به گزارش نما به نقل از اعتماد گرگ و ميش بود هوا، از بيرون مغازه، سايهيي ديده نميشد، مشتري هم اگر بود و رد ميشد، فكر ميكرد تعطيل است مغازه، راهش را ميكشيد و ميرفت. صاحب لاستيكفروشي اما توي مغازه بود. لچك به سر ميكند كف زمين را، بلكه از چالهيي كه كلنگ ميزند و گودترش ميكند، فضايي درست شود براي قضاي حاجت. مغازه از خانهاش دور بود و نميشد هر بار راهي قبرستان شود و سرخ شود از شرم.
غروب جمعه بود، غلام براي ندادن پول بيشتر، كارگر صدا نكرده بود، « اصل كار، چاه است كه كندنش كاري ندارد. پول مفت به كسي نميدهم.» اينها را ميگفت و كلنگ ميزد و به قطرههاي عرقي كه از پيشانياش در گودالي كه قرار بود توالتي شود برايش، زل ميزد. نور كمرنگي از مغازه، ميتابيد و سايه چند برابرياش را ميديد كه همراهش كلنگ ميزند، قويتر و پرابهتتر.
نيممتر بيشتر نكنده بود و هنوز بايد كلنگ ميزد اما كند شده بود تيغه كلنگ، انگار به جسم سخت خورده بود، سنگي، كلوخي، چيزي هميشه اين ميان بود كه كار را بخواباند. با دستان خاكي و زبرش زمين را كند تا دور سنگ را خالي كند و بكشدش بيرون. اما سنگ نبود انگار، هرچه بيشتر ميكند زمين را و كنار ميزد خاك را، سنگ سفيد فرم داري از زير خاك بيرون ميزد، سنگي كه سنگ نبود. استخوان بود، استخوان پاي يك مرده. دو برابر پاي آدمهاي اين زمانه. غلام از وحشت، كلنگ و استخوان را رها كرد و از فضاي دم كرده پشت مغازه بيرون زد و به كوچه دويد بلكه همسايهيي ببيند و بگويد چه ديده. هيچ كس نبود اما، پرنده پر نميزد، ديگر هوا كاملا تاريك شده بود. به ناچار نشست و سيگاري روشن كرد و دودش را از لابهلاي دندانهاي زرد يكي در ميانش بيرون داد. عرق سرد دانه درشتي از پشت گردنش سرخورد و روي ستون فقراتش لغزيد.
غلام بعد از سالها اينها را تعريف ميكند، وقتي آن روز را به ياد ميآورد، با خندههاي صدادار، ترسي كه در جانش رسوخ كرده بود را پنهان ميكند و بادي به غبغب انداخته ميگويد: «مرده، مرده است، ترس ندارد كه. هرچند مال سالها قبل باشد. هروقت زندهها ترس داشتند، مردهها هم ترس دارند.»
غلام، صاحب مغازه لاستيك فروشي، اهل كرج است. از حرف زدنش ميتوان به جرات گفت شادترين آدم محله حاجي آباد يا همان جوادآباد امروز است، دندانهايش يك چهارم يك آدم عادي ست، صورتش از فرط سيگار كشيدن تيره شده و سبيلهايش به زردي ميزند. لاغر اندام است و راه رفتنش با ورجه وورجه. در كوچه پهني كه با آپارتمانهاي دو، سه طبقه شروع ميشود راه ميروم كه ميبينمش. بعداز ظهر است و كوچه خلوت. دفترچه دستم را كه ميبيند، خنده روي لبش خشك ميشود. «براي چي ميخواهيد از قبرستان و اين محله سردرآوريد؟» غلام با كنجكاوي آميخته با كمي اضطراب ميپرسد. وقتي ميشنود كه براي قبر «مشهدي صالح» آمدهام، خنده به لبانش باز ميگردد و ميگويد: «آن بيچاره كه كسي را ندارد، 25 سال است خودم شاهدم كه در پيادهرو جا خوش كرده و كسي هم سر قبرش نيامده، حتي يك بار.»
حرف ميزند يكريز، خيلي هم اهل مراعات نيست، من را هم از جنس خودشان ميبيند و لابهلاي حرفهايش چند كلمه آب نكشيده هم ميگويد. تعجبم را ناديده ميگيرد و همچنان حرف ميزند. نميخواهد دست خالي از محلهشان بروم. «اين خيابان پر از مرده است، هر طرفش را بكنيد، به سنگ قبر و استخوان ميرسيد. گول اين آسفالت كه زير پايتان است را نخوريد، زيرش پر است از مردههاي قديمي. خودم وقتي داشتم چاه ميكندم، استخوان مرده ديدم.»
