آیت الله مهدوی كنی:

در زندان نمازجمعه راه انداختیم

قریب دو ماه، قضیه شكنجه و فشار ادامه داشت. پاهای من زخم شده بودند و تا 50 روز نمی‌توانستم حمام بروم و یا پاهایم را بشویم، چون زخم‌ها خیلی زیاد بودند.

درآمد:
در دوران غربت و نيز روزهاي اوج‌گيري انقلاب، مسجد جليلي يكي از چند مسجد تهران بود كه پناهگاه و ملجاء مبارزان به شمار مي‌رفت و مانع از خاموشي كورسوي اميد در ضمير آنان مي‌شد. محور فعاليت‌هاي اين مسجد، عالم مجاهد و عامل، حضرت آيت‌الله حاج شيخ محمدرضا مهدوي كني، از شاگردان ديرين امام راحل، با شيوة موثر و تدبير كارآمد خويش، توانسته بود با بخش زيادي از جوانان انقلابي، ارتباطي صميمي برقرار سازد و در هدايت آنان به مسير اصيل مبارزه، تاثيري ارزنده داشته باشد. آنچه در پي مي‌آيد، فرازي از خاطرات مبارزاتي ايشان و مرتبط به مقطع دستگيريشان در سال 1353 است. آيت‌الله مهدوي در اين بخش از خاطراتش، ضمن بيان جريان دستگيري خود در آن مقطع، به پاره‌اي از دغدغه‌هاي خود و همگنانش در زندان اوين، براي حفظ مرزهاي اعتقادي مبارزين اشاره كرده است.‌

اولين دستگيري بنده معلول ارتباط با ذكر نام امام در سخنراني‌ها بود. ساواك، قبل از دستگيري چند بار بنده را احضار كرد به كلانتري محل. يكي دو بار مرا بردند و چند بار به مسجد آمدند و اخطار دادند. يك بار هم مرا به ساواك بردند و باز اخطار دادند. مسئله، طرفداري از امام و نهضت امام و حتي بردن نام ايشان بود. يكي از مساجدي كه در خط امام حركت مي‌كرد و نام امام در آن برده مي‌شد و به نام امام مسئله گفته مي‌شد، مسجد جليلي بود. همان طور كه گفتم بعد از فوت آيت‌الله بروجردي من جز امام مرجعي را معرفي نكردم، ضمن اينكه هميشه جنبه مثبت قضيه را مي‌گرفتم و مطلبي را نمي‌گفتم كه موجب تضعيف ساير مراجع يا توهين به آنها باشد و امام را ترويج مي‌كردم.
من مقيد بودم و هر منبري كه مي‌رفتم و هر خطبه‌اي كه مي‌خواندم بعد از آن مي‌گفتم: «امشب مي‌خواهم دو مسئله از فتواهاي آيت‌‌الله‌العظمي خميني را براي شما بگويم.» حتي آنجايي كه در فتاوي اخلاقي نبود، براي اينكه اسم ايشان را بياورم، مي‌گفتم كه ايشان در رساله، اين طور مرقوم فرموده‌اند؛ لذا ساواك چندين بار مرا خواست كه تو چرا اسم ايشان را عنوان مي‌كني؟ نبايد اسم ايشان را بياوري. زياد كه فشار آوردند، بنده مي‌گفتم: «آقا فرمودند.» بار آخري كه بنده را در ماه رمضان احضار كردند، گفتند: «تو چرا آقا مي‌گويي؟» گفتم: «من اسم كسي را نمي‌گويم.» گفتند:‌ «مخاطبين مي‌دانند تو چه كسي را مي‌گويي.» سپس چندي مي‌گفتم كه حضرت استاد چنين فرموده‌اند. براي آخرين بار سرهنگ ساواك به من گفت:‌ «آشيخ! اگر از اين كارت دست برنداري، مي‌بريمت آنجا كه عرب ني ‌بيندازد.» ولي من باز در ماه رمضان، هر روز بين نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تكرار مي‌كردم.
