اختصاصی/به گزارش نما ،سرو وضع مرتبی دارد. برای این که بداند می توانم نامش را بنویسم یا عکسش را بگیرم چند باری با مادرش تماس میگیرد و دست آخر هم با شرمندگی اجازه نمیدهد. رفتار، گفتار و نوع پوشش او باورش را سخت میکند که روزگاری نه چندان دور او یکی از بدترین های روزگارش بوده است و همه آینده ای تیره و تار را برایش پیش بینی می کردند حالا او که قرار می شود نامش « قنبر شاهین نژاد» باشد زندگی موفقی دارد و فراز و فرودهایش را اینگونه آغاز میکند.
روزهای آغاز زندگی
خودش را اینگونه معرفی می کند: در آخرین روزهای اولین ماه سال 66 به دنیا آمدم. ته تغاری خانواده 4نفره مان بودم. پدرم مرد تحصیلکرده این بود. آلمان پلی تکنیک را تمام کرد و وقتی به ایران آمد در راه آهن مشغول به کار شد. راستش زمانی که وارد مدرسه شدم همه گمان می کردند من هم تحصیلات عالیه خواهم داشت اما مسیر زندگی من خیلی با آنچه پیش بینی می شد تفاوت کرد.
وی ادامه می دهد: روزهای خوب می گذشتند. روزهایی که خیلی دوام نیاورد و قبل از تمام شدن دوران ابتدایی به پایان رسید. همه بدبختی از سوم ابتدایی زمانی که پدرم سکته مغزی کرد و توان حرکت نیمی از بدنش را از دست داد آغاز شد. از آن زمان دیگر روی خوش زندگی را ندیدم.
بعد از ان پدر خانه نشین می شود و خیلی زود پس انداز آنها به پایان می رسد. آنها نگران گذران زندگی بودند که متوجه می شوند که خانه اشان هم وقفی بوده است و فردی سال ها قبل از آنها کلاهبرداری کرده و آن را به آنان فروخته است دیگر اوضاع به شدت وخیم می شود، در این میان تصمیم مادر هم کمی وضع را بدتر می کند، مادر تصمیم می گیرد که از پدر جدا شود. او می گوید: بعد از جدایی مادرم با یکی از دوست های پدرم ازدواج کرد تا ما سرپناه و قیمی داشته باشیم. مدت زیادی طول نکشید که بعد از این ماجرا پدرم از دنیا رفت. سال 77 بود و هر روز اوضاع مالی ما بدتر میشد. ناپدری ام رستوران داشت و در حالی که قرار بود هزینه های زندگی ما را هم بدهد اما دخل و خرجش با هم جور در نمی آمد. من به دوره راهنمایی رسیده بودم و همه اتفاق هایی که برای زندگی ام افتاده بود باعث شده زندگی ام از بین برود.
من باخته بودم
وجود ناپدری باعث شد خیلی زود وارد بازار کار شوم، دوست نداشتم از او پول بگیرم و فکر می کنم مشکلات من از همین جا آغاز شد. سر کار با افرادی دوست شدم که حداقل 10 سال با من تفاوت سنی داشتند و خیلی از من بزرگتر بودند. حالا که به آن روزهای فکر می کنم می بینم که ناپدری من مرد بدی نبود اما کارهایی می کرد که فکر می کردم بد جنسی است. به هر حال من پسر شخص دیگری بودم و او حاضر نبود خرج تحصیل من را پرداخت کند راستش بیشتر کار می کردم تا خرج تحصیلم را پرداخت کنم. اما بعد از مدتی دیگر دوست نداشتم پولی که در می اوردم را برای درس خواندن خرج کنم. ترجیح می دادم با دوستانم تفریح کنم و پولم را حین خوشگذرانی با آنها خرج کنم.
آن دوران در یک ویدئو کلوپ کار می کردم سال 76 بود ودر آمد خیلی خوبی داشتم، از همان روزها با بازیهای کامپیوتر آشنا شدم و کار و پولی که در می آوردم خیلی به من مزه کرده بود. البته بخشی از پیروزهای های امروز را مرهون همان روزها هستم اما کار در کلوپ آن زمان من را به پرتگاه نزدیک کرد تا سقوط کردم. پول زیاد، دوست های سن بالا باعث شدن در همان سال ها و در دوره راهنمایی سیگار کشیدن را شروع کنم؛ هر روز وضعم بدتر می شد.
