پرده اول: تولدم مبارک
شاید سال 65، شاید هم کمی دیرتر و زودتر، نه برای خودم اهمیتی دارد نه برای کس دیگری اهمیتی داشت که کی به دنیا آمده ام برای همین هیچ جا، روزی که چشم به این دنیا باز کردم ثبت نشد. از مادرم شنیدم وقتی متولد شدم برف می آمد. ممکن است اواخر پاییز باشد.
روستاهای مشهد، کوهستانی اند و وقتی همه جای کشور کمی هوا سرد می شود در این مناطق برف می بارد. خانواده من از یک مادر و پدر و 4 بچه تشکیل شده بود. پدرم یک ماه بعد از به دنیا آمدن بچه آخر گم شد، شنیدم افتاد توی رودخانه و دیگری خبری از او نداشتم. 11 ساله بودم که خبر مرگش را بدون آنکه جسدی در کار باشد به ما دادند. مادرم خیلی جوان بود. یک سال بعد، وقتی پیرزن های روستا دور هم جمع شدند که مادرم را شوهر دهند فهمیدم مادرم 26 ساله است. می خواستند شوهرش بدهند به غلام، پیرمرد شل و کور ده که سال ها پیش چشمش را در آتش سوزی آغلش از دست داده بود و بعدها گفتند در فصل شکار اشتباهی به پایش تیر زده اند. همان شب بود که به اجبار مادر و برای فرار از شر غلام و غلام های بعدی بقچه ای بستیم و راهی تهران شدیم.
پرده دوم: سلام پایتخت
شب بود و تاریک، سن وسالم اندازه ای بود که وحشت تاریکی و لرزش دست های مادرم را درک کنم. برای من که از 6 سالگی مادر بچه ها خانواده شده بودم 11 سالگی عمر زیادی بود. زن های روستا قصد داشتند بعد از مادر من را بفرستند خانه بخت! فکر کنم مادرم تنها کاری را که خیلی خوب بلد بود و مطمئنم که آن را از پدرم آموخت، همین فرار است. ما 15 سال پیش فرار کردیم. هوا خنک بود اما سوز نداشت. ایستادیم کنار جاده، ماشین ها از دور که نزدیک می شدند تغییری در نور چراغ هایشان ایجاد میشد. سرعت کم می کردند، نگاهی به ما و بیشتر به مادرم می کردند، چیزی میگفتند و بعد دوباره سرعت زیاد می شد. متناسب با حرفی که مادرم می شنید و من معنیاش را نمیدانستم چند قدمی جا به جا میشدیم و ... از خستگی روی زمین نشسته بودیم که یک وانت آبی رنگ ما را به تهران آورد. قرار شد ما عقب باشیم و مادرم جلو بنشیند. همین کار را هم کردیم. من 11 ساله بودم و ارشد بچهها، همه ما دختر بودیم و تهتغاری خانه 4 ساله شده بود. به هم چسبیده بودیم که سردمان نشود، قبل از آن که خوابم ببرد میدیدم که مادرم با راننده حرف میزند... وقتی چشمهایم باز شد که صدای چند بوق ممتد شنیدم ... مش رحیم، وانتدار ده، وقتی با بار پارچه به ده میآمد برای آن که زنها را خبر کند این طوری بوق میزد، در دولنگه آهنی بزرگی باز شد. اولین بار صدای خشخش برگها که زیر چرخ ماشین له میشدند همانجا توجهم را جلب کردند. ما به تهران رسیده بودیم.
فصل سوم: خداحافظ آرامش
باغی در ساوجبلاغ، همه چیزی است که در باره محل جدید زندگیمان فهمیدم، مادرم میگفت که همان راننده وقتی فهمیده آنها جایی برای زندگی ندارند این محل را معرفی کرده است و باید سرایدار آنجا باشیم. یک اتاق 12 متری ته یک باغ درندشت و تاریک، پر از درخت و برگهایی که لحظهای ریزششان متوقف نمیشد منظره زیبایی برای من که عادت داشتم همه جای محل زندگیام را بشناسم، نبود. صبح بود که به باغ رسیدیم، حدود ظهر همان مرد دوباره آمد، کلید در باغ را به مادر داد؛ البته از روی محبت کمی هم برایمان غذا آورده بود. بعدها وقتی چندبار دیگر همان مرد را دیدم فهمیدم زیاد هم مهربان نیست.
گاهی صداهایی از باغ می آمد، آن قسمتهایی که راننده وانت گشت و گذار در آن را برایمان ممنوع کرده بود، بوهای متفاوت و مردهایی که خمیده راه می رفتند معلومم می کرد که این باغ زیاد هم امن نیست اما چاره ای نبود.