*****
اين ادامه داشت تا شب 23 ماه رمضان سال 1353 كه براي بازگشت امام دعا كرديم، البته نه با اسم، بلكه با اشاره و كنايه گفتم: «خدايا!‌تو خودت مي‌داني كه ما چه مي‌خواهيم.» با همين بيانات اجمالي گفتم و مردم هم آمين‌هاي بلند و عجيب و غريب ‌گفتند. يادم هست كه آن شب مرحوم آيت‌الله طالقاني هم در مسجد ما در احيا بودند. منبر كه تمام شد و بيشتر مردم رفتند، آقاي حاج اسماعيل ديانت‌زاده- كه مسئول امور مسجد ما بود و مرحوم شده- آمدند و به من گفتند: «آقا!‌ معاون كلانتري7 واقع در تخت جمشيد (خيابان طالقاني فعلي) شما را براي چند دقيقه به كلانتري احضار كرده است.» گفتم: «اين موقع شب؟!‌ ما مي‌خواهيم برويم منزل براي خوردن سحري.» گفتند: «دو سه دقيقه.» من فهميدم كه مي‌خواهند مرا بازداشت كنند. چيزهايي را كه در جيبم بود، به ايشان دادم.
اتفاقا خانواده ما هم در مسجد بودند و بچه‌هاي ما هم كوچك بودند و مي‌خواستند برويم. آنها آن طرف خيابان منتظر من بودند كه مرا با ماشين به كلانتري بردند. ما به كلانتري رفتيم و از آنجا ما را به بوكان در استان كردستان تبعيد كردند. از طريق كرمانشاه و سنندج، به بوكان رفتيم. ماه رمضان بود و ساكنان بومي آنجا كردهاي سني مذهب بودند. گروهي از آذري‌هاي شيعه به آنجا مهاجرت كرده بودند. آذربايجاني‌ها مسجد و حسينيه داشتند و من در آنجا زندگي مي‌كردم و براي شيعه‌ها نماز جماعت مي‌خواندم و بحث‌هاي مذهبي عنوان مي‌كردم.
پس از دو يا سه ماه، شبي آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به كميته مشترك ضد خرابكاري آوردند. آنجا بود كه فهميدم موضوع اين دستگيري غير از مسائل قبلي است. دقايقي پس از ورود به كميته مشترك مرا به بازجويي بردند. مي‌گفتند: «شما به سازمان مجاهدين و ديگران پول‌هايي كمك كرده‌ايد. خودتان بگوييد به چه كسي پول داده‌ايد؟» البته سئوالاتشان اين طور نبود كه همان اول به طرف بگويند شما چه كرده‌اي، ولي مجموعه سئوالات اين را نشان مي‌داد. اصل آن پرونده الان نزد خود من است. پس از انقلاب آن را از دادرسي ارتش گرفتم و با آن عكس كه از زندان داشتم، نزد خودم است. بحث همين بود كه ارتباط شما با مخالفين دستگاه به‌خصوص مجاهدين چيست؟
تا مدتي نمي‌دانستم كه آيت‌الله طالقاني بازداشت شده‌اند، چون زنداني بودم و از بيرون زندان خبر نداشتم. همان شبي كه مرا گرفتند آقايان هاشمي، طالقاني و لاهوتي را هم گرفته بودند. ما چهار نفر پرونده‌مان از اين نظر مشترك و در ارتباط با مجاهدين خلق بود. مي‌گفتند شما به اينها كمك‌هاي مالي كرده‌ايد و با آنها ارتباط داريد. البته مسئله اسلحه را هم مي‌گفتند. گرچه از من مسئله سلاح را نمي‌پرسيدند و بيشتر روي جنبه مالي تكيه مي‌كردند.
مدتي در كميته مشترك در سلولي تنها بودم تا شبي شنيدم صداي آقاي هاشمي مي‌آيد. آقاي هاشمي با پاسبان و نگهباني كه آنجا بود، صحبت مي‌كرد. ديدم صدا آشناست. خوب گوش كردم ديدم صداي آقاي هاشمي است. بعد نگهبان آمد، من پرسيدم: «مثل اينكه اين آقاي هاشمي بود.» گفت: «آقاي هاشمي رفسنجاني است كه ايشان هم زنداني است. همان شبي كه شما را گرفتند ايشان را هم گرفتند».
