به گزارش نما به نقل از فارس، روزهای پایانی مرداد امسال خبر شهادت سعید سلطانیفر منتشر شد. او بازیکن تیم فوتبال شاهین تهران بود و چند سالی را در آن تیم به سر برده برد. چهر او برای اهالی سینما هم آشنا بود. فیلم «تویی که نمیشناختمت» که توسط برادرش، ابراهیم سلطانیفر ساخته شده بازی کرده بود. سعید روزهای پایانی عمر خود را در مالزی گذرانده بود و در همانجا هم به شهادت رسیده بود. دیدار ما به همراه حمید داودآبادی با ابراهیم سطانیفر باعث شد تا اطلاعات بیشتری در مورد سعید سلطانیفر پیدا کنیم:
*درود بر داودآبادیهاخانواده ما اصالتاً اهل داود آباد هستند که از توابع استان مرکزی است. طایفه داودآباد در خطه فراهان و اراک به انقلابیون معروفند. یادم هست نوروز سال 58 در اراک بودم که روی دیوارهای شهر نوشته بودند: «درود بر آبادیها».
از چند نفر علت این جمله را پرسیدم که در جواب گفتند: تا همین چند وقت پیش مجسمه شاه در میدان مرکزی اراک وجود داشت و کسی جرات پایین کشیدن مجسمه را نداشت تا اینکه داود آبادیها از روستا به اراک آمدند و با چوب و چماق مجسمه را پایین کشیدند. نوشتن این شعار هم به همین دلیل است.
بعدها که دلیل حزباللهی بودن داودآبادیها را از خودشون میپرسیدیم، میگفتند: «آقا هذا داود آبادی، یعنی امام مثل داود آبادیهاست.» در کل داود آبادیها خیلی غیور و خودجوش و حزبالهی هستند.
سعید سلطانیفر، نفر چهارم ایستاده از راست، یکی از بازیکنان تاثیر گذار تیم شاهین در دهه 60 بود
*عضو تیم فوتبال شاهین
سعید کوچکترین برادر ما بود. خانواده ما 4 پسر داشت. یکی از آنها در همان دوران کودکی فوت کرد. اختلاف سنی من با سعید 10 سال بود. آن وقت چون سعید بچه ته تغاری بود در خانواده خیلی عزیز بود. آن روزها خانه ما در محل نارمک بود. علت فوتبالیست شدن سعید هم این بود که منزل ما نزدیک زمین تمرین شاهین بود و کلیه خانواده هم طرفدار تیم شاهین بودند. به همین دلیل سعید خیلی زود جذب فوتبال و تیم شاهین شد.
از طرفی هم سعید یک آدم شوخ طبع و شیرین بود. حتی وقتی خبر شهادت سعید را شنیدم خیلی خدا را شکر کردم که مادرم در قید حیات نبود تا این خبر را بشنود. چون مادر خیلی وابستگی به سعید داشت.
من چون خودم هم علاقمند به فوتبال بودم و حتی بازی هم می کردم، سعید را زیاد به دنبال خودم برای فوتبال بازی کردن میبردم که همین کار باعث شد او نسبت به فوتبال علاقهمند شود و سعید رسماً فوتبالیست شد و در سال 1360 به صورت فیکس در تیم فوتبال شاهین فوتبال بازی کرد. این اتفاق زمانی رخ میداد که سعید شاید 17 یا 18 ساله بود. آن روزها تیم شاهین 9 ملی پوش داشت. خب آن سالها مثل الان نبود که لیگ کشوری وجود داشته باشد. کلاً 3 تیم مطرح وجود داشت که تمام ملیپوشها در آن حضور داشتند: استقلال، پرسپولیس و شاهین.