مردهيي كه مهمان پيادهرو شد
در پيادهروي خيابان مطهري يا همان فرح دشت سابق كه يكي از خيابانهاي اصلي مركز شهر كرج است و منتهي ميشود به گوهردشت، سالهاي سال است سنگ قبري به جا مانده، سنگ قبر متعلق به پيرمردي 74 ساله است به نام «مشهدي صالح صبري» فرزند محمود. در آن سالها رسم نبوده تاريخ تولد متوفي را روي قبر حك كنند، خبري هم از شعرهاي چند خطي كه داغداران براي تسلي خاطرشان روي قبر عزيز از دست رفتهشان حك ميكنند، نيست. تنها اسمي است و تاريخ وفاتي. 42 سال پيش، در بهمن ماه از دست رفته بود و از سال 72 تاكنون با عقبنشيني ديوار قبرستان، جايش ميان باغچه كوچك وسط پيادهروست، اما در همه اين 21 سال، كسي به ديدارش نيامده تا آبي روي قبرش بريزد و دسته گلي روي سنگ سياه آفتاب خورده كه ديگر به سياهي نميزند، بگذارد.
وقتي دنبال پير محله ميگردم، همه ميگويند بايد بروي سراغ عبدالله شورا. همان حاج عبدالله تركاشوند را ميگويند، كاسب محل است و از قديميهاي محله حاجيآباد. زماني عضو شوراي محل بوده و لقب شورا رويش مانده. بهشدت پيگير عقبنشيني ديوار قبرستان محل است، قبرستاني كه نه در حومه شهر و نه ته كوچهيي كه خانهيي در آن نيست، كه نبش خيابان اصلي و روبهروي ساختمانهاي مسكوني است. حاج عبدالله ميگويد: «براي عقبنشيني ديوار قبرستان گفتهاند اگر عقبنشيني منجر به نبش قبر نباشد، فينفسه اشكال ندارد. كل قبرستان بايد 7 متر عقبنشيني داشته باشد، 3 مترش را با پيگيريهاي خودم عقب دادم تا جايي كه بعضي قبرهاي قديمي زير ديوار رفتهاند. اين خيابان پيادهرو نداشت، دختر خودم در همين خيابان تصادف كرد و زخمي شد. من 50 سال است در اين محله ساكن هستم. سال 72 بود كه ديوار را 3 متر پس زديم كه اين قبر به پيادهرو آمد. آنهايي كه قبرشان در كوچه آمد اعتراض نكردند، چون كسي از خانوادهشان نبود كه معترض باشد.»
از توي قبرستان چند قبري زير ديوار رفتهاند و برايشان طاق زدهاند. غلام، صاحب لاستيكفروشي ميگفت:
«اين قبرستان به بيش از 40، 50 سال پيش تعلق دارد، استخواني كه در مغازهام پيدا كرديم را به تهران برديم و بعداز آزمايش رويش گفتند استخوان ساق پاي يك مرد است اما 80 سانت بود. آدمهاي 50 سال پيش هم حتي نميتوانند اين قد و هيكل را داشته باشند. كسي كه استخوان را بررسي كرده بود ميگفت اين مربوط به 1715 سال پيش ميتواند باشد.»
به كرجي بودنش مينازد و ميگويد: «من اهل كرجم، اين محله از قديميترين محلات كرج است، بعيد نيست اين قبرستان به سالهاي خيلي دور متعلق بوده باشد.»
شب شده است، چراغهاي ساختمان مسكوني مقابل قبرستان در حال روشن شدن است، بنايي است با سنگ گرانيت توسي و مشكي. صداي چند كودك هم از پنجره باز ساختمان به گوش ميرسد. بدون شك خانوادهيي كوچكند كه اهل اين محل هم نيستند و به خاطر كمبود بودجه، مجبور شدهاند خانه روبهروي قبرستان قديمي محله را اجاره كنند. پردههاي كلفت پشت پنجره پذيرايي، هراس طبيعي آدمهاي درون خانه را از محله و قبرستان نشان ميدهد. كاش گذر كودكان اين خانه به غلام لاستيك فروش نيفتد تا داستانهاي آميخته با توهماتش را از قبرستان و كوچه پر از مرده تعريف نكند، كوچهيي كه نيم متر بكنند، به بقاياي آدمهاي سالهاي دور ميرسند، محلهيي كه انگار روي قبرستان قديمي شهر بنا شده.
مردههای قدیمی زیر پای عابران
این قبرستان به بیش از 40، 50 سال پیش تعلق دارد، استخوانی كه در مغازهام پیدا كردیم را به تهران بردیم و بعداز آزمایش رویش گفتند استخوان ساق پای یك مرد است اما 80 سانت بود. آدمهای 50 سال پیش هم حتی نمیتوانند این قد و هیكل را داشته باشند. كسی كه استخوان را بررسی كرده بود میگفت این مربوط به 1715 سال پیش میتواند باشد
۱۳۹۳/۲/۱۵