همچنين نمي‌دانستم كه آقاي طالقاني را گرفته‌اند، ولي يك روز كه براي انگشت‌ نگاري و عكس‌برداري رفتم، متوجه شدم كه از نفر پيش از من مي‌پرسند: «نام شما چيست؟» ايشان گفتند: «محمود طالقاني.» البته چشم‌هاي ما بسته بودند. از آنجا فهميدم كه آقاي طالقاني را هم گرفته‌اند. دستگيري آقاي لاهوتي را هم مدت‌ها بعد متوجه شدم.
بيشتر سئوالات بازجويان درباره ارتباط با مجاهدين و كمك به زنداني‌ها و خانواده‌هايشان و همچنين درباره زنداني شدن مخالفين دستگاه بود. شكنجه‌ها از همان روز اول شروع شد. همان روز اول از من هرچه پرسيدند، گفتم: «من هيچ ارتباطي با اينها ندارم و نداشتم و پولي كه از صندوق مسجد مي‌داديم، خيريه بوده است.» آن‌ها بيشتر روي اين قضيه تكيه مي‌كردند كه مي‌خواستند من اقرار كنم كه پول‌هايي كه آقاي لاهوتي از من گرفته، براي چه بوده؟ من هم اعتراف نمي‌كردم. شكنجه‌ها هم بيشتر روي همين جريان ادامه داشت. هم شكنجه‌هاي جسمي بود، مثل شلاق و آويزان كردن از سقف و هم روحي بود، مثل فحش‌ها و تهديدات ناموسي.
در زندان دو نفر بازجو به نام منوچهري بودند. يك منوچهري كه نام اصلي‌اش ازغندي بود. اين منوچهري اصلي بود و يكي هم منوچهري‌اي بود كه خودش را شبيه او كرده بود و ژست او را مي‌گرفت و مي‌گفت منوچهري اصلي من هستم. بازجوي من، منوچهري دوم بود كه با كمك اسدي نامي، از من بازجوئي مي‌كردند. اين اسدي دستيار منوچهري بود. قريب دو ماه، قضيه شكنجه و فشار ادامه داشت. پاهاي من زخم شده بودند و تا 50 روز نمي‌توانستم حمام بروم و يا پاهايم را بشويم، چون زخم‌ها خيلي زياد بودند. هر روز ما را مي‌بردند و پاها را پانسمان مي‌كردند و مي‌آوردند.
عضدي كه معاون فرمانداري ساواك آنجا بود، گاهي مرا مي‌ديد و مي‌گفت: «مهدوي! بالاخره توي باغ نيامدي؟ تو آخر يك كلمه راست به ما نگفتي.» نزديك دو ماه آنجا بودم. پس از دو ماه ما را احضار كردند و از آنجا انتقال دادند. شب بود و چشم‌هاي مرا بستند و سوار ماشين كردند. وقتي چشمم را باز كردم، ديدم با آقايان: منتظري، هاشمي، رباني شيرازي، لاهوتي، انواري و طالقاني در يك اتاق هستيم. پس از نزديك به دو ماه كه در سلول انفرادي بودم، ديدار دوستان موجب خوشحالي فراوان شد. آنجا بهداري زندان اوين بود. شب بسيار خوبي بود و خيلي خوش گذشت. آقاي انواري شوخي مي‌كردند، چيزهايي مثل كولر در چهار گوشه اتاق بود كه گاهي صدا مي‌داد. من گفتم: «اين، كولر نيست.» دوستان گفتند: «چيزي نيست، كولر است.» بعد فهميديم كه آن يك دستگاه تلويزيون مدار بسته بود و تمام حركات ما را ضبط مي‌كرد.

*****

 در سلول‌هاي انفرادي، زنداني‌ها را پشت سر هم مي‌آوردند و مي‌بردند و از اين آوردن و بردن هم غرض داشتند كه شايد ما خصوصي حرف بزنيم و آنها در خلال بازجويي‌هايشان چيزهايي در بياورند، لذا در اين دو ماهي كه من در انفرادي بودم، خيلي‌ها را آوردند و بردند.