*راه اندازی تیم بنیاد شهید
شاهین سال 60 قهرمان لیگ تهران شد و قهرمان تهران یعنی قهرمان کشور و لیگ. آن روزها سعید و تعدادی از دوستانش تحت تاثیر برخی از دوستان، من جمله شخص بنده تفکرات انقلابی پیدا کرده بودند. اما خب بازیکنانی که در شاهین فوتبال بازی میکردند زیاد تفکرات انقلاب اسلامی را قبول نداشتند به همین دلیل سعید و تعدادی از دوستانش به این نتیجه رسیدند که دیگر نمیتوانند در تیم شاهین بازی کنند. این آقایان با هم جلسه گذاشتند و قرار شد تیمی را بوجود بیاورند و از این طریق الگو سازی کنند. به همین طریق تیمی به نام بنیاد شهید را بوجود آوردند. این تیم را از دسته پایین آوردند به دسته یک. این اتفاقات برای سال 62 است. وقتی تیم بنیاد شهید به دسته یک آمد دیگر قدر این بچهها را نمیدانستند. چون این بچهها در ذهنشان این بود که معیارها جدید را وارد بازی فوتبال کنند، به همین دلیل هم تیم بنیاد شهید را ایجاد کردند. اما وقتی این تیم به دسته یک رسید این معیارها را فراموش کرد. سعید از این رفتار خیلی ناراحت بود. از سوی دیگر چون مسئولین و بازیکنان تیم شاهین علاقه زیادی به سعید داشتند یکبار دیگر از او دعوت کرد تا به این تیم بازگردد.
*کار در گروه جنگ شبکه یک سیما
سعید مجدد در سال 62 به تیم شاهین پیوست. این موضوع مصادف شد با این که من به عنوان مدیر گروه جنگ شبکه یک تلویزیون فعالیت میکردم. کم کم سعید رو هم جذب همین گروه کردم و به تلویزیون آوردم. اکثر مواقع هم سعید رو به همراه گروه فیلمبرداری به جبهه میفرستادم. چون حرفهای زیادی در آورده بودند که فلانی برادرش رو به خط نمیفرستد به همین دلیل سعید را همیشه نفر اول به جبهه میفرستادم.
سعید همزمان با اینکه فوتبال بازی میکرد به عنوان سرپرست اکیپ به جبهه اعزام میشد. اولین حضور سعید در جبهه مصادف بود با بعد از فتح خرمشهر که گزارش میگرفت. تا اینکه عملیات والفجر مقدماتی در زمستان 62 با هم به جبهه رفتیم و در پادگان وحدتی دزفول مستقر شدیم.
اولین عملیات که مصادف با حضور سعید انجام شد عملیات والفجر مقدماتی بود. بعد از آن هم مرتباً به خرمشهر و جنوب میرفت و به آنجا آمد و شد داشت حتی در همین ایام خیلی جذب نوحهخوانی کویتیپور و حسین فخری شد و به همین دلیل همیشه از کویتیپور تصویر میگرفت.
سعید در غالب عملیاتها حضور داشت از جمله خیبر و بدر و ... هر کاری هم که از عهدهاش برمیآمد انجام میداد. خب چون آن زمان تصویربرداری کار بسیار سختی بود. شما حساب کن باید چند تا باطری را دائماً شارژ میکردید تا بتوانید چند تصویر بگیرید و به نوعی پشتیبانی کاملی از نیروهای تصویربردار انجام میداد.
بعد از عملیات بدر من خودم به دلیل کارهایی که در سازمان به عهدهام گذاشته بودند وقت نمیکردم به جبهه بروم.
در این همین زمان بود که جسارت تصویربرداری سعید به شدت زیاد شده بود. وقتی تصاویری که از عملیات کربلای 5 را گرفته بود را به من نشان داد با تعجب به او گفتم تو چرا این همه جلو رفتهای؟
او رفته بود از سه راهی مرگ(شهادت) تصویربرداری کرده بود. جایی که حتی بعضی از رزمندهها هم نتوانسته بود خودشان را آنجا برسانند. سعید چون ماجراجو بود، جرأت حضور در این صحنهها را داشت.
*شیمیایی در حلبچه
وقتی ماجرای حمله شیمیایی رژیم بعث عراق به حلبچه پیش آمد، به سعید گفتم که یک گزارش از حلبچه تهیه کند. او رفت و یکسری تصاویر از جنایاتی که آنجا انجام شده بود را تهیه کرد و به تهران آورد. بعد از بازگشتش به تهران شاهد این بودیم که سعید هر روز از نظر جسمی ضعیف میشود. او بسیار لاغر شده و عضلههای پایش کش آمده بود. به او میگفتم که چرا بدنت این طوری شده؟ خودش هم دلیل آن را نمیگفت. نفسش تنگ شده بود و دیگر نمیتوانست خوب فوتبال بازی کند. یعنی در حد یک تیم دسته یکی مثل شاهین خوب فوتبال نمیکرد. من هم باهاش دعوا میکردم و میگفتم: سعید چرا خوب بازی نمیکنی؟ میگفت: دیگه نمیتوانم، جسمم یاری نمیرسونه.
