اختصاصی/ به مناسبت درگذشت مرحومه زهرا بادامچیان

همسر شهید اسلامی:خانه ما پناهگاه مبارزین بود

همسر شهيد اسلامي:خانه ما پناهگاه مبارزين بود

از همان روز كه با او ازدواج كردم، فهمیدم ایشان با همه مردم متفاوت است. از نظر اخلاق و رفتار، شهید اسلامی واقعا دارای خلق و خوی محمدی بود، هیچ وقت بداخلاقی نمی‌كرد. بسیار بلند فكر و روشن فكر بود. مردی بود كه فامیل و دوستان، دوستش داشتند و مورد احترام همه بود. در هر كاری نهایت دقت و تدبیر و تفكر را می‌كرد.

به گزارش نما ، مرحومه زهرا بادامچیان، همسر شهید محمد صادق اسلامی وقتی از روزهای مبارزه می‌گفت، هنوز روح حماسی داشت. او اگرچه به ظاهر صرفا خانه‌دار بود، اما از حمایت از همسر شهیدش هیچ دریغ نداشت. این موضوعی است که در خاطرات بسیاری از همرزمان شهید اسلامی که در هنگام تعقیب ساواک به منزل او پناه می‌بردند، منعکس است. آنچه در ادامه می‌آید، مروری سریع است بر یک زندگی پرحادثه و سراسر مبارزه؛ مصاحبه پیش رو، مربوط به ویژه نامه روزنامه ایران برای سالگرد هفتم تیر در سال 1401 و برای تکریم شهید صادق اسلامی است. اما در خلال آن زندگی راوی نیز منعکس است. در مقدمه این مصاحبه هنگام چاپ آن در دو سال قبل، به این جمله از مقام معظم رهبری هم اشاره شده بود که «حاج صادق اسلامى، شهيد عزيز فقيدمان كه از چهره‌هاى بسيار منور اين انقلاب بود و حيف كه از دست ما رفت و از دوستان عزيز و قديمى من بود. از اوائل انقلاب ما با او همكارى، همفكرى و همدلى و رفاقت نزديك داشتيم و خانه او پاتوق ما بود كه مرتب از مشهد كه من مى‌آمدم خانه او مى‌رفتم گاهى ده روز، بيست روز آن‌جا مى‌ماندم.»


مختصری شهید اسلامی را معرفی بفرمایید.

با سلام و درود به روح پاک شهدای اسلام و امام خمینی (ره)؛ در مورد زندگی شخصی شهید اسلامی باید بگویم که ایشان از طرف پدری اهل شمال بودند و مادرشان تهرانی، آقای اسلامی در تهران متولد شدند، پس از تولد به شمال رفته و در سن ۱۳ سالگی مجددا به تهران برگشتند. ایشان متولد سال ۱۳۱۱ بودند و از همان زمان جوانی مومن و متدین بودند و خیلی از مسائل شرعی را رعایت می‌کردند. خانواده ایشان 6 نفر بودند. 


شرایط شغلی ایشان چگونه بود و در زمان شهادت چه شغلی داشتند؟ 

بعد از فوت پدرشان سرپرستی مادر و خواهرهای ایشان که جمعا 5 نفر می‌شدند را بر عهده داشت، لذا برای تامین معاش خانواده در مغازه یکی از اقوام به کار جواهر فروشی پرداخت اما به دلیل مراجعه خانمها و عدم رعایت حجاب از آنجا بیرون آمد. سپس به شرکت مخابرات رفت اما پس از مدتی به خاطر رعایت مسائل شرعی استعفا داد. پس از شرکت مخابرات در شرکت آب مشغول به کار شد و خیلی مورد توجه رییس شرکت و کارمندان قرار گرفت. روحانی رییس شرکت آب بهایی بود و با آقای اسلامی خیلی اختلاف عقیده داشت و همیشه در حال برخورد بودند. اما چون آقای اسلامی در کارش خیلی تعهد داشت، رییس شرکت دوست داشت آقای اسلامی در آنجا بماند. تبحر ایشان در کارش به حدی بود که او را پروفسور خطاب می‌کردند و بارها پیشنهاد ترفيع رتبه و پست‌های بالاتر را به او دادند، حتی برای او اتاق کار جدا با یک منشی زن در نظر گرفتند اما منشی زن به خاطر رعایت مسائلی که آقای اسلامی می‌کرد، به رییس شرکت شکایت کرد؛ رئیس شرکت می‌گفت اسلامی تو با من دشمنی اما من تو را به خاطر تعهد به کارت تحمل می‌کنم. 