يكي از انها هم خواهرزاده آيت‌الله صافي بود كه جزو مجاهدين بود و بعد از انقلاب كشته شد. نامش خادمي و جزو بچه‌هاي خيلي قرص منافقين بود. خيلي هم شكنجه شده بود، طوري كه تا بالاي ساق پايش زخم و تمام پوستش كنده شده و دوباره وصله كرده بودند. تمام پاهايش وصله‌اي بود. موجود عجيب و غريبي بود.
وقتي وارد زندان اوين شدم، مشاهده كردم كه زندان در دست چپي‌ها و به‌خصوص كمونيست‌ها و ملحدين است. منافقين فعلي- كه آن زمان به آنها مجاهدين مي‌گفتند- سردمدار بچه‌مسلمان‌ها بودند. از مسلمان‌ها، گروهي معارض و مبارز سامان يافته و تشكيلاتي مثل اينها نبود؛ گرچه گروه‌هاي ديگر هم مثل منصورون بودند، اما اينها زياد تشكيلاتي نبودند. بيشتر بچه‌ها در زندان جذب اينها مي‌شدند.
مجاهدين اعتقاد داشتند كه زنداني‌ها، با هر عقيده و مرامي، به خاطر هدف واحد، بايد زندگي مشترك داشته باشند و حتي همان تعبيرات كمونيست‌ها از قبيل كمون اوليه و اين حرف‌ها را مي‌زدند، لذا لباس‌هايشان را با هم مي‌شستند و در يك انبار مي‌ريختند. بعد هر كه مي‌رفت و هرچه را كه لازم داشت، برمي‌داشت، يكي لباس زير ديگري و آن يكي پيراهن ديگري را برمي‌داشت. به آن اتاق، انبار «كمون» مي‌گفتند. ظرف‌ها و لباس‌ها را با هم مي‌شستند و با هم مي‌پوشيدند. رسم‌شان اين بود و مي‌گفتند بايد اين خصلت‌هاي خرده بورژوازي را كنار گذاشت و اختصاص داشتن يك لباس به يك فرد از خصلت‌هاي خرده بورژوازي سرمايه‌داري و تاجر‌مآبي است! مجاهدين يك چنين حالت‌هايي داشتند. بچه‌ها هم جوان بودند و تحت تاثير اين احساسات قرار مي‌گرفتند، لذا ديگر بحث مسلمان و كمونيست و غيره مطرح نبود و غذاها و لباس‌ها مخلوط بود و خود اين اختلاط سبب شد كه خيلي از بچه مسلمان‌ها از نظر اعتقادي انحراف پيدا كنند و آن تصلب ديني را كه در ابتداي ورود به زندان داشتند، از دست بدهند.
بنده يكي از چيزهايي كه روي آن حساسيت فراوان دارم (در پرانتز عرض مي‌كنم كه در تاريخ بماند)، همين بحث تساهل و تسامح و آزادي و آزادمنشي بي‌در و پيكر و بدون چهارچوب است كه الان مطرح مي‌شود. هرچند ممكن است كه مطرح‌كنندگان تز تسامح و تساهل قصد بدي نداشته باشند، ولي خاطرات زندان من تداعي‌كننده شعارهايي شبيه تز تسامح و تساهل در آن زمان است. اين شعارها، بازتاب‌هاي فرهنگي بدي در روح بچه‌ها داشت. اولين بازتابش اين بود كه صلابت و پايمردي در جهت اعتقادات ديني و حفظ‌ آن از بچه‌ها گرفته مي‌شد. اين حرف‌ها كه ما همه داريم مبارزه مي‌كنيم، ما داراي فكر هستيم، همه انديشه دارند، انديشه را با انديشه بايد جواب داد، برخورد خشن با مخالفين يا با دگرانديشان درست نيست، حريم انسان و حرمت و كرامت انسان را بايد حفظ كرد، هيچ يك حرف‌ تازه‌اي نيست. آن زمان هم گفته مي‌شد كه يك كمونيست هم مبارزه مي‌كند و كرامت دارد و به‌خصوص آنكه او اهل مبارزه نيز هست و با ما در هدف مشترك است. همه اينها از شعارهاي معمول آن روزها بود.