سیگاری که شدم باید با افرادی می گشتم که مثل خودم بودم، مشکل از زمانی بدتر شد که مسئولان مدرسه متوجه موضوع شدند و درگیری من با آنها هم آغاز شد. این ماجرا با سیگار تمام نشد و همان روزها بود که مصرف الکل را هم آغاز کردم. ترکیب الکل و سیگار باعث شده بود عصبی و با همه درگیر شوم، هیچکس حتی اعضای خانواده ام از دستم در امان نبودند.
همان دوران از مدرسه اخراج شدم. دوم راهنمایی بودم که برای انتقام گرفتن از مسئولان مدرسه بعد از تمام شدن زمان درس و وقتی کسی در مدرسه نبود، دفتر مدیر را آتش زدم. راستش برای من که علاقه ای به مدرسه نداشتم و درآمدی داشتم که خیلی هم برایم مزه کرده بود، خیلی هم اخراج شدن خوشایند بود. وقتی اخراج شدم ناپدری ام تصمیم گرفت و ما را به کلاردشت برد. آنجا رستوران ایجاد کرد، من هم در رستوران او کار می کردم هم به مدرسه می رفتم. همان روزها بود که کم کم وارد کار تبلیغات شدم، به این ترتیب درآمد بسیار خوبی داشتم و همین دو برابر شدن درامد باعث شد درس خواندن را رها کنم و و بچسبم به کار، در این میان نباید نقش دوستان خلافکارم که پیدا کرده بودم را نادیده بگیریم.
وقتی پایم به کانون اصلاح باز باشد
سیگار و الکل، دوستا ناباب و درامد زیاد باعث می شد هر روز عصبی تر شوم. یک سالی در کلاردشت ماندیم و بعد به تهران بازگشتیم، ادم شری شده بودم، یادم می اید یک روز یکی از پسرهای محله سر به سر خواهرم گذاشت، با مشت ضربهای به او زدم که هم دماغش شکست هم جمجمهاش ترک برداشت. از من شکایت کردند و برای اولین بار وارد کانون شدم.
البته این دفعه ماجرا خیلی جدی شده بود. قبل از آن هم بارها به خاطر دعوا پایم به کلانتری رسیده بود اما چون سنم کم بود بازداشتم نمی کردند ، اما این بار آخری دیگر فرق داشت و من را به کانون فرستادند. 16 ساله بودم که آزاد شدم، اما این تجربه باعث شد دیگر خانواده ام من را خانه راه ندهند.
به این ترتیب بود که اعضای کانون من را تحت پوشش مرکز مراقبت بعد از حروج زندانیان قرار داند. آن سال 4 نفر بودیم که این شرایط را داشتیم، ماهی 40 هزار تومان به ما هزینه زندگی میداند و هر 4 نفرمان را در مدرسه ای ثبت نام کرده بودند تا درس هم بخوانیم. آن روزها کمی حالم بهتر شده بود. یک سال نگذشته بود و دوم راهنمایی را تمام کردم که آن خانه جمع شد و من دوباره بی خانه و آواره شدم. اما به خاطر تغییر رفتارم خانواده ام من را قبول کردند و زندگی با آنهارا از سر گرفتم اما مدت زیادی نگذشت که دوباره حالم بد و پرخاشگر شدم، دوباره دعوا را از سر گرفتم و دوباره راهی کانون شدم، بعد از آزادی دیگر خانواده قبولم نکردند.
روزهای جوانی
باید کاری پیدا می کردم، بعد ازمدتی گشتن کاری در کافی شاپی نزدیک میدان حر پیدا و مشغول به کار شدم. البته این میان حقوق پدرم را هم می گرفتم و بعد از ازدواج خواهرم همه پول به من می رسید. 18 ساله شده بودم، حال رو روز خوشی نداشتم، بی حال و افسرده بودم، هدفی نداشتم و از حمایت خانواده هم خبری نبود، دیگر دوستی هم نداشتم، حس می کردم تمایلی برای زندگی کردن ندارم. باید برای زندگی کردن کسی به من کمک می کرد، یاد مرکز مراقبتها افتادم، سراغشان رفتم و شرایط را برایشان توضیح دادم. کرج خانه ای به من دادند و یک سالی آنجا زندگی کردم همان تنهایی بلایی به سرم آورد که تا پایان عمر فراموشش نمی کنم.
راستش تنهایی عمیق تعادل روحی ام را به هم ریخت، خسته و منزوی بودم آنقدر خسته که سال 85 تصمیم گرفتم به زندگی ام پایان دهم و دست به خودکشی زدم. البته این کار را سه بار تکرار کردم اما هر بار ناموفق بودم. شرایط روحیام آنقدر بد بود که من را به بیمارستان دکتر لواسانی بردند. بستری شدم و برای فراموش کردن خاطرات گذشته 6 بار به من شوک الکتریکی دادند. کار درستی نبود به دلیل همان روش درمانی تمرکز ندارم و تاثیر بدی روی حافظهام گذاشته است.
