به گزارش نما به نقل از ایران: «وقتی کودتا اعلام شد، ما در آماده باش کامل برای کنترل مرز قرار گرفتیم. برخی از مرزبانهای آنطرف برجکها را رها کرده بودند. ما انتظار هرگونه هرج و مرجی را میدادیم. وقت خوبی بود که قاچاقچیها مسافرانشان را از مرز عبور بدهند.»
شیشههای ماشین از شدت سرما بخار کرده. از بیرون، کوه آرارات معلوم نیست. تا چشم کار میکند دشت است و سنگهای آتشفشانی و برجک و پاسگاههای مرزبانی. جایی که ایستادهام نقطه صفر مرزی ایران و ترکیه است. نقطهای که بیشترین قاچاق انسان به اروپا از این منطقه صورت میگیرد. اینطرف، منطقه «بورالان» از توابع ماکوست و آن طرف روستاهای توابع «ایگدیر» ترکیه. مرز این منطقه سیم خاردار و دیوارهای بتونی ندارد. از شهر بازرگان که وارد جاده مرزی بورالان میشویم، نخستین چیزی که نظرمان را جلب میکند گشت مرزبانی است و برجکهایی که به فاصله 500 متر از هم در نقطه صفر مرزی به صف شدهاند. با عبور از کوه سیاهی که روبهرویش ایستادهام، میتوان وارد خاک ترکیه شد. اگر مرزبانها نبودند، خط مرز را از نگاه یک قاچاقچی، گز میکردم. نمیدانم چرا اینجا آدم وسوسه میشود دست به ریسک بزند؟
نخستین روز مأموریت همراه با مسئولان آب و فاضلاب روستایی، به پاسگاه مرزبانی در نقطه صفر مرزی «چشم ثریا» میرسیم. از اینجا برای 10 روستا آب کشیدهاند و قرار است شش روستای دیگر هم از آب زلال این چشمه بهرهمند شوند. جایی که ایستادهام دقیقاً مقر آخرین پاسگاه مرزبانی در نقشه کشور است. مرزبانان ترکیهای کمتر از 50 متر با ما فاصله دارند. توی پاسگاهشان ترددی نیست. برعکس پاسگاه کشورمان.
چند ساعت با مرزبانان
از کنار سنگ بزرگی که به آن «میله مرزی» میگویند و پرچمهای ایران و ترکیه بر فراز آن میرقصند، رد میشوم. در واقع وارد خاک ترکیه میشوم. سجاد، عکاس روزنامه فیلمبرداری میکند و من هم توضیحاتی میدهم که اینجا کجاست و... یکی از مرزبانان کشورمان به سویم میآید و از من میخواهد به این طرف بیایم. میگوید شاید مرزبان کشور مقابل دست به سلاح شود: «اینجا مرز است، خطرناکترین جایی که فکرش را بکنی! اگر یک متر جلوتر میرفتی سمتت شلیک میکردند. اینجا قانون خاص خودش را دارد. آشنا و غریبه هم نمیشناسد. اگر میخواهید عکس و فیلمی بگیرید بیایید این طرف!»
بورالان بر خلاف مرزهای جنوبشرق مثل زهک و جکیگور و سراوان که خشک و بدون هیچ دار و درختی است، سرسبز و خوش منظره است. سرباز روی برجک پست میدهد و پای برجک هم 50 - 40 غاز و اردک رژه میروند؛ نگهبانی در دل طبیعت.
از فرمانده پاسگاه که به گفته خودش سالهای زیادی در این منطقه خدمت کرده درباره مرز میپرسم. از اینکه آیا واقعاً آن طور که میگویند اینجا بهشت قاچاقچیان کالا و انسان است؟
سروان میگوید: «با پیادهروی نیم تا یک ساعته میشود رفت آن طرف. ولی تا وقتی ما هستیم چنین اتفاقی نمیافتد. اینجا نزدیکترین مرز برای رفتن به ترکیه است و از کنار آرارات میشود رفت به ادیره. اما پاسگاههایی که این طرف و آن طرف مرز است کار را برای قاچاقچیان سخت کرده.»