به خاطر همين شعارها بود كه مي‌ديديم برخي از بچه مسلمان‌ها، نيم‌خوردة كمونيست‌ها را به عنوان تبرك مي‌خوردند؛ براي مثال يكي از بچه مسلمان‌ها از همين مجاهدين، رو به روي ما شربت درست مي‌كرد، اول به آن فرد كمونيست مي‌داد و به تعبير لوتي‌ها مي‌گفت‌ بزن! بعد نيم خورده او را مي‌خورد؛ يعني به ما نشان مي‌داد كه ما اين طور براي كمونيست‌ها احترام قايليم. يكي از آنها به من مي‌گفت: «شاه را پاك مي‌دانيد، ولي مي‌گوييد اين بچه كمونيست‌ها كه اين طور مبارزه مي‌كنند و فداكاري و ايثار دارند نجس هستند؟ چه طور مي‌شود اين را قبول كرد كه شاه خبيث، پاك باشد و اين جوان‌هاي مبارز و فداكار نجس؟». من در جواب مي‌گفتم كه هر دو نجس هستند. من اعتقاد ندارم كه شاه پاك است. شاه هم مسلمان نيست و دروغ مي‌گويد، ولي ما در عين حال كه به جنبه مبارزاتي اين جوان‌ها احترام مي‌گذاريم؛ چون مسلمان نيستند، به لحاظ اعتقادي در زمره كافران هستند و احكام ظاهري كفار بر آنها بار مي‌شود».
غرض اين است كه در عين حال كه ممكن است شعاردهندگان، نيت خوبي براي جذب نيروهاي جوان و نسل جديد داشته باشند، ولي بازتاب‌هاي فكري و فرهنگي و روحي و اعتقادي اين گونه شعارها و برخوردها، روي همان سابقه ذهني، بازتاب‌هاي نگران‌كننده‌اي است، زيرا ما با اين برخوردهاي تساهل‌آميز، علاوه بر اينكه نمي‌توانيم مخالفين را جذب كنيم، موافقين را هم از دست مي‌دهيم. شیعیان و مسلمانان با آن تعصب و تصلبی که داشتند، دین و اعتقادات مذهبی خود را با همه فشارهایی که بر آنها وارد می‌شد، به خاطر تصلبشان حفظ کردند و این سلسله را به ما رساندند و ما می‌ترسیم خدای ناکرده با شعار تساهل و تسامح، آن تصلب و ثبات، به تحجر و واگرایی تبدیل شود.
وقتی ما وارد زندان اوین شدم، دیدم مسلمان‌ها و کمونیست‌ها و ملحدان، زندگی مختلط دارند و طهارت و نجاست به آن معنی که در فقه اسلامی مطرح است، اصلا رعایت نمی‌شود و حتی این مسئله مورد استنکار واقع شد و طلاب و علمایی که در زندان بودند، بایکوت شده بودند. ما به‌محض ورود اعلامیه‌‌ای به صورت فتوا بر نجاست کفار و ملحدان و منکران خدا و اسلام و پرهیز از اختلاط در لباس و غذا صادر و در عین حال به احترام متقابل و رعایت آداب انسانی توصیه کردیم. این فتوا را بنده و آقایان منتظری، طالقانی، انواری، هاشمی و ربانی امضا کردیم و همین شش نفر بودیم که آن را امضا کرده بودیم. آقایان دیگر نیامدند. آن اسم‌هایی که قبلا گفتیم، بعد آمدند. این مربوط به اوایلی بود که ما به بند یک اوین آمدیم و این اعلامیه توسط ما شش نفری که همان شب وارد شدیم، صادر شد.
از کارهای فرهنگی دیگر ما در زندان، این بود که آقای هاشمی بعد از نماز صبح مقداری قرآن با صوت می‌خواندند. دیگر اینکه نماز را به جماعت می‌خواندیم و امام جماعت غالبا آقای منتظری بودند. آیت‌الله طالقانی امامت نمی‌کردند، ‌حتی روزهای جمعه، نماز جمعه هم می‌خوانديم. البته بعد جلوی آن را گرفتند. با اینکه مطالب سیاسی هم در خطبه گفته نمی‌شد، ولی همین که ما – یک عده معمم و غیر معمم- دور هم جمع می‌شدیم، این اجتماع برای آنها قابل تحمل نبود. نماز جمعه در یکی از اتاق‌ها خوانده می‌شد.
