این چشمان مردم ما به در فرودگاه خشک شد و خبری از آمدن جناب مهدی هاشمی از لندن نشد که نشد.
راستش غم و غصه فراق و دوری را شاید بتوان به یک نحوی تحمل کرد و یواشکی در خفا اشک ریخت و نگذاشت تا کسی متوجه شود اما نگرانی از حال و احوال ایشان را آدم نمیداند چه کند. این در حالی است که بهگفته بعضیها، وی رفته است آن طرف دنیا تا درس خوانده و دکترا بگیرد و بیاد و موجبات افتخار ما و شما شود. ای بیافتخار شوم که برای مفتخر شدنم باید یک انسان از خانه و کاشانه خود دور شده و برود آن طرف دنیا در دیار غربت و بین مشتی اجنبی، دکترا بخواند!
این ابیات دلنوشته یکی از میلیونها هوادار و دوستدار ایشان است که نشاندهنده یک گوشه کوچک از خون دل خورده شده از سوی او در فراق آقازاده لندننشین و خطاب به شخص ایشان میباشد:
ای که در شهر
فرنگی و زما هم دوری
مدتی البته از
دیده ما مستوری
***
رفتهای لندن
و القصه، که دکتر بشوی
زینجهت بین
تمامی جهان مشهوری
***
پرسش از شخص
تو البته زیاد است اما
بیشک از
دادن پاسخ که شما معذوری
***
توی لندن که
دگر رحل اقامت داری
اندر آن
بادیه! البته بسی مسروری
***
شده آیا که کنی فکر دل ما را
هم؟
یا دلت سنگ و
کماکان اخوی مغروری؟
***
ما کنون آن
نظر لطف تو را کم داریم
سخته آخر غم
هجران و غم مهجوری
***
کی شود روی تو
را داخل میهن بینیم
ای که د رحلقه
عشاق جهان محصوری!
***
سوی ما آی و
شب فرقت یار آخر کن
تا که ویرانه
ما هم بشود معموری!
***
سوی میهن رخ
خود را بنمایان آری
پس رها کن همه
ملت از این مخموری
***
حال اگر مُردم
و رفتم به فنا گردن توست
ترک غربت بکن
ای جان، تو مگر مجبوری؟
***
پس بدان بنده
دو غم را متحمل نشوم
تاب دوری شما،
طاقت این مستوری