سؤال دیگرم از او درباره شب کودتا در ترکیه است و اینکه آیا اتفاقی در این منطقه هم افتاد یا نه؟ سروان اولش نمیخواهد چیزی بگوید ولی رفاقتی جواب میدهد: «وقتی کودتا اعلام شد، ما در آماده باش کامل برای کنترل مرز قرار گرفتیم. برخی از مرزبانهای آنطرف برجکها را رها کرده بودند. ما انتظار هرگونه هرج و مرجی را میدادیم. وقت خوبی بود که قاچاقچیها مسافرانشان را از مرز عبور بدهند. آن شب و شبهای بعدی، تعداد گشتها را زیاد کردیم و خیلی از اتباع کشورهای دیگر را که قصد داشتند به ترکیه بروند، دستگیر کردیم. از زمانی که داعش در عراق و سوریه به قتل و غارت مشغول شده، حجم فعالیتهای ماهم زیاده شده. به هرحال برخی از اتباع کشورهای همسایه برای پیوستن به داعش عبور از این نقطه را انتخاب میکنند.»
گزارش از فعالیت قاچاقچیان انسان، وارد مرحله دیگری میشود. زیرا با توجه به قبول نکردن مرزبانان برای همراهی در گشتزنی، مجبور میشوم راه دیگری برای یافتن اطلاعات پیدا کنم.
قاچاق انسان با تضمین صددرصد
شب را در خانه یکی از روستاییها که در سفر به چشم ثریا همراهمان بود، میمانیم. خانهاش معماری جالبی دارد؛ ترکیبی از سنگهای تیره و روشن آتشفشانی. کرد است ولی آذری را خیلی خوب حرف میزند. بچههایش هم همینطور. چهار پسر دارد و دو دختر. چوپانی میکند. به دلیل برخی مسائل اسمی از او و روستایش نمیبرم. بعد از صرف شامی که به آن «ساوج قورماسی» میگویند سر حرف را باز میکنم و از قاچاقچیهای انسان میپرسم. میداند خبرنگارم. به همین موضوع اشاره میکند و میگوید: «در روستاهای مرزی خیلیها چوپانی میکنند و عده کمی هم آدم قاچاق میکنند. از ازبک و افغان و پاکستانی گرفته تا ایرانیهایی که گذرنامه ندارند یا اینکه خلافی دارند و میخواهند قبل از دستگیری از ایران فرار کنند. کسی که اینجا زندگی میکند همه سوراخ سمبههای کوهستان را میشناسد. برایشان کاری ندارد آدم رد کنند. در این چند ساله بازار قاچاق انسان داغ داغ شده بخصوص این منطقه. خیلی از کسانی که قاچاق میکنند وضعشان توپ توپ شده. ماشین شاسی بلند سوار میشوند و در ارومیه و ماکو خانه و مغازه خریدهاند.»
تا شروع میکنم به پرسیدن، طفره میرود و پاسخ درستی نمیدهد. پیش خودم میگویم شاید بیش از این نمیتواند اعتماد کند یا اینکه تصور میکند شاید گزارشی بنویسم که برایش دردسر شود. با زبان کردی از دخترش میخواهد برایمان چایی بیاورد. حرف را عوض میکند؛ از محل زندگیاش میگوید، از سرمای زمستان. از اینکه سالها منتظر بودهاند تا برایشان آب آشامیدنی و بهداشتی لولهکشی کنند و...
شب را در خانه این روستایی میهماننواز میگذرانیم و بعد از صبحانه استارت کار را میزنیم. او کسی را معرفی نمیکند تا درباره قاچاق حرفی بزند. برمیگردیم به بازرگان. نزدیکیهای گمرک، راننده سمند سفید رنگی برایمان بوق میزند. اولش فکر میکنم شاید مسافرکش است، دستم را به نشانه خیر بالا میبرم. دوباره بوق میزند. شیشه را پایین میدهد و میپرسد:«چه کار دارید؟ مسافر آنطرف هستید؟»شانس به ما رو کرده، میگویم خودم نه ولی میخواهم برادرم را بفرستم آنطرف. اشاره میکند که سوار شویم. نشسته هم معلوم است قد بلندی دارد؛ حداقل 190. صورتی استخوانی با زخم کهنهای در پیشانیاش. تسبیح قرمز رنگی دور مچ دستش پیچانده. لهجهای بین آذری و کردی دارد. اسمش «سلیمان» است.