البته به آقای طالقانی هرچه اصرار می‌کردیم ایشان نمی‌خواندند و می‌گفتند که من به درد امامت نمی‌خورم؛ ولی آقای منتظری، هم نماز و هم خطبه هم می‌خواندند. اوقات دیگر هم ایشان امام بودند. البته صبح‌ها یادم نمی‌آید که نماز جماعت خوانده باشیم، چون بعضی زود بلند می‌شدند، بعضی دیر. حتی‌المقدور حال زندانی‌ها رعایت می‌شد، اما ظهر و شب، نماز جماعت برقرار بود.
صبح‌ها وقتی آقای هاشمی نماز می‌خواندند، مقید بودند که هر روز قرآن بخوانند. نمی‌گویم صدای آقای هاشمی خیلی بد بود، ولی هیچ خوب نبود. آقای لاهوتی خیلی شوخی می‌کرد و می‌گفت: «آقای هاشمی! بخوان که من دارم کیف می‌کنم!» آقای هاشمی هم مقید بودند که قرآن را با صورت بخوانند. واقعا هم صدایشان خوب نبود. ایشان یک مدتی قبل از صبحانه بعد از اینکه قرآن می‌خواندند، به مطالعه آیات می‌پرداختند. آقای هاشمی در این جهت خیلی پرکار بودند و همان کاری را که الان بخشی از آن چاپ و منتشر شده، می‌نوشتند. ایشان از اول قرآن شروع کردند و یک قسمت از وقتشان به قرآن و یک قسمت دیگر به خواندن زبان فرانسه نزد آقای دکتر شیبانی می‌گذشت. یک مقداری هم سابقا انگلیسی خوانده بودند که در آن موقع تمرین زبان داشتند. نمی‌دانم الان بلدند یا نه، ولی در آن زمان، صبح‌ها این کار را انجام می‌دادند.
آیت‌الله طالقانی تفسیر می‌گفتند. یادم هست که ایشان سوره انعام را شروع کردند و همه ما حتی آقای منتظری می‌نشستیم و گاهی اشکال طلبگی می‌کردیم. آقای طالقانی با اینکه اصلا کتابی در آنجا نبود و فقط یک قرآن داشتیم، طبق مطالعات و محفوظات سابقشان تفسیر خوبی می‌گفتند كه برای همه ما جالب بود. آقای منتظری فقه می‌گفتند. یادم هست مبحث خمس را مي‌گفتند. در آن جلسه هم همه معممین می‌نشستند. در جلسه تفسیر، غیر معممین هم بودند، مثل آقایان عراقی، عسگراولادی و دیگران، ولی در فقه فقط همین طلبه‌ها بودند.
بنده هم فلسفه می‌گفتم. قسمتی اسفار بود، قسمتی اصول فلسفه و قسمتی هم همین درس‌هایی که من درباره اقتصاد در بیرون زندان گفته بودم که آنها را تکمیل کردم و الان هم نوشته‌های زندان را دارم. آنجا می‌نشستم و مطالعه و فکر و آنها را تا حدودی تکمیل می‌کردم. یک قسمتی هم خمیرمایه‌ای شد برای درس‌هایی که در دانشگاه امام صادق‌(ع) گفتم، ولی نوشته‌های زندان، الان به عنوان یادگار موجود است که با اصلاحاتی، هرچند ناقص، چاپ شد. امید است با توفیق الهی آن را تکمیل كنم و به عنوان كتاب درسي به دانشگاه ارائه دهم.

 *****

از جمله کارهای دسته‌ جمعی ما در زندان تعیین شهردار داخل زندان بود. زمانی که جمعمان کامل شد، شهردار تغذیه و بهداشت آقای عراقی بود. پیش از ورود سایر دوستان در بند یک، ما سه نفر بودیم: من، آقای لاهوتی و هاشمی که کار می‌کردیم و آقای طالقانی و آقای منتظری را احترام و از كار مستثنی و کارها را بین خودمان تقسیم کرده بودیم.
