دلسوزی نداشتم، در مورد مشکلاتم با دوستانم حرف می زدم تا این که با راهنمایی آنها، در سن 9 سالگی برای اولین بار با 2 تن از دوستانم که چندسالی از من بزرگتر بودند، از خانه فرار کردم و به پارک رفتم. نیمه های شب دوستانم به خانه هایشان برگشتند و من در پارک ماندم. خیلی ترسیده بودم. چند ساعتی روی صندلی نشستم تا این که ماشین پلیس متوجه فرار من شد و مرا گرفتند و به خانه برگرداندند و به پدرم تحویل دادند. از آن روز به بعد پدرم که بهانه ای برای آزار و اذیت من پیدا کرده بود، دیگر راحتم نگذاشت و اوضاع زندگی ام هر روز بدتر از روز قبل می شد تا این که یک روز برای همیشه از خانه فرار کردم.
روزهای بی خدایی
این زن زخم خورده می گوید: با فرار از خانه، زندگیام بهم ریخت و همه چیز تغییر کرد. درونم نسبت به همه اطرافیانم پر از خشم و نفرت شد. آنقدر از مردم نفرت داشتم که به هیچ کس رحم نمیکردم و تا جایی که می توانستم همه را اذیت میکردم. کیفم پر از وسایل مربوط به آزار و اذیت مثل گاز اشک آور، چاقو و ... بود و شبها هر کجا که میشد میماندم. تمام عمرم را با خوابیدن در پارکها و زیر ماشینها یا پرسه زدن در خیابانها یا در زندان گذراندم. در خیابان طرز صحیح خودزنی را یاد گرفتم. از 13 سالگی تحت نظر کانون اصلاح و تربیت و مرکز مراقبت های بعد از خروج زندانیان سازمان زندانها هستم. هر بار که از زندان بیرون میآمدم، کارمندان کانون خیلی به من محبت میکردند. کلاسهای مختلف ثبت نامم می کردند تا شاید دست از خلافکاری بردارم اما فایدهای نداشت. من خلاف کردن را دوست داشتم و از آن لذت میبردم. اطرافیان به من میگفتند که دیگر بس است. تا کی می خواهی خلاف کنی. اما من بس نمیکردم و هر بار بدتر از بار قبل میشدم. چند باری که زندان رفتم، قرص خوردن را شروع کردم و یک بار هم که با یکی از دوستان قاچاقچیام دستگیر شدم، با اینکه پرونده زیاد داشتم اما چون موادی همراه نداشتم آزادم کردند. در آن روزها به هیچ کس و هیچ چیز اعتقادی نداشتم.
ازدواج نافرجام
می گوید: تقریبا 17 ساله بودم که عاشق پسری شدم و با کمک مرکز مراقبتهای بعد از خروج زندانیان سازمان زندانها و رضایت پدرم با او صیغه کردم. در همین زمان بود که مرکز مراقبت ها برای کمک به ازدواجمان 500هزار تومان پول نقد به من داد. ازدواج موفقی نبود. پدرم که ازدواج کرده بود، مرا به خانه برد و شدم هم خانه نامادریام. من هم که عقده های کودکی هرگز رهایم نمیکرد، شروع به آزار و اذیت پدرم و همسرش کردم. نامادریام را با تسمه کولر میزدم. هیچ کاری انجام نمیدادم و آب خوردنم را هم باید برایم میآوردند. هیچ کدام از فامیل چشم دیدن مرا نداشت و اگر به خانهشان میرفتم، مرا بیرون میکردند. حتی چندبار پدرم را کتک زدم و همین موضوع باعث شد تا این بار پدرم خودش مرا از خانه بیرون کند. همان زمان بود که دوباره معتاد شدم.
بی مهریهای پدرانه
مریم می گوید: تمام زندگی از پدرم محبتی ندیدم، او برای من حتی یک جفت جوراب هم نمیخرید، اما برای دختری که از زن دومش داشت، تمام امکانات رفاهی و هرچه میخواست فراهم میکرد. او را به مهد میفرستاد، اما من و برادرم را مدام کتک میزد. هیچ وقت دلیلش را نپرسیدم. اما نمیدانم چرا اصلا ما را دوست نداشت. وقتی هم که ازدواج کردم جهیزیه و سیسمونی مرا مرکز مراقبت بعد از خروج زندانیان سازمان زندانها تهیه کرد. من هیچ کاری بلد نبودم. نماز خواندن، غذا درست کردن، لباس شستن، بچهداری، هیچ کدام از کارهایی که یک زن باید بلد باشد را نمیدانستم و همه اینها را از شوهرم یاد گرفتم. پدر، نه تنها با من این رفتار را داشت، بلکه با برادرهایم هم همینطور بود. در حال حاضر برادر بزرگترم ازدواج کرده اما برادر کوچکترم که کسی را ندارد با من زندگی میکند. هر دو خیاط هستند. اگر از برادرم بپرسید بزرگترین آرزوی زندگی اش چیست، می گوید "مهر پدر".