یک بار تعریف می‌کرد که یک دستگاه خراب شده بود و مهندس‌های ایرانی و خارجی را آوردند تا آن را درست کنند اما هیچ کس نتوانست. ایشان به خدا متوسل می‌شود و یک پیچ را باز می‌کند و می‌بیند شن در آن گیر کرده و دستگاه راه می‌افتد. اما به خاطر مبارزه ایشان با بهاییت آخر از آن اخراج شد. شغلهای مختلفی عوض کرد که در همه آنها به مبارزه اهمیت می‌داد. پس از انقلاب ایشان از طرف شهيد رجایی به عنوان وزیر بازرگانی معرفی شدند ولی بنی صدر نپذیرفت و مدتی سرپرست وزارت بودند و در زمان شهادت معاون پارلمانی وزارت بازرگانی بودند. 


آشنایی شما با ایشان چگونه بود؟

شهيد اسلامی با شهید حاج صادق امانی که دایی من بودند همکار و دوست بودند و در مسجد شیخ على که محل فعالیت‌های شهید امانی و دیگر یارانشان بود فعالیت می‌کردند. یک شب شهید امانی متوجه می‌شود که آقای اسلامی ناراحت و گرفته هستند. علت را که جویا می‌شود، شهید اسلامی می‌گوید مادرم می‌خواهد برای من همسری اختیار کند که از اقوام ماست حتی ما همه مقدمات را هم آماده کردیم، انگشتر نامزدی هم را تهیه کرده‌ایم اما من اصلا رضایت به این وصلت ندارم. 

دایی من به ایشان گفته بودند شما صبر کنید، من برای شما فکری می‌کنم. لذاحاج صادق امانی من را که خواهرزاده ایشان بودم به خانواده شهید اسلامی معرفی کرد. چون آقای اسلامی در اداره دولتی مشغول به کار بود، پدرم بسیار مخالفت می‌کرد اما چون مورد اطمینان حاج صادق امانی بود؛ ازدواج ما صورت گرفت. در حقیقت ما از طریق حاج صادق امانی با ایشان آشنا شدیم وحاج صادق امانی واسطه ما برای ازدواج بود. 


از خصوصیات اخلاقی شهید اسلامی مختصری بفرمایید. 

از همان روز که با او ازدواج کردم، فهمیدم ایشان با همه مردم متفاوت است. از نظر اخلاق و رفتار، شهید اسلامی واقعا دارای خلق و خوی محمدی بود، هیچ وقت بداخلاقي نمی‌کرد. بسیار بلند فکر و روشن فکر بود. مردی بود که فامیل و دوستان، دوستش داشتند و مورد احترام همه بود. در هر کاری نهایت دقت و تدبیر و تفکر را می‌کرد.

بهترین محبتها را نثار خانواده و دوستان و پدر و مادر می‌کرد. از تشریفات و تجمل بسیار دوری می‌کرد. همیشه دو دست لباس داشت و تا لباسش غیر قابل استفاده نمی‌شد، لباس نو تهیه نمی‌کرد. هیچ وقت سیر از سفره بلند نشد. بسیار در رعایت احکام و عمل به قرآن و حدیث و روایات دقت می‌کرد.

خیلی به ما علاقه داشت اما اگر کاری در خارج از وقت با محدوده خودش انجام می‌شد که مثلا منجر به اسراف یا گناه می‌شد، بسیار ناراحت می‌شد. البته هرگز با ما دعوا نمی‌کرد و با محبت و صحبت منطقی و نصیحت ما را از انجام گناه باز می‌داشت. 

خلاصه باید بگویم که در زندگی مشترک من هیچ گاه از ایشان بداخلاقی و دعوا و تنبیه و عصبیت‌های جاهلانه را ندیدم. یک ذرّه به فکر پست و مقام نبود، اهل نماز شب بود و آن چنان نماز می‌خواند که گویی در این دنیا نیست و من همیشه به این حالت او رشک می‌بردم. احساس می کردم او شهید خواهد شد، هر روز با خودم می گفتم:«او فقط یک روز دیگر پیش ماست». مدام از خدا می خواست تا شهادت را روزیش نماید و بالاخره نیز دعایش به اجابت رسید. 