- از کجا میآیی؟ چرا داداشت رو نیاوردی؟
- تهران. اومدم اول خودم صحبت کنم و مطمئن بشوم که خطری ندارد.
- چه خطری، 3 - 4 ساعته اونطرفه. اونور هم دستش رو میذارم دست رفیقم تا برسونتش مرز یونان.
- شب ردش میکنید یا روز؟
- فرقی نمیکنه. هر ساعتی که موقعیت مناسب باشه.
- چند میگیرین؟
- از اینجا 2 میلیون، اگر چند نفر باشن یک میلیون و 500
پس از پرسیدن چند سؤال دیگر از سلیمان تشکر میکنم و میخواهم شمارهاش را بدهد تا هفته بعد تماس بگیرم. ولی انگار او دست بردار نیست. میهمانمان میکند به ناهار. قبول نمیکنم. میگویم که باید برگردم ارومیه. اصرار میکند. میگویم میخواهم برای اطمینان جایی که آدمها را از آنجا رد میکند، نشانم دهد تا خیال خودم و خانوادهام راحت شود که مسیر بیخطر است. تکیه میدهد به صندلی. چانهاش را میخاراند و سرش را به نشانه رضایت تکان میدهد. در همان جاده دیروزی به راه میافتیم. سجاد هم میداند نباید دوربیناش را از کیف دربیاورد چون نقشه لو میرود و کلکمان کنده میشود. حرفهای مرد روستایی که دیشب میهمانش بودیم در ذهنم تکرار میشود که حواسمان باشد و اینکه اگر بفهمند خبرنگاریم معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارمان خواهد بود.
بین ترس و امید از«یاریم قیه» عبور میکنیم و نرسیده به «دمیرتپه» پژوی سفیدرنگی به ما چراغ میدهد آن هم چندبار. سلیمان سرعت ماشین را از 100 به 60 میرساند. اولش فکر میکنم شاید راهنمایی و رانندگی دوربین گذاشته، بعد به خودم میخندم که اینجا کجا و راهنمایی و رانندگی کجا! راننده رو به من میگوید: «حواستان باشد اگر مرزبانی جلوی ماشین را گرفت و از شما پرسید در این جاده چهکار میکنید بگویید مسافرید و من میخواهم شما را به پلدشت برسانم.»
گشت موتوری مرزبانی از روبهرو میآید. خدا را شکر شک نمیکند. بعد از دقایقی چند پژو و سمند سفید رنگ که صندوق عقبشان به شکل عجیبی بالاست از کنارمان با سرعت دیوانهواری رد میشوند. از سلیمان درباره آنها میپرسم. میگوید: «اینها هم قاچاق میبرند البته افغان و پاکستانی. فنر عقب ماشینشان را بالا میکشند تا زمانی که مسافرهای قاچاق را داخل صندوق عقب جا میدهند، پلیس و مرزبانها شک نکنند. من فقط ایرانی میبرم. خوشم نمیآید مسافر خارجی ببرم!»
دیروز که همین جاده را میرفتیم همهجا مه بود ولی امروز کوهها معلوم است. کم کم خاطرات زمستان سال گذشته یادم میآید؛ آن موقع هم در نقش یک فراری کارم به همین نقطه کشیده بود. زمانی که سلیمان سرعتش را کم میکند و راه باریک و خاکی را نشانم میدهد که انتهایش آرارات است، بدنم یخ میکند. نوک انگشتان دست و پایم انگار از سرما سرد و بیحس میشود. پیادهروی چندساعته در برف برای عبور از آرارات به یادم میآید. حرفهای دوستم علی که به من جسدی روی برف را نشان میداد و من از شدت ضعف و سرما نمیدیدمش. راننده با من حرف میزند و چیزی نمیشنوم. کابوس شبی که برای تهیه گزارش از قاچاقبرها خودم را جای مسافر اروپا جا زده بودم و با 80 – 70 زن و مرد افغان و پاکستانی، آرارات را به سختی میپیمودیم رهایم نمیکند. به سلیمان میگویم از اینجا نه، سال گذشته توی گردنه آرارات گرفتار شدیم و کم مانده بود از سرما یخ بزنیم. راهش بدک نیست ولی ریسکش در سرمای سوزناک کوهستان خیلی بالاست. تازه معلوم نیست مرزبانهای ایران یا ترکیه شلیک نکنند. با خندهای طعنهآمیز جواب میدهد:«شما با آدمش نرفتهاید. حتماً کسی که شما را برده ناشی بوده. من تضمین صددرصد میدهم که صحیح و سالم و بیدردسر برادرت را برسانم آنطرف.»