اگر نخواهم این بخش را طولانی کنم به روزی می رسم که راننده بدبختیهای ما از مادر خواست من و بقیه بچه ها را برای کار به شهر بفرستند. می گفت می توانیم پول زیادی به جیب بزنیم، سه روز بعد سوار همان وانت لعنتی آبی رنگ راهی شهر شدیم، 5 ساعت راه بود تا به جایی برسیم که لباس و پوشیدن مردم با ما خیلی فرق میکرد، مغازه ها بزرگ بود و بوهایی خوبی می آمد. احساس خوبی نداشتم، لباس های پاره و رنگ و رو رفته من و بقیه بچه های بدجوری تو ذوق میزد. اولین کشیده را که خوردم فهمیدم چطور بایستم و چه بگویم که مردم پول بیشتر به من بدهند. بعدها یاد گرفتم که پای برهنه بهتر است و ... کلاهبرداری را زودآموختم اما راننده وانت معتقد بود من دیگر به درد این کار نمی خورم، زیادی بزرگ شده بودم برای گدایی!
فصل چهارم: از دست رفتن همه داشتهها
به جایی گدایی شدم مسئول رسیدگی به امور باغ، هر سه بچه صبح با راننده وانت می رفتند و شب بر می گشتند، مدتی بعد مادر هم صبح می رفت و شب بر می گشت، وقتی می آمد با خود وسایلی میآورد. میگفت خانه مردم کار میکند و گاهی همراه بادستمزد چیزهایی نیز از آنها میگیرد. خیلی طول نکشید که مادرم یاد گرفت لازم نیست بعضی شبها به خانه بیاید. میگفت راه خانههایی که در آنها کار میکند دور است و خانم خانه تا نیمه شب مهمان دارد و نمیتواند به خانه برسد. اوایل ماهی یکی دوبار بود اما به یک سال نرسید که یک روز مادر رفت و دیگر برنگشت!
قبل از آن هم ریحانه گم شد. بچه کوچک خانه امان، اینقدر با پای پیاده دنبالش گشتم که پوست کف پایم کنده شد، راننده وانت او را گم کرده بود. این دو زخم هنوز هم روی دلم سنگینی میکند.
فصل چهارم: یک ایده نو
پاییز 15 سالگی من روزهای متفاوتی بود. جوانی زیر پوستم میدوید اما روحم پیر شده بود. بازهم صدای خشخش برگها که در آن باغ برایم معانی متفاوتی داشت. با این صدا خو گرفته بودم، نیمه های شب برایم زنگ خطر بود، اوایل صبح زنگ بیدار باش، عصرها نوای بازی بچهها و گاهی صدای فکر کردن خودم. وقتی خدا خوب بخواهد درست می شود. این را مادربزرگم همیشه زمزمه میکرد؛ می دانستم راننده برایم برنامههایی دارد، من را به شهر برد تا لباس بخرم، داشتم مغازه ها را نگاه میکردم که یکباره تلی از خاک روی سرم ریخت. مغازه گل فروشی بود و صاحب آن داشت خاک برگها را از مغازه خارج می کرد که به من خورد. خاک برگ، این واژه زندگی من را تغییر داد. فهمیدم برگ ها را خاک می کنند و چیزی به آن اضافه می شود در نهایت محصولی به دست می آید که تولید و محصول دهی گیاهان را چندبرابر می کند. یعنی 4 سال بود من در جایی زندگی می کردم که می توانستم از آن پول در بیاورم و آن را ندیدده بودم. به خانه که برگشتم، با بچهها دست به کار شدم، گودال هایی کندم وبرگ های مختلف را جدا جدا خاک کردم، برای این که کتک نخوردم داستانی از سود دهی این کار برای راننده تعریف کردم و او هم که بنده پول بود مدتی به من وقت دادم و از شرش خلاص شدم.
فصل پنجم: بازگشت آرامش
آرام آرام مشتری پیدا کردم، ولی اش همان که این خاک طلا را به سرم ریخته بود، بعد باغبانها و باغدارها و زنان خانه دار عاشق گل و گلبازی، در این بین دوستی پیدا کردم که یادم داد چطور قلیای محصولم را کم کنم و چه چیزهایی به آن اضافه کنم، خاک من برای مشتری ها معجزه می کرد. 18 ساله که شدم یک شب همانطور که به آن باغ نحس پا گذاشته بودم با دو خواهرم از آنجا فرار کردم. راننده وانت آبی رنگ رهایم نمی کرد. از کنار من خیلی به پول رسیده بود اما اولین بار که پای پلیس به میدان دعوای ما باز شد برای همیشه زندگی من و بچه ها را رها کرد و رفت. الان من، در کمال دارایی چشم به راه مادرم، پدرم و دختری هستم که این شهر او را از من گرفت. امروز در سن 26 سالگی خواندن و نوشتن را آموختم، باغ بزرگی در دماوند خریدم و به تولید خاک برگ یا همان کمپوست مشغولم، درآمدم خیلی خوبی دارم، دو خواهرم به مدرسه می روند و زندگی سرشار از آرامشی را تجربه میکنم اما هنوز هم هرجا پا می گذارم چشمانم نگران دختر بچه ای است که دیگر به باغ وحشت بازنگشت.
اختصاصی
دختری كه زیر صفر بود اما دارا شد
شب بود و تاریك، سن وسالم اندازه ای بود كه وحشت تاریكی و لرزش دست های مادرم را درك كنم. برای من كه از 6 سالگی مادر بچه ها خانواده شده بودم 11 سالگی عمر زیادی بود. زن های روستا قصد داشتند بعد از مادر من را بفرستند خانه بخت!
۱۳۹۳/۱/۱۰