ارتباط شهيد اسلامی با فرزندانشان چگونه بود؟ آیا فعالیت مبارزاتی ایشان مانع ارتباط و وابستگی بین ایشان و فرزندان نبود؟ 

او یک پدر نمونه بود . با این که مشغله زیادی داشت اما در رابطه با خانواده بسیار علاقه مند بود، به خانواده اهمیت بسیاری می‌داد و هیچ وقت فعالیتهای مبارزاتی ایشان مانع رسیدگی و محبت به خانواده نشد. بسیار مراقب تربیت و اخلاق فرزندانمان بود، بچه‌ها هم به پدرشان علاقه وافری داشتند.

 در جریان ترور منصور وقتی پدرشان دستگیر شد پسر ارشد من تا صبح نخوابید و از روی دلتنگی تا صبح کنار اتاق قدم می‌زد. هر شب موقع غروب دو پسر من در حیاط کنار هم می‌نشستند و دست در گردن هم می‌انداختند و شعر می‌خواندند و خیلی دلتنگ پدرشان بودند. تا اینکه من مجبور می‌شدم آنها را بخوابانم. هیچ‌گاه بچه‌ها را تنبیه نکرد و همیشه با صحبتهای منطقی، نصیحت و نگاه‌های معنادار اشتباه بچه‌ها را گوشزد می‌کرد. با وجود مشغله بسیار در امور بچه‌ها دقت داشت و آنها را به مسافرت و مکان‌های تفریحی سالم می‌برد و از انحراف دور نگه می‌داشت. 


زندگی مشترک شما با ایشان چند سال طول کشید و شما چگونه با فعالیتهای مبارزاتی ایشان کنار می‌آمدید؟

ما سال ۳۶ ازدواج کردیم و حدود ۲۴ سال باهم زندگی کردیم. وقتی ازدواج کردیم ایشان یک خانه ۳ اتاقه از یکی از اقوام اجاره کرد و جشن ازدواج ما، با اینکه خانواده من امكان بسیاری داشتند، بسیار ساده و معمولی بود. من حتی لباس عروسی هم نخریدم و از یکی از اقوام گرفتم. ایشان زندگی بسیار ساده‌ای داشت و خرج کل خانواده را به کمک برادرش می‌داد. مادر و خواهر و برادرش هم در همان خانه زندگی می‌کردند. 

پس از شروع زندگی مشترک من به ایشان گفتم: من مانع شما در راه مبارزه نمی‌شوم؛ امور خانه و فرزندان را به عهده می‌گیرم و از شما خواسته‌ای ندارم جز اینکه شما به اسلام و انقلاب کمک کنید. ایشان خیالش از طرف من راحت بود، من واقعا  هیچ خواسته ای از ایشان نداشتم و خودم هم خدمتگذار ایشان بودم. 

ما به دلیل مبارزات شهيد اسلامی زندگی پررفت و آمدی داشتیم.  بعدها که یک منزل خریدیم، 5 اتاق داشت و همیشه منزل ما پناهگاهی برای مبارزانی همچون مقام معظم رهبری، شهید باهنر، استاد شهید مطهری، شهید اندرزگو، آقای احمد احمد و ... بود. من هر گاه این عزیزان به منزل‌مان می‌آمدند از آنها با کمال میل پذیرایی می‌کردم، اما هیچگاه سعی نداشتم از نام و فعالیت‌های ایشان آگاه شوم تا اگر روزی اسیر ساواک شدم، مجبور به گفتن نشوم.

 یادم می‌آید روزی شهید اندرزگو منزل ما بود؛ وقتی ایشان برای وضو گرفتن داخل حیاط شد، مادر شهید اسلامی پرسید این آقا کیست؟ شهيد اسلامی در جواب گفت: این شخص ورشکست شده و آمده منزل ما. ما و دوستان برای او پول جمع‌آوری می‌کنیم. آقای احمد احمد حتی کلید خانه ما را هم داشت و با خانواده‌اش در منزل ما می‌ماند و من چون مطمئن بودم هدف اینها و اعمال اینها خدایی است و برای اسلام است، بسیار خوب از آنها پذیرایی می‌کردم. 