از دمیرتپه تا بورالان یک ربع بیشتر راه نیست. هر از گاهی سواری سفیدرنگی رد میشود. با بوق و چراغ به هم سلام میدهند. یکی دوتا هم نیستند. تعداد پاسگاهها و برجکهای ایران و ترکیه در این منطقه بیشتر از دمیرتپه و یاریم قیه است. راننده هم اعتراف میکند که گذر از اینجا سخت است ولی کار نشد ندارد و شبها میشود راهی برای رفتن پیدا کرد.
پس از کلی گشت زدن در جاده مرزی و راههایی که سلیمان به ما نشان میدهد قرارمان را برای هفته آینده میگذاریم. قیمت هم یک میلیون و 700 هزار تومان. شماره همراه اعتباریام را که سالی یکبار بیشتر از آن استفاده نمیکنم به او میدهم و همانجایی که سوار شده بودیم پیاده میشویم. بنده خدا نمیداند قراری در کار نخواهد بود.
عکاسی از خانه قاچاقچیان انسان
اطلاعاتی را که میخواستم بهدست آوردهام؛ فقط مانده عکس. ماشینی کرایه میکنیم تا ما را برای سومین بار به سوی جاده مرزی ببرد. قیمت را طی میکنیم و در دومین روستای حاشیه جاده شروع میکنیم به عکاسی. ماشینهای شاسی بلند از بلندای تپه مشرف به روستا کاملاً مشخص است. داخل حیاط خانه و کنار علوفهها استتار شدهاند. خانههای دیگر هم یکی دوتا درمیان ماشین دارند، سمند یا پژو آن هم سفید رنگ با صندوق عقب بالا آمده. کم و بیش وضع روستاهایی که توانستیم عکس بگیریم، همینطور است. اهالی هم اغلب دامداری میکنند و برخی هم قاچاق. ماشینهایشان خبر از وضع مالیشان میدهد. در آخرین روستا یکی از اهالی به ما شک میکند و با موتور سروقتمان میآید. پیش از اینکه بتوانیم فلنگ را ببندیم. با عصبانیت میپرسد چرا از روستا عکس میاندازید؟ سجاد میگوید مستندسازیم و علاقهمند به کوه و دره و بیابان و چند عکسی که از کوه و دشت گرفته، نشان میدهد و به قول معروف قسر درمیرویم.
راننده کم و بیش بو برده که خبرنگاریم. او هم اطلاعات خوبی از قاچاقچیهای منطقه دارد. اسم بعضی از آنها را هم میداند. میگوید: «فرقی نمیکند تابستان باشد یا زمستان، هر هفته کلی آدم از افغانستان و پاکستان و ازبکستان اینجا میآیند تا از مرز ترکیه به اروپا بروند. بعضیهایشان هم داعشی میشوند. شنیدهام داعش برای خودش آن طرف مرز پایگاه زده.»
گرم حرف زدن است که 4 ماشین با سرعت از کنارمان رد میشود. راننده حرفش را عوض میکند:«مطمئن هستم صندلی عقب و صندوقشان پر از آدم است. احتمالاً امشب ردشان کنند. از هر کدام یک تا 2 میلیون پول میگیرند. اگر 50 نفر باشند، دست کم 70 – 80 میلیون پول دستشان میآید. حالا معلوم نیست سالم برسانند و آن طرف کسی این بخت برگشتهها را به سمت مرز یونان ببرد یا نه؟»در سرمای کوهستان و خطری که راننده مدام گوشزد میکند، بالاخره کارمان را به پایان میرسانیم. خدا میداند اینجا یا چند کیلومتر آن طرفتر پایان چه رؤیاهایی که نبوده است.