سعید دائماً سرفه میکرد و تنگی نفس گرفته بود. نگو حالا در حلبچه شیمیایی شده بود و کم کم با مشورت پزشکان فوتبال را کنار گذاشت. به همین دلیل ما دیگر کاری به تنگی نفس او نداشتیم اما هر وقت نفس میکشید، سینهاش خسخس میکرد به طوری که به آسم تبدیل شد. بعد از مدتی به دلیل کم توجهی خود سعید و ما دیگر مسئله برای ما بروز پیدا نکرد تا اینکه حدود یک سال پیش این بیماری تبدیل به سرطان شد. خیلی به دنبال مداوای خود رفت و به هر نوع پزشکی مراجعه کرد. اما اثری نداشت و پزشکان از معالجهاش قطع امید کردند. در این میان همسر سعید اصرار داشت که برای معالجه سعید به خارج از کشور بروند. مقصد کجا باشد؟ آمریکا انتخاب شد. سعید در این مدت که مشغول کار بود توانسته بود زندگی خوبی را برای خود دست و پا کند، تمام زندگیاش را فروخت تا خرج درمان خود در خارج را تهیه کند.
* محل دفن: مالزی
چند وقت از سعید خبر نداشتیم و از خیلی دوستان پرس و جو کردیم اما نتیجهای نگرفتیم تا اینکه آقای میرشاد ماجدی را یک روز دیدیم. او به من گفت برای مأموریت کاری به مالزی رفته بودیم که آنجا سعید را دیدم.
در مالزی بیماری سعید رو به وخامت میرود و کارش به ICU میکشد. یک مدتی اونجا میماند و آخر سر هم همانجا شهید میشود تا اینکه همسرش به یکی از دوستان اطلاع میدهد که سعید از دنیا رفته است.
همسر سعید با ما ارتباطی ندارد اما به یکی از دوستان – آقای تهرانی – خبر داده بود که سعید در مالزی از دنیا رفته و میخواهم سعید را در همین جا – مالزی – دفن کنم. چون اینجا به ما گفتهاند اگر بخواهید سعید را به ایران ببرید باید تمام اعضای داخلی بدن سعید را تخلیه کنید، حتی خون بدن سعید را بکشند. به همین دلیل سعید را در مالزی دفن کردیم.
ما در این مدت به دنبال کارهای حقوقی بودیم تا بتوانیم حداقل پیکر سعید را به ایران منتقل کنیم. به چند حقوقدان مراجعه کردیم اما نتوانستیم نتیجه را بگیریم.
سعید در این اواخر خیلی کم و گهگاه با ما ارتباط داشت و ما اطلاعی در مورد سفرش به مالزی نداشتیم.
*عدم تشکیل پروند در بنیاد شهید
سعید آدمی نبود که پس از بازگشت حلبچه و نشان دادن علائم شیمیایی به دکتر یا بنیاد مراجعه کند. سعید از کلیه حضورش در جبهه شاید چند تا دونه عکس بیشتر نداشت.
سعید عمدتاً در مورد کارهاش بیتوجه بود و همه چیز را به بازی میگرفت. وقتی بهش میگفتیم سعید تو حلبچه شیمیایی شدی به دکتر مراجعه کن. در جواب میخندید و میگفت: ببین من سالم هستم. در صورتی که برای بنیاد شهید کار کرده بود و اکثر مسئولین آنجا او را میشناختند. خب اگر شما بعد از چندین سال به بنیاد مراجعه کنید باید سند و مدرکی را ببرید که در فلان منطقه مجروح شدهاید. عمده سند هم برگههای مأموریت سعید است که از طرف صدا و سیما صادر شده است که اوضاع آنجا هم به هم ریختهتر از این حرفهاست.