شما هم در مبارزات همراه شهید اسلامی شرکت داشتيد؟ 

در زمینه مبارزات باید بگویم از ابتدا از لحاظ امنیتی و اینکه یک موقع به دست ساواک نیافتیم و لو برویم مبارزات ایشان مخفیانه بود و اگر چه بعضی از خانمها در مبارزه شرکت داشتند اما من هیچگاه کنکاش نکردم، اما نهایت تلاشم را می‌کردم که شهید اسلامی به فعالیت مبارزاتی اش با خیال آسوده بپردازد. جلسه با حاج صادق امانی هفته‌ای دو بار منزل ما بود، اما مخفیانه و سری. پس از ترور منصور من باردار بودم، ماموران ساواک شب به منزل ما آمدند، خوشبختانه من در خانه پدرم بودم. بعد مادر شوهرم گفت: از صبح یک عده می‌آمدند منزل می‌گفتند ما از شمال برای چک و سفته برنج آماده‌ایم و ایشان هم می‌گفته من نمی‌دانم اسلامی کجاست. تا اینکه شب همسایه ما را که با اسلامی صیغه برادری خوانده بود گرفتند و او گفته بودم در خانه پدرم هستم. من از ترور منصور خبر نداشتم؛ وقتی به منزل برگشتم اسلامی هم برگشت، اعلامیه‌های زیادی در منزل ما بود. گفتم باید بسوزانیم و همه را بردیم در آشپزخانه و سوزاندیم تا حدی که ظرفی که در آن اعلامیه‌ها را می‌سوزاندم آب شد. بقیه اعلامیه‌های مهم را برداشتیم و در کیسه‌ای ریختیم و بایک مفاتیح به طرف مسجد راه افتادیم؛ چون غروب ماه رمضان بود. گفتم اگر ساواک پرسید، می‌گوییم مسجد می‌رویم. بخشی از اعلامیه‌ها را به منزل خواهرشوهرم بردیم. وقتی دوباره برگشتیم، باقی اعلامیه‌ها و اسلحه‌ها را هم برد، اما نمی‌دانم کجا برد.

ما سحر میهمان داشتیم، برادر شوهرم از شمال آمده بود. او رفت برای ما نان بخرد. ساواک ریخت در خانه ما، من گفتم اسلامی رفته نان بخرد و مراقب مادر اسلامی و پسر بزرگم بودم که ماموران ازشان چیزی نپرسند. اسلامی آمد از او پرسیدند تو با امانی هستی؟ گفت امانی دایی زن من است و ما الآن با هم آمد و شد نداریم. از او امضا گرفتند و رفتند. وقتی عاملین ترور منصور لو رفتند، ساواک دوباره آمد و ایشان را ساعت ۱۱ شب بازداشت کرد. من با آنها دعوا می‌کردم و آنها گفتند ما از این راه نان می‌خوریم. مادرم گفت این چه نانی است که با لرزاندن تن و بدن مردم وزن و بچه آنها می‌خورید. 

تا نزدیک سال نو ما از آنها خبر نداشتیم، تا یک روز مانده به سال نو گفتند اینها را زندان قزل حصار برده اند. ساعت ۳ بعد از ظهر به ما خبر دادند که می‌توانیم برای آنها لباس و خوراک ببریم. من از میدان خراسان تا منزل مادرم در سه راه امین حضور را پای پیاده آمدم و با برادرم اکبر بادامچیان به زندان رفتیم. 

آن موقع مسئول ساقی بود و می‌گفت اسدالله بادامچیان اینجا نیست و مرتبا بد و بیراه می‌گفت. به ما اجازه ملاقات ندادند. ما لباسها و دیگر وسایل را دادیم و از ما امضا گرفتند و آمدیم. ما از نظر روحی واقعا در عذاب بودیم. برخی به ما لقب آدمکش می‌دادند و می‌گفتند هر بلایی بر سر شما بیاید حقتان است، اما ما به خاطر رضای خدا استقامت می‌کردیم. مرا وادار به ترک خانه کردند و به من می‌گفتند تو به خانه پدری‌ات باز گرد، شوهرت آزاد نمی‌شود اما من باز هم استقامت می‌کردم. 


شما با خانواده زندانیان دیگر هم ارتباط داشتید؟  

همه دوستان مبارز ایشان با هم عهد بسته که در صورت زندانی شدن یکی از اعضا بقیه افراد که خارج از زندان بودند مواظب خانواده‌های زندانیان باشند و آنها را از نظر مالی و امنیتی مراقبت کنند. من این مطلب را روزی فهمیدم که به مناسبت به دنیا آمدن فرزندم مهمانان زیادی در منزل ما بودند، دیدم خانمی آمد و پس از سلام و احوالپرسی و تبریک رفت. من شک کردم شاید از افراد مرتبط با ساواک بود و در حال تحقیق و جستجو هویت این خانم بودم. یک روز دیگر آمد و مبلغ سیصد تومان پول به من داد و رفت. پس از مدتی مجددا به منزل ما آمد و من به او گفتم شما که هستید و او پاسخ نمی‌داد. من هم به او گفتم شما دیگر حق ندارید به منزل ما بیایید. بعدا متوجه شدم اینها با هم قرار گذاشته بودند هر کس زندانی شد، هریک ماه یک دفعه شخصی به ملاقات خانواده‌اش برود و از حال آنها باخبر شود و به آنها کمک مالی بکند. لذا از آن به بعد مردی می‌آمد و مقداری پول می‌داد و من آنها را پس انداز می‌نمودم. 