در تقسیم کار قبل از اینکه آقایان دیگر بیایند، جارو کشیدن و تی کشیدن و حتی شستن توالت‌ها و ظرف‌ها تقسیم شده بود و ما انجام می‌دادیم؛ مثلا یک روز نوبت من و آقای هاشمی بود که این کارها را می‌کردیم. نوبت من همیشه با آقای هاشمی می‌افتاد. شیلنگ می‌گرفتیم و توالت‌ها را می‌شستیم، «تاید» می‌ریختیم و تمیز می‌کردیم، دستشویی‌ها و محل وضو را می‌شستیم، اتاق‌ها را جارو می‌کردیم، راهروها را تی می‌کشیدیم و ظرف‌ها را می‌شستیم. یک روز هم نوبت اقای لاهوتی و یک نفر دیگر بود و همین طور تقسیم می‌شد و دور می‌گشت.
البته هر کسی لباس خودش را می‌شست و آن مشترک نبود. اما چیزهای مشترک را مشترک انجام می‌دادیم. آقای طالقاني و آقاي منتظری اصرار داشتند کارکنند، ولی ما به آنها اجازه نمی‌دادیم. آقای طالقانی چون برایشان مشکل بود و سنشان از همه ما بیشتر بود و در همان زمان نزدیک به هفتاد سال، شاید هم بيشتر، سن داشتند. ناراحتی قلبی هم داشتند. من و آقای هاشمی و دیگران اصرار می‌کردیم لباس‌های ایشان را بشوییم، ولی ایشان اجازه نمی‌دادند. در تمام این مدت که با هم بودیم – که بیش از دو سال شد- ایشان لباس‌هایشان را در تشت حمام می‌گذاشتند و مي‌ایستادند و با پاهايشان لگد مي‌كردند. نمی‌توانستند چنگ بزنند. بعد هم می‌آمدند و لباس‌هايشان را خشک می‌کردند.
بعد که آقای عراقی و دیگران آمدند، کار تقسیم غذا و سفره و اینها با آقای عراقی بود، چون ایشان سابقه داشت. ايشان سال‌های متمادی در زندان و از همان اول با مؤتلفه زندانی بود و کارهای فراوانی کرده بود. ايشان مرد فداکاری بود و نمی‌گذاشت دیگران کار کنند و بسیاری از کارها را ایشان انجام می‌داد. در ماه‌های رمضان تا صبح بیدار بود و کار می‌کرد و زحمت می‌کشید و حتی سفره را پهن و همه چیز را آماده و چای درست می‌کرد و بعد ما را برای سحری صدا می‌زد. ایشان چنین حالتی داشت که از دیگران بیشتر کار و به زندانی‌ها خدمت می‌کرد،‌ رحمت‌الله و رضوانه تعالی علیه.
*****
در اعیاد مذهبی دور هم جمع می‌شدیم و اگر می‌توانستیم و اجازه می‌دادند، از بیرون چیزی می‌خریدیم و یا شیرینی و میوه و چیزهایی را که در وقت ملاقات آورده بودند، برای این شب‌ها نگه می‌داشتیم و دور هم جمع می‌شدیم. بعضی شب‌ها یکی منبر می‌رفت. گاهي كسي مدیحه می‌خواند و در ایام سوگواری عزاداری می‌کردیم.
یادم هست یک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقای منتظری مرشد شده بود و آقای انواری هم بچه مرشد. آن شب، شب شادی بود، مخصوصا که آقای انواری با قامت رشید و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقای منتظری می‌گفت: ‌«بچه مرشد! آن چیست که یکی هست و دو نمی‌شود یا دویی که سه نمی‌شود؟» آقای منتظری تا 20 می‌گفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ایشان تا 20 می‌گفت که آن کدام بیست است که بیست و یک نمی‌شود؟ این هم شوخی‌هایی که ما در زندان داشتیم. اینها مربوط به اجتماعاتی بود که داشتیم. یادم هست در شب‌های احیاء، دوستان منبر می‌رفتند و قرآن سر می‌گرفتیم، یا ایام محرم شب تاسوعا و عاشورا، روضه‌خوانی داشتیم.

