روایتهایی پسرانه از خاطراتی پدرانه
من نماز را سر سجاده پدر آموختم. چون بلند میخواند همراهش تكرار میكردم. لاجرم آویزه ذهن و گوشم شده بود. به همین ترتیب هر چه از پدرم آموختم از الگوهایی بود كه خود انجام میداد... هر چه دیدیم از مردمداری، مهماننوازی، رفیقدوستی، بزرگواری، منش و مردانگی همه در ما قانون میشد، در ما نقش میبست. مثل خواندن نمازش كه همه یاد گرفتیم؛ بیمعلم و بیكتاب. هر قدر مادر چراغ خانه است و مایه روشنایی، پدر همان ستونی است كه خانه بر آن استوار است، ولی دیده نمیشود. پدر شاید همان دیوار دور تا دور خانه باشد كه اگر نباشد احساس امنیت نمیكنی