وقتی همسرشما در زندان بسر می‌برد، شرایط روحی خانواده شما چگونه بود؟ 

روزهای اول ملاقات فشار عصبی روی من و خانواده ام  بسیار زیاد بود. بچه‌ها بسیار دلتنگی می‌کردند حتی از طرف بعضی از آشنایان هم اذیت می‌شدم. می‌گفتند ما با خانواده قاتل‌ها وصلت کرده‌ایم. روزهای اول ملاقات آن قدر سردردهای شدید می‌گرفتم که مرا رو به قبله می‌کردند تا خوابيده نماز بخوانم. من برای شوهرم و هم سلولها غذا می‌پختم و می‌بردم، با وجود عدم توانایی مالی اما همیشه سعی می‌کردم بهترین غذا، پوشاک و میوه را تهیه کنم تاساواک فکر نکند ما نسبت به اینها بی‌تفاوت هستیم.


چند سال جلوتر برویم. پس از لو رفتن شهید اندرزگو چه اتفاقی افتاد؟ 

شب شهادت شهید اندرزگو ساواکی‌ها به منزل ما ریختند. همه فاميل‌ها منزل ما افطاری دعوت داشتند، زیرزمین پر از کتاب بود. یک دستگاه آپارات هم در خانه وجود داشت. به علاوه اعلامیه‌های بسیاری در خانه بود و من آنها را بالای سرم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم. آقای اندرزگو از شنود تلفن لو رفته بود؛ آمده بود برود پیش آقای صالحی که او را شهید کردند. ما مشغول سحری خوردن بودیم که تلفن زنگ زد از منزل شهید امانی تماس گرفته بودند که اندرزگو و صالحی را دستگیر کرده‌اند. هنوز تلفن را زمین نگذاشته بودم که ساواک داخل منزل شد. من بلافاصله اعلامیه‌ها را در لباسم مخفی کردم و برای اینکه صدا ندهد، نشستم. به من گفتند برو پیش بقیه زنها، گفتم من پاهایم خشک شده نمی‌توانم راه بروم، همه مردها را بردند. به غیر از پسر کوچک‌ترم جواد که ۱۶ ساله بود، بعد از مدتی آمدند او را هم بردند. من اعلامیه‌ها را سوزاندم. 

شب عید فطر بود که پسرم جواد و بقیه مردها به غیر از پسر بزرگم را آزاد کردند. در روزنامه نوشته بودند که پسرم عليرضا را هم آزاد کرده‌اند ولی آزاد نکرده بودند. بارها ما به دادستانی و اوین رفتیم، اما می‌گفتند اینجا زندانی به نام اسلامی نداریم.

برخی می‌گفتند کسی که زیر شکنجه بمیرد، می‌گویند آزاد شده. بالاخره یک روز ملاقات دادند و چند روز بعد آزاد شد. ولی پدرش آزاد نشد. او سراغ اعلامیه‌ها را ‌گرفت و اطمینان دادم که آنها را سوزانده‌ام. ۲ ، ۳ ماه به دلیل همکاری با شهید اندرزگو زندانی بود و با اوج گرفتن انقلاب [در 15 آبان 1357]، آزاد شد.


شهید اسلامی پس از پیروزی انقلاب در چه  شرایطی به سر می‌برد؟ 

پس از پیروزی به کمیته استقبال پیوست. همواره از طرف منافقین در معرض تهدید بود؛ حتى ما خانه مان را عوض کردیم اما هیچگاه محافظ قبول نمی‌کرد. حتی یک ماشین از طرف وزارت بازرگانی به او دادند اما قبول نکرد. به فعالیت خودش ادامه می‌داد و خدمت می‌کرد. می‌گفت آدم باید اعمالش خوب باشد و این وقتی ثابت شد که با شهید بهشتی راهی بهشت شد.

۱۴۰۳/۷/۳۰

اخبار مرتبط