خواب نجاتبخش
این زن سابقه دار درباره خوابی میگوید که زندگیاش را تغییر داد، وی تعریف میکند: یکی از شبها که در زندان خواب بودم، خواب عجیبی دیدم. شاید کسی باور نکند، اما آقا ابوالفضل (ع) بود که دست شوهرم را در دستم گذاشت و گفت تو با این مرد ازدواج میکنی. بعد از این خواب، یک هفته نگذشته بود که با شوهرم ازدواج کردم. او از دوستان شوهر قبلیام بود. شوهرم مرد سختی کشیدهای است و خانوادهای بهتر از خانواده من ندارد. او برای من همه چیز و همه کس شد و زندگی کردن را به من یاد داد. بعد از دیدن آن خواب من آدم شدم. بعد از مدتی که محرم آمد، خواب امام حسین (ع) را دیدم که در خواب به من گفت باید برای من مراسم بگیری تا کمی از بار گناهانت کم شود. حتی آدرس نوحه خوان را در خواب به من داد. در خواب به او گفتم که پولی ندارم و او گفت جور می شود. بیدار که شدم سراغ نوحه خوان رفتم و مراسم را گرفتم و در کمال تعجب دیدم که همه چیز خود به خود جور شد. فرزندم را هم از اهل بیت گرفتم. من همه چیزم را از خدا و اهل بیت دارم. توبه کردم تا آخر عمر دیگر خلاف نکنم و حتی اگر سخت ترین لحظات را داشتم، صبوری کنم و به راه بد کشیده نشوم. همه زندگیام را به شوهرم مدیون هستم و اگر او نباشد من هم زنده نمی مانم. همسرم برای من پدر، مادر و همه کس شده است و همه این خوشبختیهای امروزم را از او دارم.
بچه دار شدن و توسل
داستان بچه دار شدن مریم هم برای خود داستانی دارد میگوید: بچهدار نمیشدم. 6 بار در زمان بارداری فرزندم را از دست دادم. وقتی برای هفتمین بار باردار شدم، دکترها خیلی ترسیدند و فکر میکردند که میمیرم. تنها کاری که از دستم بر می آمد دعا کردن بود زیرا در این سالها فهمیده بودم من کسی را جز خدا ندارم. در اتاقم نشستم و ساعتها گریه کردم. به آقا ابوالفضل گفتم خودت همسرم را به من دادی پس بچهاش را از من دریغ نکن. وقتی که فردای آن روز برای سونوگرافی رفتم، دکتر انگشت به دهان مانده بود. بچه سالم بود و هیچ مشکلی نداشت. باز هم اهل بیت نگذاشته بودند نا امید از در خانه شان بیرون بیایم. از آن زمان به بعد زندگیام تغییر کرد. حالا پسرم سالم به دنیا آمده است و من بیشتر وقتم را در مراسم عزاداری و قرآن خوانی میگذرانم. درست است که گذشته بسیاربدی دارم اما هر زمان که به آن روزها فکر می کنم فقط می گویم"استغفرالله" . گاهی با خودم فکر می کنم اگر پدر و مادر درست و حسابی داشتم هرگز به این راه کشیده نمی شدم.
نظر مددکار
مهم ترین دلیل اینکه دخترها از خانه فرار میکنند و به راه های خلاف کشیده میشوند، وضعیت نابسامان خانوادگی آنهاست. در اینگونه موارد یا پدر و مادر از هم جدا شده اند یا اینکه یکی از والدین فوت کرده، پدر خانواده را رها کرده یا اعتیاد والدین یا یکی از طرفین باعث می شود که بیشتر دخترها از خانه فرار کنند و با یک بار فرار از خانه، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند. مشکلات اقتصادی و دوستان بد، عوامل مهم دیگری است که بچه ها را از خانواده جدا و در اجتماع رها می کند. وقتی که 2 نفر در سن کم با هم دوست می شوند، در این ارتباط، دوست ندارند که از هم کم بیاورند و به همین دلیل به کارهای زیادی مانند دزدی، فرار، اعتیاد و ... دست می زنند. اما خانواده بازهم در درجه اول اهمیت قرار میگیرد. خانوادهها باید سعی کنند با فرزندان خود دوست باشند و در سنینی که بچهها پرخاشگر میشوند، آنها را به مشاور معرفی کنند و در رابطه با بچهها صبر و حوصله بیشتری به خرج دهند.
گفت و گو نما با دختری كه یك خواب او را نجات داد
از كمبود محبت فرار كردم/خوابی كه زندگیم را عوض كرد
در سن 9 سالگی برای اولین بار با 2 تن از دوستانم كه چندسالی از من بزرگتر بودند، از خانه فرار كردم و به پارك رفتم. نیمه های شب دوستانم به خانه هایشان برگشتند و من در پارك ماندم.
۱۳۹۳/۱/۸