باید زندگی می کردم
سه ماه دوره درمانم طول کشید. زمانی که آنجا بودم تمام موهایم سفید شده بود. هیچ کس را به یاد نمی آوردم. تا مدتها دارو مصرف می کردم، تبدیل شده بودم به یک آدم 100کیلویی بی خیال و بیهدف، یک روز تصمیم گرفتم و داروهایم را کنار گذاشتم ودوباره سرکار رفتم. مرکز مراقبت ها من را تحت حمایت خود گرفت. با این که آزاد شده بودم برای درس خواندن از من حمایت کردند. سال 87 بود که وارد سازمان شدم و درسم را ادامه دادم. کامپیوتر را دوست داشتم و مرکز مراقبت ها به من شهریه گذراندن دوره های کامپیوتر من را پرداخت کرد. به سرعت همه دوره ها را به بهترین نمرات طی کردم و مدرک گرفتم، با همان مدارک موفق شدم 2 ساله دیپلم کامپیوتر بگیرم.
کم کم وارد کارهای کامپیوتری شدم. خیلی کار می کردم اما دیگران مدام پولم را می خوردند برای همین تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و برای خودم کار کنم.
طرحی را نوشتم و به مرکز مراقبت ها دادم، انها قبول کردند از طرحم حمایت کنند و به من وام بدهند. آن زمان به دلیل گذشته ای که داشتم کسی حاضر نبود ضامن من برای دریافت وام شود. کم و بیش از مادرم هم خبر داشتم. خانه ای در فردیس کرج خریده بود. روی سند خانه 5/3میلیون بدهکاری داشت ، تنها کاری که کردم این بود که بدهی خانه را تسویه و با کمک سند خانه وام گرفتم. یکی از دوست های پدرم ضامنم شد البته او چیزی از گذشته من نمی دانست همین کار ساده ماه ها وقتم را گرفت.
البته باید با نیمی از مبلغ وام مغازه تهیه می کردم و با نیم دیگر آن وسایل می خریدم. 2ماه تمام هر روز از صبح تا شب تکتک خیابانها را میگشتم تا مغازه ای پیدا کنم. به صورت کاملا اتفاقی مغازه ای کوچک در یکی از خیابان های فردیس کرج پیدا کردم که 4 میلیون تومان رهن آن بود. خیلیها گفتند این کار را نکنم اما من مصمم بودم که موفق شوم. سال 89 کارم را آغاز کردم. همان نزدیکی مرکز ورزشی هست که امروز بوفه آن مرکز را میز اداره می کنم، کم کم جواز کسب را نیز دریافت کردم و یک مغازه اجاره ای دیگر نیز در همان منطقه تهیه کرده ام، در این مدت 3 نفر از دوست های قدیمی خود را در کانون با آنها آشنا شده بودم را سر کارآوردم و آنها بعد از آنکه کار را یاد گرفتند آلان برای خودشان به طور مستقل کار می کند.
حالا دو سالی می شود، با مادرم زندگی می کنم، زندگی خوبی دارم، ماشین خریدم و دوستانی دارم که هر کدام درسی برای من هستند. مطمئنم سختی هایی که خانواده ام داده ام را نمی توانم جبران کنم اما تمام تلاشم را میکنم که آسایش و خوبی امروز تغییری نکند. امروز پس انداز خوبی دارم، اقساط وامم را به خوبی و سروقت پرداخت می کنم وتمام هزینه های زندگی را من تامین می کنم. خدا لحظهای من را رها نکرد، خدا برای هیچ بندهای بد نمیخواهد اما هر کسی باید خودش تغییر را آغاز کند. من خواستم و خدا هم کمکم کرد. سخت بود اما لذت امروز تمام سختی ها را از یادم برده است.
اختصاصی
قرار بود بزهكار باشم اما كارآفرین شدم
![عکس خبري -قرار بود بزهکار باشم اما کارآفرين شدم](https://www.namanews.com/Pictures/25684.jpg)
همان دوران از مدرسه اخراج شدم. دوم راهنمایی بودم كه برای انتقام گرفتن از مسئولان مدرسه بعد از تمام شدن زمان درس و وقتی كسی در مدرسه نبود، دفتر مدیر را آتش زدم.
۱۳۹۳/۱/۱۷
![اخبار مرتبط](/Images/RelatedNews.png)
![نظرات کاربران](/images/Comments.png)