 *****

در زندان اوین بند یک، از اول حالت تفکیکی وجود داشت و این به خاطر موضع‌گیری ما در برابر کمونیست‌ها و لامذهب‌ها بود که اختلاط مطلق را با آنها برنمی‌تافتیم. توجه داشته باشید که آن موقعی که ما را به زندان اوین آوردند، به‌تدریج فضای باز سیاسی مطرح و آن فشارهایی که اوایل به زندانی‌ها وارد می‌کردند، برداشته شدند؛ روی همین حساب، کمونیست‌ها را احترام می‌کردند و وسایل و امکانات بیشتري را به آنها دادند. تلویزیون را نمی‌دانم، ولی به آنها رادیو دادند. ما اصلا تلویزیون نمی‌خواستيم، چون مخالف بودیم، ولی مثل اینکه آنها داشتند.
خلاصه این بند را دو قسمت کرده بودند. حتی دستشویی دو قسمت بود یک قسمت در اختیار آنها بود و قسمت دیگر به مسلمان‌ها اختصاص داشت و ما ظرف‌هایمان را در قسمت خودمان می‌شستیم. البته آنها با ما خیلی محترمانه برخورد می‌کردند و ما نیز به آنها احترام می‌کردیم، اما اینکه در جلسات ما شرکت کنند و به‌خصوص بیایند بنشینند، یادم نیست. حتی بعد از اعلامیه و فتوای «نجاست کفار» هم همین‌طور بودند و باز به ما احترام می‌کردند؛ یعنی اینها با مجاهدین خیلی فرق داشتند و ما هم به آنها احترام می‌گذاشتیم.
مجاهدین، آن زمان خیلی بی‌اعتنایی می‌کردند. تعدادی از آنها را به بند ما آوردند،‌ آنها خیلی بی‌احترامی می‌کردند و تقریبا معممین را بایکوت کرده بودند. بچه‌هایی هم که جدیدا می‌آمدند، بلافاصله با آنها تماس می‌گرفتند و ارتباطشان را با ما قطع می‌کردند. ولی کمونیست‌ها این طور نبودند و برخوردشان تا آخر محترمانه بود.
اگر چیزی از قول مسعود رجوی نقل می‌کنم، نه به خاطر این است که من او را در زندان دیدم،‌چون او را به بند ما نیاوردند،‌ منتها هواداران آنها را به آنجا می‌آوردند و دوباره می‌بردند. از این رفت و آمدها غرض داشتند. همیشه در زندان رسم بود که بندها را عوض می‌کردند و این به خاطر اختلاط و نوع جمع‌آوری اطلاعات و یا روحیه‌گیری بود که در زندان رسم بود. دوستان مسعود رجوي می‌گفتند: «اگر انقلاب پیروز شود،‌ حکومت آینده، یک حکومت مذهبی به شکلی که شما آخوندها می‌گویید، نیست. ما چنین حکومتی را قبول نداریم.» باز یکی از آنها می‌گفت:«مسعود می‌گوید که ما خمینی را قبول نداریم. خمینی کیست که ما بخواهیم از او تبعیت کنیم ما 40 تا مثل خمینی داریم.» آقایان کروبی،‌ فاکر و گرامی وقتی در بند دو بودند، با آنها زیاد برخورد داشتند. این آقایان از قول مجاهدین نقل می‌کردند که آنها می‌گویند خمینی کیست؟ و می‌گفتند که اگر یک روز انقلاب پیروز شود، اولین گروهی که ما با آنها می‌جنگیم شما آخوندها هستید. می‌گفتند بزرگ‌ترین مانع در سر راه حکومت بی‌طبقه توحیدی، شما هستید.
خلاصه اینکه محکومیت من چهار سال بود و بیشتر این مدت را در زندان اوین گذراندم. بعد در ماه آبان که عده‌ای را آزاد کردند،‌ بنده هم جزو آنهایی بودم که به عنوان عفو آزاد شدم و مجموعا حدود دو سال زندان کشیدم.

۱۳۹۳/۱۱/۱۳

اخبار مرتبط